۱۳۹۱ فروردین ۱, سه‌شنبه

از میز پینگ پنگ تا حیاط عباس آقا! (قسمت هفتم) - انگشت ششم یک دست!

تجربه ی اجرای پرشور "کرگدن" در دی ماه سال ۱۳۷۲ مثل یک رعد و برق آمد و رفت، تعلیق شدنم از ادامه ی تحصیل در بهمن همان سال ضربه ای بود که مانند پتکی سنگین به سرم خورد و یک لحظه که به خودم نگاه کردم دیدم نه کرگدن ماند و نه مهندس شدن! تماشاگرانی که بعد از پایان هر ۹ اجرای کرگدن دقایق طولانی برای ما می ایستادند و کف می زدند و ما را که در پایین صحنه داشتیم از حرکت نفس گیر آخر اجرا نفس نفس می زدیم تشویق می کردند، حالا دیگر نبودند. آنها شده بودند عین خیال، توهم، یک خواب که دیگر تمام شده بود و من در حالی که فقط دو ترم دیگر داشتم تا آن مدرک طلسم شده را بگیرم و بروم دنبال کار تئاتر، امید هایم همه نقش بر آب شده بود!
جهاد دانشگاهی شیراز نمایشنامه ی "زن و مردی برای امروز" محمود ناظری را برای بازخوانی و تصویب به ستاد جشنواره ی نهم تئاتر دانشجویان کشور فرستاده بود و دیری نگذشت که خبر تصویب شدن آن و اعلام زمان بازبینی به دستمان رسید.
نمایشنامه ای با سه شخصیت عجیب، یک زوج معلول نشسته روی صندلی چرخ دار و یک عمه به عنوان خدمتکار در یک خانه ی فراموش شده!
معلولیت زن و مرد در اثر حادثه ی جنگ بود و آنها دائم در خانه ی خود با هم حرف می زدند و البته خیلی حرف می زدند! مثل اغلب کارهای "محمود" کلمه ها شده بودند مکافات زندگی. زن و مرد از هر چه و هر جا می گفتند. معلوم نبود آن بیرون کسی از حضور آنها در این خانه خبر دارد یا نه؟ آنها ولی هنوز زنده بودند و با هم جر و بحث می کردند، سر هم فریاد می زدند، با هم قهر می کردند، از گذشته ها می گفتند، با هم آشتی می کردند، سر یک موضوع بی اهمیت کلی کلمه رد و بدل می کردند، خسته می شدند، سکوت می کردند و دوباره ادامه می دادند. نمایشنامه ای که بیشتر در عرض حرکت می کرد تا در طول! حادثه و هیجان نداشت اما وقتی آن را روی کاغذ می خواندی دوست داشتی همچنان ادامه بدهی، شاید تنها موضوعی که می توانست تماشاگر را برای دقایق بعدی روی صندلی نگه دارد این بود که آیا کسی وارد خواهد شد؟ آیا این دو با دنیای بیرون ارتباطی برقرار خواهند کرد؟ عمه می رفت بیرون و می آمد اما خیلی سر از حرف های این دو در نمی آورد پس آنها را رها می کرد. آنها فراموش شده بودند واز یاد و ذهن دیگران رفته بودند چون ناتوان شده بودند اما تسلیم نشده بودند همچنان حرف می زدند و تحلیل می کردند و منتظر بودند که کسی خواهد آمد! و اتفاقی خواهد افتاد!
کار تمرین شروع شد؛ طوفان مهردادیان، ماندانا مباشری و زهرا عباسپور نقش ها را گرفتند. صندلی های چرخ دار آمدند و سالن دستغیب جهاد دانشگاهی شد محل تمرین. کار با دو بازیگر نشسته روی صندلی چرخ دار آسان نبود اما ما قصد نداشتیم خسته شویم! پس همه چیز با دقت و قدرت پیش می رفت. رفتارهای خشن من در روزهای تمرین هم همان بود که بود!
حرکت های پیچیده ای که برای کار طراحی کرده بودم امان از دست های طوفان و ماندانا که باید چرخ ها را می چرخاندند بریده بود.
کار داشت شکل می گرفت، وقت اندک بود و باید ظرف کمتر از دو ماه آن را آماده می کردیم. یکی ازهمان شب های تمرین به خانه ی محمود رفتم و گفتم امروز در یک جایی اواخر کار به این نتیجه رسیدیم باید زن و مرد از روی صندلی های چرخ دار بلند شوند و راه بروند! محمود تعجب نکرد انگار انتظار همچین چیزی را داشت! ما به راستی به هم اعتماد داشتیم! بلند شدن زن و مرد از روی صندلی های چرخ دار خیلی خوب به کار چسبیده بود، فضای واقعی کار را می شکست و با ذهن و خیال تماشاگر ارتباط برقرار می کرد.
در آخرنمایش، زن و مرد با بلند شدن از روی صندلی ها به همراهی عمه به جلوی صحنه رو به تماشاگران آمده و رو به دیگرانی که فقط صداهایشان از بیرون می آمد فریاد می زدند: آهای ما اینجاییم ! ما اینجاییم!
بالاخره این نمایش یک ساعت و چهل دقیقه ای آماده شد تا در عید ۱۳۷۳ خورشیدی توسط دکتر "محمود عزیزی" و "سعید کشن فلاح" که از ستاد جشنواره به شیراز آمده بودند بازبینی شود.
اجرای بازبینی در یک روز ابری از روزهای تعطیلات عید سال ۱۳۷۳ به پایان رسید البته کار از جهت نور، صدا، دکور، لباس و وسایل صحنه به غایت ساده و فقیرانه بود اما به جرات می شود گفت که با قدرت بازیگران، تماشاگر کار را دنبال می کرد و احساس می کرد حیف است که رهایش کند! یک قطعه ی سه تار هم برای لحظاتی از اجرا بازیگران را همراهی می کرد.
بعد از بازبینی به بوفه ی سلف سرویس روبروی سالن رفتیم، آنجا در واقع پاتوق بچه های تئاتر بود ولی درآن روز تعطیل عید فقط یک نفراز کارکنان بوفه آن جا بود که برایمان چای و قند می آورد!
هر دو داور بازبینی از کار خوششان آمده بود و احساس خوبی داشتند اما "سعید کشن فلاح" معتقد بود که زمان کار طولانی است. آنها هر دو مدرس تئاتر در دانشگاه های هنر بودند. بحث ما بالا گرفت، اعتماد من به محمود و نوشته هایش بیش از حرف های آنها بود! "اسدالله زارع" که به عنوان کارشناس نمایش در جهاد دانشگاهی شیراز استخدام شده بود و ما از او بهره ها بردیم هم همین نظر را داشت اما من سر سخت تر از آن بودم که کوتاه بیایم! محمود نظری نداشت ولی من احساس می کردم ما برای کلمه به کلمه ی کار برنامه ریزی کردیم، زحمت کشیدیم، آن لحظه ها هر کدام یک بخش مهم از شکل کلی کار هستند، کدامشان را باید حذف کنم که "کشن فلاح" گفت: "این کار مثل دستی است که شش انگشت دارد و تو باید آن انگشت اضافه را قطع کنی"!
داوران بازبینی شیراز را ترک کردند و من ماندم و دغدغه ی این که نمایش را کوتاه کنم یا نه؟
جشنواره ی تئاتر دانشجویی، دوره ی نهم خود را می گذراند و هنوز دانشجویان رشته های تئاتر با دانشجویان غیرتئاتری در یک صحنه با هم رقابت می کردند.
زمان جشنواره فرا رسید و ما به تهران رفتیم. "اردوان زینی سوق" هم که دیگر شده بود آچار فرانسه ی کارها و اجراهای من به همراه گروه عازم تهران شد و البته "اسدالله زارع".
از دانشگاه های مختلف کشور کار پذیرفته شد بود . میدان مبارزه داشت آماده می شد. سالن های دانشگاه تهران همه به اشغال تئاتری ها درآمده بود. اسم کار و گروهمان را در بروشور برنامه ها دیدم؛ "زن و مردی برای امروز" کارگردان "ناصر مردانی" . دیگر همه می دانستند که کارهای دانشجویی شیراز را باید دید چون همیشه یک چیز های دارد که به درد بخورد!
با اینکه از ادامه ی تحصیل معلق شده بودم اما هنوز در قد و قواره ی دانشجویی در جلسات و سالن ها و مصاحبه ها و ... شرکت می کردم. شاید اگر آنها می دانستند که من دچار چه وضع بغرنجی در دانشگاه شدم می گفتند: ببین تو اول برگرد تکلیفت را با اداره ی آموزش دانشگاه روشن کن و بعد بیا اینجا در جشنواره تئاتر هر چه دلت خواست قیافه بگیر و بگو کار ما یک چیز دیگه است!
اجراها را یک به یک می دیدیم، همه ی گروه باهم. خیلی زود فهمیدیم این جشنواره با جشنواره ی دوسال پیش که در همین دانشگاه تهران برگزار شد و ما جایزه ی بهترین کار دانشجویان غیر هنر آن را گرفتیم خیلی فرق دارد یعنی در واقع ضعیف تر است! پس امسال ما این امکان را داریم که خودی نشان بدهیم ... "کاری از شیراز از دانشجویان رشته های غیرهنر، بهترین اثر جشنواره ی تئاتر دانشجویان کشور! ناصر مردانی و محمود ناظری چه کردند" ؟! ... و ناگهان یاد اسم و شماره ی دانشجویی ام می افتادم که شاید هنوز روی دیوار دانشکده در میان دهها اسم دیگر می درخشید و در بالای همه ی آن اسم ها نوشته بودند: " تعلیق از ادمه ی تحصیل"! تعلیق، معلق، آویزان، نه در هوا نه در زمین، نه تئاتری تئاتری و نه مهندس حسابی مهندس.
در دانشکده ی مهندسی به من می گفتند تو اصلا برای چی آمدی اینجا ول کن برو سراغ همون تئاتر، برای چی خودت را علاف ریاضی مهندسی، مقاومت مصالح ۳ و ترمودینامیک و ... کردی؟ و تئاتری ها هم می گفتند آخه مگه می شه بدون تحصیلات آکادمی تئاتر بتونی از یک حد بیشتر جلو بری؟ تئاتر امروز علم شده، تدریس می شه، مدرک می خواد، مگه همین جوری الکی می شه با درس خوانده های تئاتر رقابت کرد؟!
اهالی جشنواره و تماشاگران بر اساس گفته های دست اندرکاران جشنواره و تعاریف داوران بازبینی با خبر شده بودند که کار شیراز و چند نمایش از دانشجویان دانشکده ی هنر های زیبا از جمله "ماشین نشین ها" بهترین ها هستند پس باید آنها را حتما دید!
اجرای ما در یک بعد ازظهرآفتابی در یکی از سالن های دانشگاه تهران شروع شد. هیئت بزرگ داوران در ردیف اول نشستند. آن روز پدر و مادرم به همراه چند نفر دیگر از بستگان هم آمده بودند تا کار ما را ببینند دکتر علوی، علی میلانی و ...
کار شروع شد، فضای غیر معمولی که بخاطر بازی دو بازیگر اصلی صحنه روی صندلی چرخ دار ایجاد شده بود برای تماشاگران جالب بود. نمایش پیش می رفت اوج و فرودها خوب در می آمدند طوفان، ماندانا و زهرا همه ی آن چیزهایی را که خواسته بودم خیلی خوب اجرا می کردند شور و حال و حس آنها با لحظه های مختلف و متنوع اجرا به خوبی به تماشاگر منتقل می شد اما "زن و مردی برای امروز" از جنس آن اجراهایی نبود که ناگهان اتفاق، حادثه و یا گره واضح و مشخص و قابل لمس و درکی را در لحظه ایجاد کند، تماشاگر را به دنبال بازیگران برای باز کردن گره بکشاند، به اوج ببرد و دوباره برگرداند. یک چیز دیگری بود که اگر جنس آن را دوست نداشتی می شد که زود خسته شوی و بگویی: ای بابا این هم که تموم نمی شه! ولی فضای جشنواره، آدمهای تئاتری و علاقمند به تئاتر را روی صندلی ها می نشاند. در واقع گروه داوران فقط به آن چند نفر محدود نمی شود بلکه همه ی سالن در حال داوری بازی ها، کارگردانی، متن، نور، صدا و ... هستند.
من در اتاق فرمان بودم تا نور و صدا به خوبی پیش برود، بعضی وقت ها می رفتم بیرون دوباره می آمدم. جایی شنیده بودم تماشا کردن سرهای تماشاگران از اتاق فرمان که بی حرکت رو به صحنه ثابت مانده اند از بهترین لذت های زندگی یک کارگردان تئاتر است و وای به روزی که آن کله ها در ضد نور صحنه دائم به چپ و راست و بالا و پایین بچرخند! بعد از گذشت زمان زیادی از اجرا آن جایی که دو بازیگر از روی صندلی ها بلند شدند و یک قسمت را روی پاهایشان اجرا کردند فهمیدم چه تصمیم درستی گرفتیم. هنوز سرها ثابت بودند آنها تماشاگران کار من بودند و من آنها را دوست داشتم!
در جایی زن می گوید: منظورم اینه که باهاش چه کار کردی؟
مرد: دیگه فکرشو نکن، بی خیالش
زن: هرکاری می کنم نمی تونم چیزهایی رو که می دونم به زور فراموش کنم.
مرد: فقط مضحک بود همین. از اتفاقات نادر زندگیمون نبود!
زن: ولی دوست دارم بدونم. خب چی شد؟ آخه چی شد؟ یعنی به خودم می گم ممکنه چی پیش اومده باشه؟ ممکنه چه جوری از شر مگسه خلاص شده باشی؟!
مرد: محلش نذاشتم مگسه هم آخرش خودش رفت خسته شد و گذاشت رفت.
زن: ولی این تو بودی که خسته اش کردی. خیال می کنی من حواسم نبود؟ تموم مدت مواظبتون بودم. هر دوتون! دو تا موجود خیلی با حوصله و سمج بودین.
مرد: هر سه تامون! تو هم که تو نخ ما رفته بودی، تموم اون مدت حوصله کرده بودی. مضحکه ! یا نادره؟
………….
اجرای ما به پایان رسید و نقد بررسی های بعد از اجرا توسط کارشناسان جشنواره آغاز شد.
"همایون علی آبادی" در بولتن جشنواره نقد بسیار مثبت و پرشور و حالی را بر اجرا نوشت که در قسمتی از آن آمده بود:
به گاه آغازین حرکتهای متن و اجرا بر ذهن یاد "چوب زیر بغل" بهمن فرسی و "از پشت شیشه های" اکبر رادی خلید. کار تا انجام و فرجام که رویت شد این هر دو در سایه ماندند و اثر درخشان و مشترک ناظری - مردانی از این سنت و صبغه سبقت گرفت.......
روز اجرای نمایش رقیب ما فرا رسید؛ کاریکی از گروه های تئاتر دانشکده ی هنرهای زیبا رشته ی تئاتر به نام "ماشین نشین ها" نوشته ی "علی خودسیانی" به کارگردانی "اصغر فرهادی".
چند لاستیک روی صحنه و بازیگران نشسته و سوار بر آنها که تراژدی توام با مضحکه ای را به خوبی و با قدرت اجرا می کردند؛ اجرا در هر لحظه با تماشاگران ارتباط برقرار می کرد و به خاطر سادگی به راحتی هم هضم می شد. وقتی با محمود و طوفان و بقیه ی اعضای گروه کار را دیدیم فهمیدیم که رقیب قدری است اما فکر می کردیم عمق و سنگینی کار ما را ندارد و شاید فضای جشنواره به سمت ما باشد گرچه آنها در واقع شاگردان گروه داوری جشنواره هم بودند. آیا داوران گروه غیرحرفه ای و کار ما را به کار حرفه ای شاگردان خود که هم کارشان و هم درسشان همین تولید نمایش بود ترجیح و برتری می دادند.
"اصغر فرهادی" این روزها بسیار مورد احترام مردم و جامعه ی هنری ایران است. صبح روزی که "اسکار" را برای اولین بار به ایران آورد و اولین جمله ی فارسی را از پشت میکروفن سالن باشکوه برگزاری مراسم اسکار بر زبان راند که : "سلام به مردم خوب سرزمینم" بسیار هیجان زده شده و به همه ی دوستان و آشنایانم تبریک گفتم. دوستی می گفت این فقط اصغر فرهادی نبود که آن روز آن جایزه ی مهم را بعد از ربودن چندین جایزه ی داخلی و خارجی دیگر گرفت، این سینما و در یک عبارت هنر نمایش سرزمین ما بود که این جایزه را می گرفت و من هم همین احساس را داشتم و به او، کارش و گروهش درود می فرستادم اما در روز اختتامیه ی نهمین جشنواره ی تئاتر دانشجویی کشور در بهار سال ۱۳۷۳ فقط شکست دادن " اصغر فرهادی" که در آن روزها دانشجوی سال سوم دانشکده ی هنر های زیبا بود می توانست مرا راضی کند!
اختتامیه ی جشنواره در عصر آخرین روز برگزار می شد، تماشاگران و گروه های تئاتری تهران و شهرستان های مختلف دسته دسته به سالن می آمدند، دیری نگذشت که سالن بزرگ فردوسی دانشگاه تهران پر از تماشاگر بود و بازار حدس و گمان در باره ی کار و کار های برتر داغ.
بعد از قرائت بیانیه ی هیئت داوران نوبت به اسامی برندگان در رشته های مختلف و جایزه های همراه با سکه های طلا رسید.
برندگان جوایز یک به یک اعلام می شدند؛ در رشته های مختلف نویسندگی، کارگردانی، بهترین بازیگر مرد، بهترین بازیگر زن، طراحی صحنه و ...
نام "زن و مردی برای امروز" دوبار برده شد و آن هم زودتر از "ماشین نشین ها" و این یعنی شکست! جایزه ی دوم بهترین متن، جایزه ی دوم بهترین بازیگر زن که محمود ناظری و ماندانا مباشری را با تشویق تماشاگران به صحنه کشاند تا جوایزشان را دریافت کنند. آنها هر دو لایق آن جایزه ها و حتی بیشتر از آن هم بودند! اما "اصغر فرهادی" و گروهش بارها به صحنه رفتند و توسط هم دانشکده ای ها و هم کلاسی های پرشمار خود و دیگران بارها تشویق شدند و این البته به مذاق من خوش نمی آمد!
مراسم به پایان رسید "سعید کشن فلاح" از در سالن بیرون بیرون آمد و به داخل خودروی خود رفت. گروه از هم گسسته و پوکیده ی ما در کنار یک درخت کهنه جمع شده بودند در حالی که هوا نه آن قدر تاریک بود که چراغ های محوطه ی دانشگاه روشن شود و نه آن قدر روشن که بشود خطوط چهره ی این استاد تئاتر را داخل ماشین اش دید. جلوی ما ترمز زد و گفت خسته نباشید، گفتم ممنون ولی این "ماشین نشینها" چی بود که این همه جایزه به آن دادید، بحثی درگرفت و حالی ام کرد که تو به توصیه ی ما برای کوتاه کردن کار گوش نکردی...
امروز که آن صحنه را حتی با جزئیات به یاد می آورم می بینم راست می گفت ما باید کار را کوتاه می کردیم و من آن انگشت ششم و اضافه را قطع نکرده بودم!
آن دو جایزه گرچه برای هر گروه شهرستانی غیر تئاتری می توانست یک دستاورد بزرگ و افتخار باشد و به هنگام برگشت آنها را با پلاکارها و پیام های تبریک در دانشگاه خودشان مواجه بکند اما هم خود ما و هم دانشگاهی که از آن به نمایندگی آمده بودیم می دانستیم که این همه ی توان ما نیست و یک جای کار ایراد دارد! ما باید فضای کارمان را عوض کنیم شاید دیگر جشنواره ی تئاتر دانشجویی به کار ما نمی آید و باید به دنبال عرصه های دیگری باشیم.
به شیراز برگشتیم برای کار زحمت بسیار کشیده بودیم و فقط یک اجرا در جشنواره نمی توانست جواب آن همه تلاش را بدهد پس قرار بر اجرای عمومی گذاشتیم. من می دانستم سالن بزرگ هفت صد نفره ی دستغیب جهاد دانشگاهی شیراز مناسب این کار نیست و ارتباط تماشاگر با کار را مخدوش می کند در ضمن این گونه تئاتر آنقدرها تماشاگر جذب نمی کند. پس باید به دنبال فضای گرم تر و نزدیک به کار باشیم تا کار بازیگران، حرکت ها و لحظه ها کشته نشوند!
رضا میرزایی، رها مهاجری، اردوان زینی سوق، اسدالله زارع و البته مرحوم فضل الله رفیعی از اعضای گروه بودند که کمک کردند تا با ساخت و نصب پانل ها و پایه های پروژکتور در پله های مجاور سالن غذاخوری جهاددانشگاهی در فضای باز یک تئاتر کوچک بسازیم به صورتی که تماشاگر روی پله ها بنشیند و به کار بازیگران در آن پایین نگاه کند. البته جای نشستن تماشاگران برای چنین کار طولانی خیلی راحت هم نبود اما طوفان مهردادیان، ماندانا مباشری و زهرا عباسپور در طول تمام حدود ده شب اجرای عمومی،تماشاگران را محکم سرجای خود می نشاندند. اجرا هر شب بعد از تاریکی هوا و تعطیلی غذاخوری شروع می شد و آن چند ردیف پله، صندلی های ۲۵ تا ۳۰ نفرتماشاگر کار ما در فضای باز جهاد دانشگاهی شیراز بودند.
اجرای عمومی به پایان رسید و پرونده ی "زن و مردی ..." هم بسته شد. دیگر نشنیدم که کسی آن را دوباره اجرا کرده باشد همین اواخر محمود می گفت آن را به صورت دیگری بازنویسی کرده اما آن اجرا شاید دیگر تکرار نشود چون آن آدم ها دیگر نیستند!
بهار سال ۱۳۷۳ فکری در سر داشتم، من همیشه به برگزار کنندگان جشنواره ها ی تئاتر می تاختم که جشنواره باید چنین باشد و چنان باشد، این کارها کهنه هستند، حرفی ندارند و ...مدیریت دوست دیرینه ام شهرام محمود سلطانی در واحد فرهنگی اداره ی فوق برنامه ی دانشگاه که نهادی در دانشگاه شیراز و کاملا جدا از جهاد دانشگاهی بود و سالن فجر دانشگاه که به تازگی کرگدن و نمایش دیگری به نام "نامزد ویولت" به کارگردانی شاهرخ رحمانی به زبان انگلیسی به روی صحنه رفته بودند و وقت آزادی که به خاطر تعلیق موقت از ادامه ی تحصیل داشتم همه چیز را آماده می کرد تا پدیده ای به نام "جشنواره ی بهار نمایش دانشجویی" شکل بگیرد. تئاتر در دانشگاه شیراز با وجود چهره های جدیدی مثل طوفان مهردادیان، کیوان کثیریان، بهرام سروری نژاد، کامبیز مینایی، اردوان زینی سوق، زهرا عباسپور و ... که حالا دیگر فقط بازیگری نمی کردند و سر سودای کارگردانی هم داشتند می توانست توسعه ی چشمگیری پیدا کند و ما باید سالن نوسازی شده و بسیار خوب "فجر" را به تسخیر تئاتر دربیاوریم وگرنه پر می شود از انواع سخنرانی ها و ...
با خودم شرط گذاشتم که کار نخواهم داد و فقط به عنوان برگزار کننده خواهم بود و همین طور هم شد!
در آن سال ها پرس و جوها و سوال های پدر و مادرم و بقیه ی اعضای خانواده شکل دیگری به خود گرفته بود و آنها تقریبا مطمئن شده بودند که ناصر با مدرک مهندسی از شیراز برنمی گردد. روایت ها و داستان های عجیب و غریب در موردم ساخته می شد و این ها همه به خصوص برای پدرم که آرزوها برایم داشت آزار دهند ه بود و من دیگر حتی به دیدن آنها هم نمی رفتم تنها خواهرم هم از آنها جدا شده و به دانشگاه شهید بهشتی در تهران رفته بود و البته خوب هم درس می خواند.
اما من موضوع را رها نکرده بودم، خیلی از بچه های آن لیست تعلیقی ها خودشان را از معلق بودن نجات داده بودند آن هم با رها کردن درس و دانشگاه! اما من نمی خواستم شکست بخورم پس به تلاشم ادامه می دادم؛ به دیدن آدم های مختلف می رفتم و نامه های گوناگون می نوشتم. وضعیت تعلیقی ها در کمیته های آموزشی مورد بررسی قرار می گرفت و کمیته ای هم برای موارد خاص در نظر گرفته بودند و من فقط دو ترم احتیاج داشتم تا به دریافت مدرک مهندسی مکانیک نایل آمده و به آغوش تئاتر بازگردم! آنهایی که یک ترم برای فارغ التحصیلی احتیاج داشتند مجوز گرفتند پس من هم می توانم ، می توانم !تصور این که به خانه برگردم و بگویم که نتیجه ی همه ی این سالها در این دستان خالی من است آزارم می داد پس نباید ناامید شد...
اطلاعیه ی فراخوان متن برای "اولین جشنواره ی بهار نمایش دانشجویی" بر تابلوهای اعلانات دانشکده ها چسبانده شد تا من حالا در قامت یک برگزار کننده ی جشنواره ی تئاتر در دانشگاه شیراز ظاهر شوم.
من در ۲۶ سالگی هنوز تسلیم نشده بودم.....
ادامه دارد...

۱۳۹۰ اردیبهشت ۳, شنبه

ابراهیم صالحی پسر خاله ی مردم

ابراهیم صالحی معروف به ابی، قد متوسط، سن حدود ۴۰، صورت خندان و کوچک و آفتاب خورده، اندام ورزیده و محکم، عینکی همیشه بر چشم تا مبادا کسی را از قلم انداخته باشد! "ابی" با اشتیاق ورزش درس می دهد آن هم نه یکی دو رشته! این آدم یه جورایی پسر خاله ی ایرانیان مقیم مسقط شده است! اوایل "خارجی دوست ها" به آموزش های او اعتقاد نداشتند اما او خودش را ثابت کرد! می گویند نابغه، آدم فکر می کند پس شاخش کو؟ یکیش همین "ابی" عزیز خودمون! کافی است شیرجه های زیبایش در استخر، شوت های دقیق اش در فوتبال، ضربات خرد کننده ی پا هاش در ورزش های رزمی و استیل او را در تنیس ببینی تا باورت بشه که "ابی" یک نعمته برای ما در این آخر دنیا! اما من "ابی" را فقط به خاطر این ها دوستش ندارم، اون را به خاطر صاف بودنش، سر راست بودنش، به خاطر لهجه ی شیرین نجف آبادی اش، به خاطر اینکه کسی را ندیدم از دستش رنجیده باشه و به خاطر لبخند های مردانه ا ش و دل بزرگش دوستش دارم. ابراهیم صالحی یک عضو فعال جامعه ی مدنی است. این جور آدم ها هر جا که باشند کار و وظیفه ی خود را انجام می دهند، این آدم ها خود را ملزم به قانون می دانند، آنها نیاز به مراقب یا ناظر ندارند که خود با حس وظیفه گرایی نقش اجتماعی اشان را انجام می دهند. ابراهیم صالحی ای نور ما ای سور ما ای پسر خاله ی ما، دوستت داریم، خیلی زیاد به اندازه ی قلب بزرگت

آخرین تلفن به هاشم!

هاشم هر وقت می آمد خونه ی ما، با هم گلاویز می شدیم! اون لااقل ۱۵ سالی از من بزرگتر بود. گلاویز شدن ما با نفرت نبود، می خندیدیم، رجز می خوندیم، کلی حرف می زدیم و همه ی اینها را در حالی که در هم گره خورده بودیم و سخت به سر و صورت هم می کوفتیم انجام می دادیم. هاشم پسر خاله ی من بود. بعد از سال ها بهش زنگ زدم همین اواخر، حالش خوب نبود، با هم لااقل ۱۵۰۰ کیلومتری فاصله داشتیم، هاشم خسته بود، رنجور بود، اون هپاتیت داشت، اینو خیلی وقت پیش شنیده بودم، اون لامصب حرف نمی زد، وقتی ازش می پرسیدی چطوری می گفت خوبم. یه موقعی تو بیمارستان بستری شده بودم، کلیه ام داشت می پوکید، شنیده بودم که هاشم هم گیر کبدش یا همون جیگرشه! دو تامون مهندس شده بودیم، هاشم فیلیپین درس خونده بود و من در شیراز. من دنیای انگیزه بودم و هاشم بیشتر سکوت می کرد. هرگز ندیدم کسی از دستش ناراحت باشه. ناراحت بودن از دست هاشم شاید یکی از سخت ترین کارهای دنیا بود! هاشم و آدم های مثل هاشم انگار به آدم های دیگه ی این دنیا محبت بدهکار هستند.آره داشتم باهاش حرف می زدم با تلفن از مسقط، صداش خسته بود. بچه هاش از آب و گل در آمده اند، شاید فکر کرده بود حالا دیگه وقت رفتنه و لازم نیست بیش از این مقاومت کنه. هاشم نگاهش همیشه رو به پایین بود و می شد پشت چشمش را وقتی داری باهاش حرف می زنی ببینی. لبخند انگار رو صورتش نقاشی شده بود به همین خاطر آدم مطمئن نبود که هاشم خوشحاله یا نه؟ شاید هم خوشحال بود، اما نبود، نبود آنچه که وا می نمود! هاشم روایت خیلی از مردمان این سرزمینه، حرف نمی زنند مگر کارد به استخوان رسیده باشد. می دانند که نباید، نشاید، ننشیند، نگردد، نرود، نپوید، نگوید، نایستد، اما دم بر نمی آورند و می گویند باید، شاید، نشیند، بگردد،...مبادا که کسی را آزرده باشند!...هاشم سرفه ای کرد که با یک سرفه ی معمولی خیلی فرق داشت از پشت تلفن هم می تونستم بفهمم حتی سرفه کردن هم براش سخت شده! نه! هاشم دیگه هاشم سال های دور نبود، دلم می خواست باز هم باهاش گلاویز بشم، دست و پامون تو هم گره بخوره، همدیگر را بکوبیم یا یه دل مفصل به ترکی " وروش چرپش" کنیم. یه بار آنقدر همدیگر را زدیم و بالا پایین پریدیم که زدیم یه شیشه ی گنده ی خونه مون را در قزوین شکستیم، ما با زدن و کوبیدن همدیگر با هم حرف می زدیم، هاشم می گفت دیگه بریده، خسته شده، گفتم هاشم چی می گی، گفت دیگه نمی تونم، گاهی براش ایمیل می فرستادم، نوشته هامو می خوند، یه بار برام نوشت: ناصر نوشته هاتو می خونم باز هم برام بفرست. آنقدر در جواب دادن به ایمیلش تنبلی کردم تا اینکه دایی هر دومون دکتر جواد برام نوشت: ناصر، هاشم ذره ذره مرد!

۱۳۸۹ آبان ۱۰, دوشنبه

نامه هایی از مسقط - لهجه ی انگلیسی ما ایرانی ها!

با یک مرد انگلیسی و همسر چینی اش در سفر زمینی میان مرز مشترک دو کشور عربی حاشیه ی جنوبی خلیج فارس همراه بودم. پاسپورت آن آقای انگلیسی را که روی سنگ بگذاری آب می شود و ارادت دولتمردان عرب چنان رفت و آمد را برای ایشان راحت کرده که انگار جلد و رنگ پاسپورت برای هر مرزبانی لااقل در این منطقه از دنیا حکم دستور آسمانی را دارد و صاحب آن به راحتی از هر مرزی رد می شود و یک فقره Welcome هم تقدیمش می گردد. مرزبان با لباس فرم و چهره ی سوخته و باد کرده ی عربی اش از پشت دریچه ی کوچکی که باد مطبوع کولر گازی داخل اتاق جناب ایشان را به ما ایستادگان در زیر آفتاب سوزان می رساند، به آن آقای انگلیسی فرمود:
"You no problem, my wife problem!"

زبان بسته می خواست بگوید شما برای عبور مشکلی نداری اما همسر چینی ات باید مراحل اداری از جمله پر کردن فرم ، اسکن چشم و پرداخت ورودی را انجام دهد! مرزبان خواست که از زبان بدن هم کمک بگیرد پس از جا بلند شد و در حالی که یک دستش را بر روی کمربند نظامی بسته شده روی شکم برآمده اش آویزان کرده بود یک بار دیگر همان جمله را تکرار کرد که ناگهان زن چینی قهقهه ای بلند سر داد و در حالی که تمام تنش از خنده می لرزید کم مانده بود از مرزبان بپرسد: همسرت مگر چه مشکلی دارد؟ که شوهر انگلیسی اش او را ساکت کرد و به صحبت با مرزبان پرداخت که دیگر داشت برافروخته هم می شد! وقتی ماجرا ختم به خیر شد مرد در داخل ماشینی که همه دوباره سوار آن شدیم رو به زن چینی اش که انگلیسی را خیلی خوب هم حرف می زد گفت: هرگز به انگلیسی حرف زدن مردم نخند!
برای خیلی ها در دنیای امروز زبان انگلیسی مقدمه ای است برای تحصیل نان شب! آن زمان که جزیره نشینان متخصص استعمارگری کشتی هایشان را برای توسعه ی امپراطوری بریتانیای کبیر به دورترین نقاط جهان ارسال می کردند و خود را با هر شرایط جغرافیایی و فرهنگی سازگاری می دادند نهالی را می کاشتند که امروز تبدیل به درخت تنومندی شده و برایشان میوه ها به ارمغان آورده و حالا همه ی جهان زبان مشترکشان زبان همان ملوانان سخت کوش موبور وچشم آبی است.
وقتی برای زندگی و کار از ایران خارج شدم با اینکه پیش از آن چند سالی در ایران در یک شرکت بین المللی کار کرده بودم و با ملیت های مختلف در تماس بودم تازه دیدم آن یک مقدارانگلیسی هم در برخورد با لوله کش وتعمیرکار کولر و از همه مهمتر در مکالمه ی تلفنی خیلی به دردم نمی خورد و چاره ای ندارم جز اینکه خوب گوش کنم ، تمرین کنم و یاد بگیرم.
این جمله را از آدم هایی با ملیت های مختلف شنیده ام که گفته اند آهنگ زبان فارسی نرم و گوش نواز است اما نمی دانند این آهنگ نرم با وجود وسعت حروف وقتی به موضوع لهجه می رسد مکافات درست می کند.
ایرانی های زیادی را دیده ام که انگلیسی را با لهجه ی خیلی خوب صحبت می کنند اما کافی است اندکی دقیق گوش کنی تا متوجه ایرانی بودن یا حتی مثلا اصفهانی ، مشهدی ، آبادانی یا تبریزی بودنشان بشوی.

:"Say again!" این عبارت را روزها و ماههای اول زیاد می شنوی از مخاطب انگلیسی، استرالیایی، ایرلندی و... همان هایی که انگلیسی زبان مادری شان است و اجدادشان همان دریانوردان چند قرن پیش بوده اند.
مدتی هم طول می کشد تا بطور مثال وقتی می خواهی بگویی ) "Strange"عجیب) روی S اول آن استراخت مبسوطی نکرده و رهایش کنی و به دیگر حروف بپردازی!

خیلی زود دستگیرم شد که انگلیسی حرف زدن با یک عرب، ترک یا هندی یه جورایی راحت تر از حرف زدن با یک اسکاتلندی است چون لهجه انگار رابطه ی مستقیمی دارد با جغرافیا که به نوعی بستر فرهنگ محسوب می شود و البته زبان جزء مهمی است از فرهنگ یک ملت.

ایرانی هایی که به کشورهای عربی مهاجرت می کنند تازه در آنجا رگ آریایی و ایرانی شان شروع می کند به باد کردن آنقدر که حاضر نیستند به راحتی عربی یاد بگیرند و وقتی کسی از دوستانشان در ایران می پرسد خوب چقدر عربی یاد گرفتی؟ می گویند : هیچ! چرا؟ چون انگار دارند یه جورایی انتقام شکست یزدگرد سوم و ارتش متلاشی شده اش را می گیرند!
نظام آموزشی ما هم در دوازده سالی که به امر آموزش و پرورش ما مشغول است نه به ما عربی درست و حسابی یاد می دهد و نه انگلیسی درست و درمان اما من خودم دیده ام که مثلا سوئدی ها با داشتن تعصب فراوان به زبان مادری وقتی از دانشگاه فارغ التحصیل می شوند انگلیسی را در حد عالی صحبت می کنند.
یک گرفتاری خنده داری هم که ایرانی ها دارند انگلیسی صحبت کردن در حضور یک هم وطن است برای اینکه آن هموطن گرامی در نقش یک ویراستار، غلط گیر و لهجه شناس ظاهر شده و البته غلط های شما را با خنده و گاهی هم پوزخند تحویلتان می دهد و همین موضوع حس انتقام جویی را در شما بر می انگیزاند تا در فرصتی مناسب دخلش را بیاورید.
نسل جوان و تحصیل کرده ی عربها به زبان انگلیسی توجه فراوان دارند. کمتر دیده ام لهجه برایشان موضوع اساسی باشد و به راحتی می توانی متوجه شوی این که دارد انگلیسی را حتی به قاعده و خوب حرف می زند یک عرب است.
آقای "البرادعی" سازمان انرژی اتمی یک مثال خوب است . شغل او ایجاب می کرد که انگلیسی را روان و درست صحبت کند که البته همین طور هم بود اما به راحتی می شد تشخیص داد که لهجه ی ایشان با لهجه ی "باراک اوباما" خیلی تفاوت دارد! همین طور است لهجه ی آقای " بان کی مون" دبیر کل سازمان ملل متحد که سخنرانی های به زبان انگلیسی اش با لهجه ی کره ای انجام می شود و نداشتن لهجه ی آمریکایی یا انگلیسی مانعی برای رسیدن او به این مقام نشده است!
جالب است که بدانیم هند پس از امریکا دارای بیشترین جمعیت با گویش انگلیسی است و شاید در میان ملت های دنیا هندی ها بیشترین جمعیت مردم مسلط به زبان انگلیسی به عنوان زبان دوم را داشته باشند. امکان ندارد یک آدم دانشگاه رفته ی هندی را ببینید که انگلیسی نمی داند و البته زبان هندی و زبان ایالتی خود را هم به خوبی حرف می زنند اما هندی ها هم لهجه ی مخصوص خود را دارند.این جماعت هندی با همین انگلیسی خوب و قوی شان دارند دنیا را فتح می کنند. تصور اینکه در هر نقطه ی دنیا بازرگانی و تجارت به نسبت آزاد و رونق داری وجود داشته باشد و هندی ها آنجا کار نکنند مشکل است. آقای "مان ماهان سینگ" نخست وزیر هند یک کارشناس سرشناس و خبره ی اقتصادی است که تاکنون تحلیل های درخشانی از بحران جهانی اقتصاد ارایه داده و در همایش های بزرگ سخنرانی کرده اما لهجه اش کاملا هندی است و همه ی دنیا هم متوجه آن می شوند. این دیگر برای هر شنونده ی آشنا به زبان انگلیسی روشن است که وقتی یک هندی می گوید "نادینگ" منظورش همان "Nothing" است! زیر زبان را به سقف دهان بچسبانید وسعی کنید بگویید "د" اگر توانستید این کار را بکنید موفق به تلفظ "T" در زبان هندی شده اید! به همین روش وقتی یک مصری میگوید "ز" باید بدانید منظورش همان "The " است! سومین کشور دنیا از نظر بیشترین جمعیت انگلیسی زبان "نیجریه" است. آفریقایی ها هم لهجه ی انگلیسی ویژه ی خود را دارند که خیلی شیرین هم هست!
یک مشکل دیگر ما ایرانی ها در هنگام انگلیسی حرف زدن این فاصله های زیادی است که بین عبارات و کلمه ها می گذاریم که بخشی از آن به خاطر عملیات ترجمه ی کلمه به کلمه از فارسی به انگلیسی در مغز مبارک است و جمع و جور کردنش با آن فرمول های معلم زبان که می خواست ماضی بعید را به ما یاد بدهد یک فرمول از این سر تا آن سر تخته سیاه درست می کرد و آخرش هم نه خودش می فهمید چه شد نه ما! و البته حاصل این نوع انگلیسی حرف زدن به عبارتی می شود مثل دونده ای که یک متر می دود و دو متر راه می رود تا استراحتی کرده باشد!
اما زبان فارسی به فارسی زبانان امتیازاتی هم داده است و آن گستردگی حروف است. می گویند عرب زبان ها برای یاد گرفتن حرف "پ" در آموزشگاه های زبان صفحه ی کاغذ روبروی لب هایشان می گیرند اما با این همه "پژو" می شود "بیجو". در زبان چینی هم "ایران" می شود "ایلان"!

اصرار بر ادای کامل و موکد تمام حروف نیز مشکل دیگری است که به لهجه ی انگلیسی ما ایرانی ها شکل با مزه ای می دهد به عنوان مثال وقتی می خواهیم بگوئیم "Beautiful " (زیبا) و طرف متوجه نمی شود حس اخبار گویی مان گل کرده و این کلمه را برای مخاطب در چهار بخش با فواصل منظم و باز کردن دهان تا بیخ گوش و غنچه کردن لبها و ادای دین به تمام حروف تلفظ می کنیم که تازه آغاز گیج شدن بیشتر هم صحبت بی نوایمان است و در انتها هم کلمه ی بی ربط ولی ساده تری را به عنوان مترادف به کار می بریم و چندین بار با صدای بلند آنها را در کنار هم تکرار می کنیم!
ما در جوک درست کردن برای لهجه های فارسی هموطنان ترک زبان، عرب زبان، کرد، لر، گیلکی و...متخصص هستیم اما مطمئن نیستم اگر ببینیم کسی به لهجه ی انگلیسی ما می خندد ما هم با او بخندیم!
"خلق را تقلیدشان بر باد داد!" عادت غریبی در تقلید کردن مو به مو داریم ما ایرانیان عزیز!
این تقلید مو به مو در لهجه ی انگلیسی گاهی مشکلاتی هم درست می کند.
انگلیسی ها "Dubai" را "دووبای" تلفظ می کنند. به گفتگوی زیر توجه کنید:

• برادرزاده: عمه جون این بلیت دیگه چی چیه اس؟ (لهجه ی شیرین اصفهانی)
• عمه: این بلیت "دووبای" اس!
حالا به همین قاعده انگلیسی ها حرف "ک" کلمه ی ""Kuwait را مانند "ک" در زبان آذری خودمان تلفظ می کنند، به نحوی که حسابی غلیظ می شود مثل تلفظ "ک" در کلمه ی "کوراوقلی" . اما فکر نکنم عمه جان گفتگوی بالا حتی برای کلاس گذاشتن بتواند در هنگام فارسی حرف زدن "کویت" را به آن صورت تلفظ کند تا تسلطش بر زبان انگلیسی را به رخ همگان بکشد!
بچه های ایرانیان مهاجر بخاطر یادگیری زبان انگلیسی در سن پایین لهجه ی بهتری از پدر و مادرهایشان دارند. پدر و مادرخانواده ی مهاجر ایرانی هم برای عقب نماندن از قافله و هم آموزش در خانه سعی می کنند تا آنجا که می توانند (لطفا توجه کنید تا آنجاکه می توانند) انگلیسی حرف بزنند.
یک گفتگوی نمونه:

• زن: "هانی" امروز عصر با بچه ها بریم "ترتل واچینگ" خیلی "فانیه ها"
• مرد: من امروز خیلی "بی زی ام"
• زن: والله ما که از "فری" بودنتون چیزی یادمو ن نمی آد! آقا تا به ما می رسن "بی زی" می شن!
• مرد: باید برم پنچری "کارم" را بگیرم! "ور ایز" این جوراب های من؟!
• زن: شب "فود" چی می خوری؟ توی "بد رومه"
• مرد: توکه می دونی "هانی " غذای "فیوریتم" قورمه سبزی!

البته همه ی این گفتگوها برای این انجام می شود که بچه ها انگلیسی شان ضعیف نشود زبانم لال. به راحتی می توان تصور کرد که چه لهجه های فاخری میان این جوراب و قرمه سبزی و "ترتل" و "هانی" تمرین می شود.

نکته ی جالب این است که بیشتر بچه های خانواده های مهاجر ایرانی وقتی در بازگشت به ایران با همبازی های هم وطنشان صحبت می کنند معمولا میلی به انگلیسی حرف زدن ندارند و سعی می کنند به طور کامل از کلمات فارسی استفاده کنند اما پدر و مادرها این نوع زبان مخلوط برایشان می شود یک عادت که ترک کردن آن البته آسان نیست!

بدون شک مصاحبت با یک فارسی زبان که انگلیسی را با لهجه ی خوب حرف می زند خیلی لذت بخش است اما این لذت وقتی به کمال می رسد که ببینی او شخصیت زبان مادری اش را هم حفظ کرده و مثلا از اینکه یادش رفته "Government " (دولت) به زبان فارسی چه می شود احساس غرور نکند!

شاید اگر پیشینیان ما نیز در قرن های گذشته به فکر تسخیر سرزمین های دوردست بودند و امروز زبان فارسی زبان بخش بزرگی از مردمان جهان بود ما نیز به هم می گفتیم : هرگز به فارسی مردم نخند!

۱۳۸۹ تیر ۵, شنبه

نامه هایی از مسقط - من نوک بلند ترین برج جهان را با دستهام لمس کردم!


"وقتی هلیکوپتر آرام آرام بلند می شد توی دلم می گفتم بابا مگه می شه؟ آخه یه همچین چیزی خیلی خطر داره اما خوب کلی پول بالاش داده بودم تا خودم و زن و بچه ام چنین توفیقی نصیبمان شد. هوا یه کم غبار گرفته بود و طبقه های برج یکی بعد از دیگری تند تند پایین می رفتند و خیابانها و بزرگراههای بیشتری از شهر معلوم می شدند ما باید ۱۶۰ طبقه را بالا می رفتیم ....."
تا اینجاش بد نیست ولی آخه بقیه اش را چطور ادامه بدم همه داشتن حسابی گوش می کردن و بعضی ها هم یه کم دهانشون باز شده بود و بعضی هم یواش یواش اخم ناشی از باور نکردن ماجرا توی صورتشون داشت پیدا می شد، یکیشون گفت: "یعنی تو واقعا این همه پول دادی؟" من هم گفتم :" آره خب می ارزه برای یه همچین تجربه بی نظیری"
و بعد داستان را ادامه دادم:
"وقتی هلیکوپتر اینقدرارتفاع گرفت که دیگه از برج هم بالاتر رفته بود من و همسر و پسرم و چند نفر دیگری که کمربندهامون را محکم بسته بودیم دل توی دلمون نبود که دیگه داره وقتش می شه!
حالا دیگه همه ی شهر زیر پای ما بود و همین طور خلیج نیلگون فارس (تشویق حضار به خاطر فشار کامل بر "فارس") که آدم تازه می فهمه چقدر بزرگه!هلیکوپتر داشت دور نوک میله ای برج دور می زد که جای مناسب را پیدا کنه و وقتی درست در بالای نوک آن قرار گرفت آهسته آهسته پایین آمد و در همان حال دریچه ی زیر پای ما هم باز شد خلبان دایم می گفت کمربندها را باز نکنید، خم نشید و تکیه بدید اما باد می زد توی صورتمون و ما مجبور بودیم فقط تکیه بدیم و زیر چشمی هم به دریچه ی زیر پامون و نوک میله ی بلندترین برج جهان که دیگه داشت واردهلیکوپتر می شد نگاه کنیم بعد از چند لحظه میله حسابی بالا آمد و ما به همدیگه نگاه می کردیم راهنمای داخل کابین هلیکوپتر آرام دستش را جلو برد و به ما نشان داد که چطور باید نوک میله مرتفع ترین برج جهان را در ارتفاع 828 متری لمس کنیم"
به اینجای داستان که رسیدم نفس ها حبس شده بود و همه منتظر بودند ببینند که چطور برج را لمس کردیم یک دستی یا دو دستی ؟ با کف دست یا با انگشتها که من براشون این صحنه را باز سازی کردم!"ببینید اینطوری!"
یکی گفت:"آخه که چی؟"
گفتم: "خب آنجا یه دفتر بود که اسم ما را توش می نوشتند و ازمون در حین لمس کردن میله عکس می گرفتند"
یکی دیگه گفت:" فکر کنم داری مثل همیشه مسخره بازی در می آری آخه مگه همچین چیزی می شه می دونی چه کارخطرناکیه برای یه هلیکوپتر"
گفتم:" آره می دونم تازه به نظر می رسید یه مقدار میله کج شده که من پامو گذاشتم آن طرف دیواره و با دستم یه خورده میله را صاف کردم . همین دو روز پیش خلبان ایمیلی برام فرستاد که دستت درد نکنه از وقتی صافش کردی دیگه راحت تر می آم پایین!
اینو که گفتم صدای خنده ها بلند شد ولی هنوز مونده بودن که چقدرش راسته و چقدرش ......
دیروز یه نگاهی به دستم انداختم و به خودم گفتم دست مریزاد!

نامه‌‌‌هایی از مسقط - بچه‌های فاین!

انگلیسی را مثل بلبل حرف می‌زنه ماشالله، وقتی بهش می‌گی حالت چطوره عزیزم؟ می‌گه: فاین!!
-آقا راحتش بذار خب بچه دوست داره انگلیسی حرف بزنه، پدر و مادرش از وقتی کوچولو بوده آوردنش خارج، همه دوستاشم اروپایی هستند با هندی و عرب نمی‌جوشه فقط اروپایی!
-اینجا که پر از هندی‌ها و عرب‌هاست، تازه به ایران هم که خیلی نزدیکه!
-آره ولی می‌گه اونها....
-آقا زبان فارسی به چه درد می‌خوره، ول کن این حافظ و سعدی و فردوسی و .... بچسب به مد روز، علم زمانه،..آخه تا کی: گفتم غم تو دارم، گفتا...
-تازه بزرگ بشه فارسی هم یاد می‌گیره، بذار الان انگلیسی را روان بشه بعدا هم دیر نیست.
-همین که یه مقدار بتونه فارسی حرف بزنه کافیه!
-من که اصلا برام مهم نیست بچه‌ام نتونه فارسی را بخونه!
-ولی من اگر پسرم نتونه فارسی بنویسه و بخونه خودم را از برج‌العرب پرت می‌کنم پایین!
-اما من براش معلم خصوصی فارسی گرفتم تابستونا.
-می‌ره مدرسه اروپایی اما دوست‌هاش فقط هندی و پاکستانی هستند!
-دیگه چطوری عزیزم؟
-فاینم!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۴, شنبه

از میز پینگ پنگ تا حیاط عباس آقا! (قسمت ششم)-مردم گریز شده ام!

در اوایل ورود به دانشگاه چند باری دچار درد کلیه شده بودم که البته سالها بعد موضوع چنان بحرانی و حاد شد که تا مرز از دست دادنشان پیش رفتم.در آن زمان فهمیده بودم درد کلیه می گیرد ول می کند، می گیرد ول می کند، می گیرد ول می کند تا اینکه می گیرد و دیگر تو را رهایی از این درد طاقت فرسا نیست و چنان به هم می پیچی که فراموش می کنی که هستی و کجایی! به بازیگران نمايش کرگدن که قرار بود در جلوی چشمان تماشاگران به تدریج کرگدن شوند همین نسخه را تجویز کردم که بذار بگیردت بعد دوباره به خودت بیا که نه، من و کرگدن شدن؟! اما وسوسه ی بی منطق شدن و قدرت نمایی کردن و فارغ شدن از عقل دست و پا گیر و پا بر زمین کوبیدن و نعره بر سر جهان زدن دوباره می گیردت و آنقدر با این وسوسه مبارزه می کنی تا شکست بخوری و کرگدن بشی!
صحنه ی دوم کرگدن صحنه ی اداره ای است که "برانژه" (طوفان مهردادیان) و دختری که به شدت دوستش دارد یعنی "دیزی" (افسون افشار) به همراه دیگران مشغول کار روزانه ی خود هستند آدم های دیگری هم در این اداره همکاران این دو هستند و البته موضوع داغ امروز کارمندان اتفاقی است که روز گذشته در وسط شهر افتاده و ارایه ی نظرات متفاوتی در مورد درستی یا نادرستی خبری که شنیده اند. در این صحنه درگیری های کلامی و گاه فیزیکی "دودار" (فرخ بک زاهدی) و "بوتار" (محسن آرضی) بر سر بودن یا نبودن کرگدن بالا می گیرد و "مسیو پاپیون" (آرمان منصوری) رئیس اداره آنها را دایم به آرامش دعوت می کند اما "دیزی" و "برانژه" بر دیده شدن کرگدن اصرار دارند و در مقابل، "بوتار" دیدن کرگدن توسط "برانژه" را به الکلی بودنش و تائید "دیزی" را به روابط عاشقانه اش با "برانژه" ربط می دهد و "دودار" را نیز به خاطر دیدن کرگدن به توطته متهم می کند! در این میان "آقای بوف" کارمند دیگر اداره سر کار خود نیامده و رئیس اداره از این موضوع عصبانی است که ناگهان همسر "آقای بوف"(رها مهاجری) سراسیمه به وسط صحنه می آید و می گوید یک کرگدن او را تا در اداره دنبال کرده! وقتی همکاران "آقای بوف" بیشتر به جلوی در ورودی بیرون از اداره دقت می کنند در می یابند کرگدنی که صدای پای کوفتنش می آید و صداهای عجیب و گاه عاشقانه ای! هم از خود در می آورد همان "آقای بوف" است! در نهایت "خانم بوف" به خاطر شکسته شدن پله های اداره توسط شوهر کرگدن شده اش ناچار می شود به پشت او بپرد تا با هم چهار نعل و شادی کنان از آنجا دورشوند!
انبوه کلمات در صحنه ی دوم هم در مورد کرگدن رد و بدل می شود که حاصل آن برای تماشاگر خنده و تعجب است که به راستی چه دارد بر سر این شهر و آدمهایش می آید؟
در میان تمرین های بدن و بیان دائم فریاد می زدیم "حیوان شو" و البته در شب های اجرا به هم می گفتیم "آرام باش حیوان" تا روند کار حفظ شود و این استحاله ی انسان به حیوان به شکل قابل باور پیش رود.
"طوفان مهردادیان" در نقش "برانژه" در تمام چهار صحنه ی نمایش از ابتدا تا انتها نقش محوری را داشت."طوفان" همگان را از میزان درک نقش و قدرت اجرای آن انگشت به دهان کرده بود این آدم در تمام مدت سه ساعت و نیم اجرا، روی صحنه بود، دیالوگ داشت و حرکت انجام می داد. او این نقش را جانانه بازی کرد.
در شب های اجرا بعد از صحنه ی دوم استراحت کوتاهی به مدت پانزده دقیقه داشتیم که بازیگران و تماشاگران نفسی تازه می کردند و دوباره ادامه ی ماجرا.
در صحنه ی سوم "برانژه" برای دیدن "ژان" (خودم!) به خانه ی او می رود و در می یابد که حال "ژان" خوب نیست و بی تاب و قرار شده است. دوباره بحث مفصلی با او در باره ی آنچه که در آن روز در کافه دیده اند در می گیرد. حالا وقت آن بود که خود را محکی بزنم که چگونه بازیگری هستم."ژان" قرار بود کرگدن بشود آن هم جلوی چشمان دوستش "برانژه" و تماشاگران صحنه!
"برانژه" نگران بد حالی "ژان" و تغییر لحظه به لحظه ی ظاهر او در طول صحبتشان است "ژان" گاهی صدایش کلفت می شد و دوباره به خود می آمد! هم زمان با کلفت کردن صدایم دستهایم را نیز مشت می کردم، زانوهایم را خم می کردم و پشتم را خمیده تا اینکه دوباره بر می گشتم به حالت طبیعی اما بی دوام و آنجا که کلمات می مانند و نمی توانند منظور من (ژان) را پیش ببرند، دوباره چشمانم گشاد می شد صدایم خش دار، مشت هایم گره کرده و هن هن می کردم، نفس زنان به گونه ای که می خواستم فریاد بزنم و خود را راحت کنم اما من ژان بودم همان که به برانژه می گفت چرا موهایت نامرتب است، چرا بوی گند الکل می دهی، برو تئاتر ببین، مجله های ادبی را بخوان،آدم باش! و ... و حالا خودش جلوی چشمان دوستش دارد کرگدن می شود! "ژان" از دلسوزی های "برانژه" برای خودش عصبانی می شود و "برانژه" به او می گوید: از دست من عصبانی نشو، من دوست تو هستم و "ژان" پاسخ می دهد "دوستی وجود ندارد من به دوستی تو اعتقاد ندارم" و پس از چند جمله "برانژه" می گوید " امروز حسابی مردم گریز شده ای" و من پا سخ می دادم "آره مردم گریز شده ام ، مردم گریز شده ام..." در اینجا من از روی صحنه به میان تماشاگران می پریدم و یک دور کامل در سالن در بین تماشاگران می دویدم و فریاد می زدم مردم گریز شده ام، مردم گریز شده ام... "کیوان کثیریان" دانشجوی دانشکده ی کشاورزی که آن زمان به آرامی داشت وارد گروه های تئاتر دانشجویی شیراز می شد و برای خود اسم و رسمی دست و پا می کرد به من می گفت: "بار اولی که کرگدن را می دیدم و پریدی وسط تماشاگران و دیوانه وار نعره می زدی، تمام تماشاگران ردیفی که ما در آنجا نشسته بودیم دست و پایشان را از ترس جمع می کردند چون تو دیگر از انسان بودن داشتی خارج می شدی ..."
در صحنه های اول و دوم، صدای خنده های مداوم تماشاگران به طنزهای دیالوگ ها و موقعیت ها به گوش می رسید و ما از صدای خنده هایشان لذت می بردیم به تدریج از صحنه ی سوم که فضای کار دگرگون می شد سکوت سنگینی سالن را فرا می گرفت و گاه خنده هایی نیز در لحظاتی که انتظار داشتیم شنیده می شد و چقدر این واکنش های تماشاگران برای هر بازیگر و کارگردانی لذت بخش است تماشاگری که زنده و در جا ارتباط برقرار می کند و با کار بده و بستان دارد.
"ژان" در انتهای صحنه ی سوم دیوانه وار به "برانژه" حمله می کند تا به قول خودش او را لگد مال کند و "برانژه" در حین فرار فریاد می زند:"آهای یک کرگدن توی عمارت است".
ما ترجمه ی" جلال آل احمد" را برای اجرا برگزیده بودیم که ترجمه ای است فاخر و البته روان.
کار گریم نمايش کرگدن به عهده ی "فضل الله رفیعی" بود. "فضل الله رفیعی" مردی بود از آسمان او به واقع زمینی نبود یک فارسی تمام عیار با لهجه ها و نگرانی ها و آرزوها و خیالات و رویاها و ایده آل های خود. "فضل الله" دانشجو نبود که شاید بچه هایش هم سن ماها بودند و شاید هم اصلا ازدواج نکرده بود ما اصلا نمی دانستیم او در کجا ی شیراز زندگی می کند. او ناگهان آمد و شد یکی از ما کار اصلی اش گریم و ساخت دکور و هر کاری که از دستش بر می آمد بود. "فضل الله رفیعی" مهربان، صادق، فداکار و بسیار نگران بود و عاشق گذشته ها، گذشته هایی که اصلا معلوم نیست وجود داشتند یا نه؟ او تنومند و ریش دار و با چشمانی گیرا و نافذ و صدایی گرم بود. چندی پیش طوفان گفت که او رفت و من مرگ او را باور ندارم اما اگر به آسمان رفته باشد خدایش رحمت کند.
در صحنه ی چهارم این نمایش سه ونیم ساعته "دودار" (فرخ بک زاهدی) به دیدار "برانژه" می رود. "برانژه" از کرگدن شدن "ژان" در مقابل چشمانش بهت زده است. او حالا عصبانی است و موضوع کرگدن ها را جدی تر گرفته است چیزی که در ابتدا همه در مورد آن جدی بودند به جز "برانژه" . "دودار" سعی می کند به "برانژه" دلداری بدهد و موضوع کرگدنها، که حالا لحظه به لحظه به تعدادشان هم افزوده می شد را توجیه و تحلیل کند او کرگدن شدن همکارش "بوتار" را ناشی از عقده ی حقارت و دق دلی او می داند بعد به تدریج در میان بحث ها از بی طرفی در مورد کرگدن شدن یا نشدن حرف می زند و می گوید: هرچیزی که وجود دارد منطقی است و فهمیدنش یعنی توجیه کردنش. "برانژه" اما بی تاب است و نگران صدای رفت و آمد کرگدن ها که حالا آهنگی هم به خود گرفته و از بیرون می آید او مطلع می شود که رییسش "مسیو پاپیون" هم کرگدن شده و "دودار" دلیل آن را نیاز "مسیو پاپیون" به کمی استراحت می داند!
"برانژه" از "دودار" می پرسد: پس تو این قضیه را طبیعی می دانی؟
"دودار": آخر چه چیزی طبیعی تر از کرگدن؟
کلمات! کلمات! کلمات دیوانه کننده اند؛ کلمات، آدمهای نمایش کرگدن را و تماشاگران را دیوانه می کنند کلمات خیانت بارند کلمات به راحتی همه چیز را توجیه می کنند و گاه از توضیح ساده ترین موضوعات هم بر نمی آیند. آدم های نمایش کرگدن آنجا که از کلمات بهره می گیرند می مانند، عاجزند، بی دوامند، مبتذل اند، بیچاره اند، ناتوانند... اما وقتی کلمات را به گوشه ای نهاده و سم بر زمین می کوبند و نعره می زنند و چهارنعل می تازند چیز دیگری می شوند.
بحث میان "دودار" و "برانژه" بالا می گیرد این "برانژه" دیگر آن آدم لاقید و الکلی صحنه ی اول نیست او در مقابل آدمی قرار گرفته که تحصیل کرده است و به راحتی با بازی با کلمات، کرگدن شدن آدم ها را تحلیل منطقی می کند اما "برانژه"، درونش، احساسش، غریزه اش ، انسانیتش و وجدانش می فهمد که کرگدن شدن قابل دفاع نیست اما از عهده ی "دودار" برنمی آید که آرام و مسلط کلمات را مورد استفاده قرار می دهد. "دودار" جایی از تقدم نظر بر عمل در تاریخ علم می گوید "برانژه" خشمگینانه پاسخ او را می دهد که این ها دیوانگی است اما "دودار" به دنبال معنای دقیق دیوانگی است که "برانژه" می پرسد حالا این کرگدن در حوزه ی عمل است یا نظر؟
دودار: هم این، هم آن
برانژه: چطور هم این، هم آن؟
دودار: هم این، هم آن یا ...یا این یا آن، بسته است به بحث!
برانژه: حالا که همچه شد... من اصلا از تفکر خودداری می کنم.
در اینجا "برانژه" به یاد آقای "منطق دان" صحنه ی اول می افتد تا از او کمک بخواهد اما کلاه حصیری "منطق دان" را روی سر یکی از کرگدن ها می بیند منطق دان هم کرگدن شده ! دیگر گندش در آمده! منطق دان کرگدن شده! "برانژه" سر خود را از پنجره بیرون می کند و خطاب به گله ی کرگدن ها فریاد می زند که : من از شما پیروی نمی کنم!
در این میان "دیزی" به طور سرزده وارد خانه ی "برانژه" می شود "دودار" از او می پرسد: پس زیاد اینجا می آیید؟ "دودار" نیز دل در گرو "دیزی" دارد وهمین کافی است تا حال او دگرگون شود زیاد طول نمی کشد که آرام آرام صدایش کلفت، دستهایش مشت، چشمانش گشاد و زانوهایش خم می شوند " فرخ بک زاهدی" چنان ظریف و دقیق از حسادت کرگدن می شد که آدمی را به خنده و زجر توام دچار می کرد. "فرخ" از بهترین های کرگدن ما بود تقابل بازی آرام و با حوصله او در صحنه های قبل با نحوه ی کرگدن شدنش در اثر حسادت کشنده ی بر آمده از عشق به "دیزی"، به بازی او حالت ویژه ای داده بود حسادت چنان در چشم های او موج خشم و نفرت ایجاد می کرد که راه دیگری برای او جز کرگدن شدن باقی نمی گذاشت تا از شر این حالت خلاص شود به نوعی که تماشاگر نیز موافق بود تا او کرگدن شود!
دیگر کرگدن ها همه جای شهر را با شور و هیجان گرفته بودند و کارشان هم فقط نابودی بود؛ نابودی هر چه هست. حالا در صحنه ی ما فقط "دیزی" مانده و "برانژه" آنها با هم غذا می خورند از عشق می گویند و از این که همدیگر را دوست دارند و تنها نمی گذارند و برای هم ساخته شده اند. "دیزی" می گوید: هزار جور واقعیت داریم تو آن را انتخاب کن که مناسب حالت باشد، فرار به عالم خیال.
اما "برانژه" نگران است و این نگرانی "دیزی" را خوش نمی آید و به او توصیه می کند که با وجدانش همه چیز را خراب نکند اما در واقع "دیزی" هم مطمئن نیست که نباید کرگدن نشد چون همه آن بیرون دارند به کرگدن ها می پیوندند و سرمست اند و محکم و یاغی و ویرانگر و او هنوز اینجا دربند نگرانی های "برانژه" است صدای زنگ تلفن "برانژه" را به طرف گوشی می کشاند اما از آن صدای بررررر بررررر می آید! گویا کرگدنی است که با آنها شوخی اش گرفته "دیزی" به خشم می آید و می ترسد "برانژه" شروع به توجیه می کند اما "دیزی" به او فرصت این کار را نمی دهد."افسون افشار" در نقش دیزی یکی از قوی ترین و محکم ترین بازی های خودش را ارائه داد او نیز در صحنه ی آخر در مقابل چشمان "برانژه" کرگدن می شود "دیزی" به روی میز وسط اتاق می رود پا بر آن می کوبد، مشت گره می کند صدا کلفت می کند و نعره می زند، ظرافت زنانه با زمختی کرگدن معجونی غریب رامی ساخت. در دی ماه 1372 "افسون افشار" هر شب اجرا در این صحنه تماشاگران را بر صندلی ها میخکوب می کرد "برانژه" التماس می کند اما بی فایده است "دیزی" نیز در حال کرگدن شدن است. زمین دارد می لرزد از صدای پای کرگدن ها که از بیرون صحنه می آید. "برانژه" می گوید: عزیزم مگر من برایت بس نیستم همه دلهره هایت را برطرف می کنم. اما این حرفها برای"دیزی" خنده دار و احمقانه شده است او رو به تماشاگران فریاد می زند: می بینی! مردم اینها هستند خیلی هم خوشحال می نمایند! "برانژه" از شدت عصبانیت لگدی بر میز می زند که البته در نمایشنامه قید شده بود " سیلی به صورت او می زند" که "دیزی" این کار "برانژه" را ناشی از کم آوردن در دلیل و برهان می داند و از اینجا به بعد "برانژه" تسلیم می شود تا "دیزی" هم از دستش برود اما خودش هنوز می ماند.
حالا صدای کرگدن ها آهنگ مضطرب کننده ای به خود گرفته هاهاهوم، هوم هوم، ..."آزاده بهپور" با اجرای زنده ی پیانو درهر شب اجرا ما را که در پشت صحنه پا بر زمین می کوبیدیم و این آوا را زمزمه می کردیم همراهی می کرد. صدای هماهنگ پیانو بر شدت اضطراب صحنه لحظه به لحظه می افزود "برانژه" این صداها و رقص ها را تنفرآمیز می داند و "دیزی" آن را قشنگ وشنیدنی! آخرین دیالوگ "دیزی" در میان صدای پاها و آهنگ پیانو این است : "زندگی مشترک دیگر ممکن نیست!"
از اینجا به بعد "یونسکو" برانژه را در صحنه تنها رها می کند تا او به عنوان آخرین آدمیزاد باقی مانده خطابه ی طولانی به تماشاگران بگوید این مونولوگ، پیام آور مقاومت "برانژه" در مقابل کرگدن شدن است و اینکه چه شد که دوستانش و عشقش در مقابل چشمانش کرگدن شدند.
اما اجرای ما به گونه ای دیگر پایان می یافت تمام بازیگران نمایش در تداوم همان آهنگ هاهاهوم، هوم هوم... به صورت پاهای جفت شده و مشت های گره کرده و زانوهای خم شده پشت سر هم در رقصی عجیب وارد صحنه می شدند و قدم هایشان را می پریدند.این آدم های کرگدن شده از دو طرف با صداهای هماهنگ وارد صحنه شده، دوری می زدند و سپس از پله های دوطرف صحنه به پایین روبروی تماشاگران سرازیر می شدند آنها دست "برانژه" را از پایین می گرفتند تا او رانیز به جمع خود کشانند اما او مقاومت می کرد سپس کرگدن ها او را تنها روی صحنه رها کرده و رو به تماشاگران ریتم آهنگ را همراه با پیانو به اوج می رساندند، پای بر زمین می کوبیدند، نعره می زدند و پایان!
کرگدن اولین بار در صبح یک روز جمعه در بخش جنبی جشنوارهِ قطعات نمایشی در سالن دستغیب اجرا شد. اجرا قرار بود ساعت ده شروع بشود وقتی ساعت هشت صبح وارد حیاط ساختمانی که به آن "ساحلی" می گفتند شدم دیدم اندک تماشاگرانی را که آمده بودند و با هم صحبت می کردند، یادم هست تماشاگر نوجوانی را که آن موقع صبح به دنبال بروشور نمایش بود، به خودم گفتم یعنی امروز چه می شود؟ نیم ساعت قبل از اجرا سالن 700 نفری "دستغیب" داشت پر می شد اجرا شروع شد همه ی بچه ها عالی بودند فقط من گاهی در چند دیالوگ اشکال داشتم که به کمک بقیه حل می شد ، تماشاگران با لحظه به لحظه ی کار همراهی می کردند و ارتباط می گرفتند؛ خنده ها ، سکوت ها، صداها و نفس ها یشان به ما می گفت که حواسشان با ماست. صحنه آخر فرا رسید و آن حرکتها و نعره های آتشین و بعد دیدم که چشمهای محمود در میان تماشاگران در حالی که به همراه بقیه از جای خود برخاسته تا تشویقمان کند سرخ شده. کرگدن به مدت 8 شب دیگر در سالن "فجر" معاونت دانشجویی دانشگاه شیراز اجرای عمومی شد. روز اول اجرا سه شنبه روزی بود و دو روز بعد یعنی پنج شنبه در سالن چهارصد نفره ی فجر جای خالی به سختی پیدا می شد نگاههای بهت زده ی تماشاگران در پایان اجرا دیدنی بود. ما خودمان هم حالت عادی نداشتیم هر شب به آرامی می آمدیم ، لباس، گریم، صحنه و اجرا و در آخر مثل آدمهایی که انگار چیزی جا گذاشته اند سالن را ترک می کردیم و فردایش با شوق دوباره می آمدیم تا پیدایش کنیم. دخترک نوجوان و مرد میانسالی را به یاد دارم که چند شب از شب های اجرا می آمدند و در یک جای خاص هم می نشستند و کار را می دیدند و من از دیدن هر بار آنها از میان پالت های پشت صحنه چنان ذوق می کردم که مپرس!

اجرای بیشتر کرگدن به علت شروع امتحانات آخر ترم و درگیر بودن سالن برای برنامه های دیگر ممکن نشد خیال داشتیم اجرا را به تهران ببریم خیلی تلاش کردیم اما نشد که نشد!
پارچه نوشته ی بزرگی خارج از در ورودی مجتمع دانشگاهی "ارم" در روزهای اجرا نصب کرده بودیم برای راهنمایی تماشاگران با این عنوان: "به طرف کرگدن←"!
کرگدن تمام شد. امتحانات شروع شد. در انتهای ترم تحصیلی مسئولین امور آموزشی دانشگاه به سراغ آنهایی رفتند که بیش از حد متعارف در دانشگاه مانده بودند و شروع کردند به بررسی نمره ها و معدل ها و تهیه فهرست بلند بالایی از تعلیقی ها و محروم از تحصیل ها و البته نام من هم در میان آنها می درخشید با اینکه حداکثر دو ترم دیگر تا گرفتن مدرک فاصله داشتم اما این تو بمیری از آن ... اجازه ی انتخاب واحد در ترم بعد را به من و بقیه آن بیچارگان لیست ندادند، اغلب آنها موضوع را رها کردند و رفتند، البته دانشگاه این بار خیلی جدی به نظر می آمد ما چند نفر شده بودیم که تعداد واحدهای باقیمانده مان زیاد نبود ( آن چنان زیاد نبود!) از این اتاق به آن اتاق معاونت آموزشی می رفتیم ، صحبت می کردیم ، وقت می خواستیم، مجالی بدهید، جبران می کنیم، یعنی بعد از این همه مدت بذاریم بریم؟ نه! این دفعه دیگه وضع فرق می کرد توی روزنامه دیدم که در درانشگاه های دیگر هم همین کار را کرده اند و اصلا موضوع داغ روز شده بود " افت تحصیلی در دانشگاهها". نه امکان نداره! چه وضعی ! نه مهندس شدم، نه تئاتری! پس من چی ام؟ به چه درد می خورم؟ هیچی. تو اخراجی، اخراج، تو به درد نمی خوری ، عرضه نداری ، تو تو تو...
ولی نه! نباید نا امید شد. دیدم به بچه هایی که فقط یک ترم دیگر داشتند تا فارغ التحصیل شوند اجازه انتخاب واحد دادند پس برای دو ترمی ها هم فکری می کنند، باید ماند و مقاومت کرد کارم هر روز صبح شده بود رفتن به دیدن آدم های مختلف و چانه زدن اما عصرها چی؟ یعنی تئاتر تعطیل؟ نه مگه می شد؟ هر روز صبح دانشجوها از خوابگاه می رفتند سر کلاس اما من ... از بقیه یک جور هایی خجالت می کشیدم انگار واقعا داشتم مردم گریز می شدم! نه دیگه نمی شه ادامه داد باید تصمیم گرفت... ول کن اصلا این مهندسی را! ولی آخه ببین آنهایی را که فقط کار تئاتر می کنند و راه درآمد دیگری ندارند چه حال و روزی دارند؟... دیگر اجازه انتخاب واحد نداری!... باید مقاومت کرد، باید ماند...
اما جشنواره ی نهم تئاتر دانشجویی کشور در راه بود و محمود نمایشنامه ای داشت به نام "زن و مردی برای امروز" که به خاطر سختی آن، کسی اجرایش نکرده بود. نمایشنامه ای قوی که در میان متن های انتخابی جشنواره قرار گرفت و تا به خودم بیایم دیدم روی صحنه ایستاده ام و دارم با سه بازیگر نمایشنامه در مورد دشواری اجرای آن صحبت می کنم. این بار می خواستم در جشنواره ی دانشجویی کشور فریاد بزنم که بابا من این دفعه کاری را آورده ام کارستان . بیایید و مرا کشف کنید با " زن و مردی برای امروز"
تمرین ها شروع شد ! ادامه دارد...

۱۳۸۸ اسفند ۹, یکشنبه

از میز پینگ پنگ تا حیاط عباس آقا! (قسمت پنجم) - مسلح شو دوست عزیز، مسلح شو!

تابستان سال ۱۳۷۲ کار بازسازی سالن تئاتری در محوطه ی خوابگاهی دانشگاه شیراز و پایین مجتمع دانشگاهی که به آن "تپه" می گفتند در حال اتمام بود. سالن "شهید دستغیب" جهاد دانشگاهی که ما تئاتر را در آن رونق داده بودیم نه سالن تئاتر که در اصل سالن سینما بود و از خوش اقبالی ما صحنه اش عمقی هم داشت تا ما امکان به صحنه بردن کارهایمان را داشته باشیم اما سالن جدید در حال بازسازی که گفته می شد نمایش های "جشن هنر شیراز" در پیش از انقلاب در آن اجرا می شده است، سالن تئاتر بود فقط تئاتر! این سالن را بعد از باز سازی، "فجر" نامیدند تا خورشید تئاتر دانشجوئی شیراز طلوعی دیگر داشته باشد. هر وقت که به آنجا سر می زدم و کارگران مشغول کار را می دیدم در خیال خودم می پروراندم که اگر بتوانم در اینجا تئاتر راه بیاندازم چه خواهد شد؟ اینجا واقعا سالن تئاتر است، اتاق نور و صدا دارد، اتاق گریم دارد، صحنه اش به اندازه عریض است ، عمق مناسب دارد و دید تماشاگران عالی است و ...
"شهرام سلطانی" که با هم کار تئاتر را در دانشگاه شروع کرده بودیم پس از قبولی در مقطع کارشناسی ارشد به سرپرستی این سالن منصوب شد و همین کافی بود تا تئاتر، الویت اول سالن تازه افتتاح شده ی "فجر" در دانشگاه شیراز باشد.
اواخر شهریور ماه همان سال اردوی چند روزه ای برای ورودی های جدید یا به قول معروف "سال صفری ها" برقرار شد؛ برنامه ی اختتامیه شامل موسیقی، نمایش و شعر خوانی در سالن "شهید دستغیب" جهاد دانشگاهی بود كه نمايش "دو روی یک سکه" در حضور حدود ۶۰۰ نفر از تازه واردین اجرا شد. داستان نمایش در دو صحنه به روزگار تیره و روشن داوطلب کنکوری می پرداخت که در صحنه ی اول فرض می شد در کنکور در رشته ی "کاردانی ثبت و ضبط اسناد و مدارکی که باید نگاه داشته شوند!" قبول شده و تبدیل به چهره ی درخشان و قهرمان خانه، محله، دوستان و نامزدش شده است و در صحنه ی دوم فرض می شد همان داوطلب از ورود به دانشگاه بازمانده است که حالا روزگارش سیاه شده و به شدت مورد تحقیر و حمله ی اطرافیان قرار می گیرد. در هر کدام از صحنه ها آدم های ثابتی (پدر، مادر، خواهر، نامزد، دوست و بقال محله) با بازیگران ثابت (چهار نفر) در این دو موقعیت برخورد های کاملا متضادی با او داشتنند. صدای خنده تماشاگران حاضر در تمام طول اجرا سالن را به لرزه در آورده بود و در پایان هم به شدت از کار استقبال کردند. این قطعه نمایشی نوشته و کار من بود و "محمود ناظری" پیش از خواندن شعرش در آن شب آن را "نبوغ در عین سادگی" نامید. این اولین کار من با استعداد نوظهور آن زمان تئاتر دانشگاه شیراز یعنی "طوفان مهردادیان" بود همسر وی "زهرا عباسپور" و همین طور "رها مهاجری" در این کار بازی کردند. گروه کوچک ما بعد از چند جلسه تمرین این کار را که داستان آن بیشتر حاصل همفکری گروهی بود در آن شب پر شور خیلی ساده و بدون دکور، گریم، موسیقی و... اجرا کرد و خنده ی مفصلی هم از تماشاگران گرفت. موقعیت داوطلب ورود به دانشگاه در هر دو صحنه ی قبولی و ردی در کنکور به طرز عجیبی خنده دار از آب در آمده بود."فریبرز مولازاده" از اجرای کار فیلم برداری می کرد؛ دوربین روی شانه های او از شدت خنده گاه به لرزه می افتد که در فیلم به یادگار مانده است.
در میان آن تماشاگران تازه قبول شده جوانکی هم بود که علاوه بر خندیدن در دلش شوری هم داشت و خیال می کرد که اگر بعد از اجرا برود پشت صحنه و به این آدم قد بلند روی صحنه که هم صدا بردار گروه موسیقی بود و هم بازیگر و کارگردان نمايش و در همه حال چه در هنگام تنظیم صدا و فاصله ی میکرفون ها و چه در هنگام بازی در روی همان صحنه، دايم گوشه ی پیراهنش نیم متری از شلوارش بیرون بود بگوید که می خواهم به گروه شما ملحق شوم و کار تئاتر بکنم چه پاسخی از او خواهد شنید؟ "اردوان زینی سوق" دانشجوی تازه وارد رشته ی کشاورزی بعد از اجرا به پشت صحنه آمد و با پای خودش به دام بلایی افتاد که رها شدن از آن تا سال ها به آسانی برایش میسر نشد قرار بعدی را با او براى یکشنبه ساعت ۴ بعد از ظهر در سالن فجر گذاشتم. آن شب این جوان کهکیلویه و بویر احمدی در حالى كه به سختی در پوست خود مى گنجيد رفت تا این خبر را به دوستانش بدهد. او اولین کارش را با بلیت فروشی برای نمایش "فرناندو، فرناندویی که می شناختم" کار تامل بر انگیز "فریبرز مولازاده" آغاز کرد و دیری نگذشت که خود را در اولین نشست معرفی و شروع رو خوانی نمایشنامه ی "کرگدن" نوشته ی "اوژن یونسکو" ی فرانسوی دید! روزی در میانه ی پائیز سال۱۳۷۲ که هر کسی را که مايل بود در این کار بازی یا همکاری کند به سالن فجر دعوت کردم .
کرگدن شروع شده بود! در آن نشست اول بودند کسانی که حتی یک بار هم نام "اوژن یونسکو" به گوششان نخورده بود و برایشان سوال بود که اصلآ چرا باید این نمایشنامه ی ۱۸۱ صفحه ای را به صحنه برد؟ حتى چند نفری هم بودند که برای اولین بار قصد داشتند مرتکب کار تئاتر بشوند. اولین چیزی که برای آنها گفتم داستانی بود از زبان خود یونسکو که علت نوشتن این نمایشنامه را شرح می دهد. من هر چه کتاب در مورد یونسکو و نمایشنامه های ترجمه شده او را كه در دسترس بود خوانده بودم و سعی کرده بودم تا بفهمم که آخر چه می گوید این نویسنده ی رومانیایی الاصل فرانسوی متولد سال ۱۹۱۲ . نویسنده ى نمایشنامه در جایی انگیزه ی نوشتن این نمایشنامه را از حالتی که در اثر حضور کنجکاوانه در یکی از سخنرانی های "هیتلر" به او دست داده می داند او خود را در آن مراسم سخنرانی با شکوه، مانند قطره‌ای از امواج خروشان دریای انسان های هیجان زده تعریف می کند. او توان تحلیل و منطق‌اش را در میان فشار روانی‌ سنگین جمعیت و غريو هولناك فرياد هاي شان از دست داده و لحظه‌ای خود را عاشق هیتلر یافته است! این حالت بعد از آن سخنرانی، وحشت غریبی در او ایجاد می کند که البته منجر به نوشتن شاهکارش یعنی "کرگدن" می‌‌شود.
تقسیم نقش ها شروع شد؛ "طوفان" بدون تردید شد "برانژه"،" افسون افشار" دانشجوی زبان و ادبیات انگلیسی نقش "دیزی"(Daizy ) را گرفت که معشوقه ی "برانژه" است در اداره ای که آنها در آن همکارند و من خودم "ژان" را می خواندم که دوست مرتب و منظم و کت شلوار پوش "برانژه"ی ولنگار است که به قول "ژان" همیشه بوی گند الکل می دهد و همین طور یازده نقش دیگر میان یازده نفر دیگر تقسیم شد تا روخوانی نمایشنامه با چهارده بازیگر شروع شود. "ژان" در صحنه ی اول با لباس رسمی در ساعت یازده و نیم صبح یکشنبه روزی آفتابی در فضای بیرونی یک کافه همزمان با "برانژه" که از طرف دیگر صحنه آمده وارد می شود و دیر آمدن او را مورد شماتت قرار می دهد و در پاسخ "برانژه" که "خودت هم همین الان آمدی" می گوید: "حالا که تو هیچ وقت سر ساعت نمی آیی من هم از قصد دیرتر می آیم!" برانژه اما کراوات نداشتنش هم از دست حمله های" ژان" در امان نیست اما "ژان" همیشه کرواتی اضافه دارد که به او بدهد و حتی شانه برای مرتب کردن موهای همیشه نامرتب "برانژه"! و بعد نوبت به پیراهن چروک "برانژه" و کفش های واکس نزده اش می رسد تا مورد انتقاد های تند و تیز" ژان" قرار بگیرد تا آنجا که می گوید "وضعیت تو رقت آور است، رقت آور!" "برانژه" اما از بی تفریح بودنش در این شهر کوچک اروپایی می گوید و اینکه برای هشت ساعت کار روزانه و منظم ساخته نشده! در نزدیکی کافه ای که این دو به بحث مشغولند بقالی هم وجود دارد که زن و شوهری آنجا را می گردانند. شهر آرام است و همه مشغول به کار خود که ژان از برانژه می پرسد دیشب را کجا باده گساری کرده ای؟ و "برانژه" از جشن تولد دوست مشترکشان "آگوست" می گوید که معلوم می شود "ژان" به آن دعوت نداشته و همین او را خشمگین می کند و به دنبال دلیل نرفتن خود به آن میهمانی می گردد که "برانژه" می گوید شاید به این علت نرفتی که دعوت نشده بودی! و این آتش خشم "ژان" را بیشتر می کند اما چیزی که "ژان" را عصبی تر کرده صداهای مزاحمی است که در میان استدلال های منطقی اش برای نرفتن به آن میهمانی از بیرون می آید و شبیه خرناس کشیدن یک حیوان است که حالا به نظر می رسد هن و هن کنان، شتابزده و زورمند دارد به آنجایی که آنها نشسته اند نزدیک می شود! "ژان" به سرعت صندلی خود را به کناری می اندازد و به کناره ی صحنه می رود و پس از کمی دقت با انگشتش به جایی در بیرون صحنه اشاره مي كند و فریاد می زند "ای وای! کرگدن! "برانژه" اما بی توجه همچنان در جای خود نشسته است و دارد آرام و زیر لب در مورد قضیه ی دعوت شدن یا نشدن به جشن تولد "آگوست" حرف می زند! حالا دیگر بقال (محمد باقر رکنی) و زن بقال(ماندانا مباشری)، صاحب کافه (اردوان زینی سوق) و پیش خدمت کافه (لاله مقتدی) همه و همه توجهشان به حضور کرگدن جلب شده و سراسیمه و بهت زده یکی پس از دیگری تکرار می کنند وای کرگدن، وای کرگدن....نویسنده ی نمایشنامه در متن می خواهد که این صحنه خیلی تند و با انرژی بازی شود و حتی جایی می نویسد: "باید تمرین کرد!" و حالا "آقای منطق دان" (فریبرز مولازاده) با عینک و کلاه حصیری وارد شده و اعلام می کند : "یک کرگدن و با چه سرعتی در پیاده رو مقابل!" در این میان صدای آه و ناله ی خانمی (زهرا عباسپور) از بیرون صحنه می آید که در يك دستش گربه و در دست دیگرش سبدی دارد و به دنبال او آقای پیر شیک پوش (فتاح سعادت پور) که سعی در جلب توجه او دارد وارد صحنه می شوند و هر کدام از کرگدنى که آزاد و رها در خیابان می دویده و بساط مردم را به هم می ریخته حرف می زنند."عین یک جت بود" این دیالوگ اردوان زینی سوق در نقش صاحب کافه بود که در وصف حیوانی که دیده است می گوید اما لهجه ی شیرین و جنوبی او "ج" را "ز" تلفظ می کرد و حاصل آن می شد "عین یک زت بود!" تمرین ها آرام آرام داشت این قوت قلب را به همه ی ما می داد که کار دارد شکل می گیرد روخوانی به سرعت پایان یافت و کار روی صحنه برای میزانسن و حرکت ها شروع شد ریتم کار داشت در می آمد اما وقتی به این دیالوگ اردوان می رسید ناگهان سقوط آزاد به ته دره! تمام گروه سعی کردند "زت" اردوان را "جت" کنند که البته موفق هم شدند اما ما تا مدت ها او را به نام "جت" می شناختیم! من حتی در عصبانیت شدید در تمرین ها هم او را با این نام صدا می کردم! در تمرین های نمايش کرگدن من زود تر از همه کرگدن شده بودم و بازیگران و سایر عوامل اجرا از داد و فریاد هایم در امان نبودند که : "محکم تر، بلند تر، برو راست، قدم ها تند تر، آهسته تر ، ریتم را ننداز، نگاهش کن، کجایی پس تو، این غلطه غلطه، آره این درسته، صبر کن، سکوت بده، حواست کجاست تو، آخه بابا اینطوری که نمی شه لامصب!!!...." تمرین های سنگین بدن و بیان به صورت گروهی قبل از کار روی صحنه آغاز می شد، حدود یک ساعت تمرين منظم صدا و حرکت. ما قرار بود خودمان بشویم کرگدن پس باید بدن و بیانمان را هم آماده ی این کار می کردیم! روش ما برای کرگدن شدن و نشان دادن آن به تماشاگرانمان استفاده از ظرفیت های صدا و بدن بود و به دنبال استفاده از ماسک یا ترفند های دیگر نرفتیم با این روش کار ساده تر و به همان میزان ملموس تر می شد که کرگدن شدن را بیشتر موضوعی درونی می دیدیم تا بیرونی! دیده شدن این جانور مجادلات و بحث هایی را در میان آدم های نمایش آغاز می کند و هر کدام سعی در توجیه منطقی علت حضور آن در این شهر اروپایی که اساسا نمی تواند محل مناسبی از نظر زیست محیطی برای این حیوان باشد را دارند البته آنها در میان این تبادل آرا و نظرات به موضوعات مورد علاقه ی خود نیز می پردازند. به جز "برانژه" همه موضوع دیده شدن کرگدن را جدی گرفته اند و از بابت آن نگرانند.
در اینجا "ژان" با "برانژه" در گوشه ای و "آقای منطق دان" و"آقای پیر شیک پوش" در گوشه ی دیگر صحنه با هم به گفتگو مشغولند و دیالوگ های این چهار نفر به گونه ای با هم در ارتباط و تداخل کلامی و معنایی هم هست که ما در اجرا به نوبت یک طرف صحنه را ثابت نگاه می داشتیم تا طرف دیگر صحنه دیالوگ خود را بگویند و بر عکس! "آقای منطق دان" و "آقای پیر" در مورد قیاس منطقی با اشاره به گربه ی خانمی که وارد صحنه شده بود صحبت می کنند و"آقای منطق دان" با استفاده از این قیاس ثابت می کند که چون گربه میراست و "سقراط" هم میراست پس "سقراط" گربه است! که "آقای پیر" هیجان زده پاسخ می دهد بله من یک گربه دارم که اسمش "سقراط" است!
در آن سوی صحنه "برانژه" به وجود داشتن خود شک می کند و می گوید که تعداد مرده ها بیشتر است و آنها بر وجودم سنگینی می کنند اما "ژان" بر او خرده می گیرد که مرده ها وجود ندارند و چطور چیزی که وجود ندارد بر تو سنگینی می کند اما "برانژه" زندگی کردن را چیز غیر عادی می داند که "ژان" بر او می تازد که تو وجود نداری چون فکر نمی کنی! او همچنین "برانژه" را دروغگو می داند چرا که از طرفی می گوید زندگی چنگی به دلش نمی زند و از طرف دیگر به کسی دل بسته است و "برانژه" می نالد که در برابر رقبایش که از او قدر تر هستند شانسی ندارد چون درس نخوانده است اما مهمترین رقیب عشقی او در اداره لیسانس حقوق و آینده ای روشن دارد.
در آن سوی صحنه "آقای منطق دان" و"آقای پیر" در مورد منجر شدن منطق به حساب فکری سخن می گویند و دائم تعداد پاهای دو گربه را جمع و تفریق می کنند.
"ژان" "برانژه" را تشویق می کند که برای به دست آوردن "دیزی" مبارزه کند و می گوید: "فقط آدم لش مبارزه نمی کند" اما "برانژه" می گوید که در مقابل رقیبش خلع سلاح شده است که "ژان" فریاد بر می آورد: "مسلح شو دوست عزیز مسلح شو!" این سخن "برانژه" را خوش می آید و از "ژان" کمک می خواهد تا مسلح شود اما به چه چیزی؟ که "ژان" در پاسخ به او می گوید به سلاح هوش و فرهنگ و از "برانژه" می خواهد که الکل ننوشد و با پول پس انداز شده برود تئاتر ببیند و موزه ها را تماشا کند، لباس مرتب و آدمیزادی بپوشد و مجله های ادبی را بخواند اما اندکی بعد معلوم می شود خود ژان هم بعد از ظهر همان روز قراری در یک مشروب فروشی با دوستانش دارد!
دوباره صدای هن و هن و چهار نعل دویدن کرگدن در پشت صحنه که شتابان سم هایش را به زمین می کوبد و صدای مهیبی را ایجاد می کند شنيده مى شود اما بحث منطقی آقایان حتی در این هنگام هم به همان شدت ادامه دارد و برای رساندن صدایشان به یکدیگر مجبورند فریاد بزنند که ناله ی دلخراش خانم خانه دار در بیرون صحنه همه را خاموش می کند: " لهش کرد گربه ام را، گربه ام را له کرد!" این "خانم خانه دار" است که سوگوارانه به وسط صحنه سرازیر می شود و حالا همه ی آدم های نمایش به دور او حلقه زده اند و به همدردی با این زن که گربه اش زیر پای کرگدن اخیر له شده می پردازند و این بار بحث مفصلی در باب اینکه این کرگدن از کجا ممکن است آمده باشد و از چه نژادی است آسیایی یا آفریقایی؟ و مقایسه ی آن با آدم های آسیایی و آفریقایی که تا حالا دیده اند و اینکه این کرگدنی که دیده شد یک شاخ بود یا دو شاخ را آغاز می کنند در میان این گفتگو ها که با ناله های خانم خانه دار همراهی می شود "دیزی" نیز وارد صحنه می شود. جدال کلامی شدیدی میان "برانژه" که در اثر حضور معشوقه اش اعتماد به نفسی هم پیدا کرده با "ژان" در مورد یک شاخ یا دو شاخ بودن و آسیایی یا آفریقایی بودن کرگدن اول و دوم و این که اصلا اولی همان دومی بود یا با هم فرق داشتند شروع می شود و در نهایت این "آقای منطق دان" است که با استدلال منطقی خود در مورد اینکه کرگدن اول آسیایی بوده یا آفریقایی و کدامیک یک شاخ دارند و کدام دو شاخ و آیا اولی همان دومی بوده یا با هم فرق می کردند همگان را گیج تر از پیش می کند اما "برانژه" و "ژان" کارشان بالا می گیرد و "برانژه" در مقابل "دیزی" و دیگران "ژان" را فضل فروشی بیش نمی داند که در مورد هیچ چیز اطلاعات درست و دقیق ندارد و "ژان" به حالت قهر صحنه را ترک می گوید. در انتهای صحنه ی اول "برانژه" خود را سرزنش می کند که چرا با "ژان" اینقدر تند بوده و وقتی تنها می شود از صاحب کافه درخواست مشروبی می کند تا شاید التیامش دهد. این پایان صحنه ی اول است و هنوز سه صحنه ی دیگر باقی است تا این ماجرا به سرانجام برسد.
در روز های تمرین وقتی که کار داشت به تدریج آماده می شد به بچه های گروه می گفتم که اگر ما در هر شب اجرا فقط پنجاه نفر تماشاگر داشته باشیم خود یک موفقیت بزرگ به حساب می آید البته این بار قصد تبلیغات وسیع در سطح شهر شیراز هم داشتیم تا تماشاگران فقط محدود به دانشجویان نباشند.
دايم نگران بودم که این جملات گیج کننده و انبوه در متن که به قصد تاکید بر بی حاصل بودن زبان یا همان پوچی در زبان توسط نویسنده نوشته شده آیا برای تماشاگر ما قابل تحمل هست؟ و اصلآ با این نمایش همراهی خواهد داشت؟ و آیا ما قادر خواهیم بود او را قانع کنیم که سالن نمایش را در میانه ی اجرا ترک نکند و بماند تا ببیند که بعد چه می شود و در آخر به کجا می رسد؟ اما بازیگران و عوامل گروه انگار از من مصمم تر شده بودند من بعضی از آنها را دیگر هرگز در کار تئاتر ندیدم انگار فقط آمده بودند تا دو ماه در کرگدن تمرین کنند، آن را به مدت ۹ شب اجرا کنند و بعد بروند و دیگر اثری از آنها نباشد! "فتاح سعادت پور" از جمله ی این آدم ها بود او به همراه "فریبرز مولازاده" زوج "آقای منطق دان" و "آقای پیر و شیک پوش" را به طرز عجیب و باور نکردنی قوی و دقیق و زنده بازی می کردند. صحنه ی اول داشت با حضور ده بازیگر روی صحنه شور و هیجان عجیبی به خود می گرفت همه ی بازیگران بی آنکه مزدی دریافت کنند سر تمرین های فشرده حاضر می شدند و نهایت تلاش خود را می کردند. همه ما به تدریج متوجه شده بودیم که اتفاقی در حال وقوع است اتفاقی در درون ما، در شهر ما و در صحنه اما هنوز این سوال برای همه ی ما وجود داشت که آیا این تئاتر عبث نما که می گفتند نمایاننده ی پوچی هاست و هشدار دهنده به آدمیزاد که تو در خطر هستی در خطر پوچ و عبث شدن، تئاتری هست که ما بتوانیم آن را درست بفهمیم و درست اجرایش کنیم ؟
زمان اجراى نمايش (دی ماه سال ۱۳۷۲) داشت نزدیک می شد و خبر تمرین کرگدن در دانشگاه، در اغلب محافل تئاتری شهر شیراز پیچیده بود و البته بسیاری هم می گفتند این دیگر دیوانگی است! کرگدن آن هم با یک مشت بچه دانشجو؟ کارگردانش کیست همان پسر ۲۵ ساله ای که معلوم نیست هدفش از آمدن به شیراز درس خواندن بوده یا ....ادامه دارد!

۱۳۸۸ دی ۱۵, سه‌شنبه

از میز پینگ پنگ تا حیاط عباس آقا! (قسمت چهارم) - شانس هم عشقیه!

کار تئاتر شکل نمی گیرد مگر با همکاری همه ی آدمهای دست اندر کار در این پدیده ی فرهنگى. آنچه كه در آن سال ها تئاتر دانشجویی شیراز را می ساخت فقط شامل دانشجويان نويسنده، كارگردان و بازيگر نبود بلكه حاصل همكارى همه ى آن دانشجويانى بود كه در روى صحنه و پشت صحنه كار مى كردند به خصوص در سال های اول شروع اوج گیری تئاتر در دانشگاه، از کسی که مسول فروش بلیت در خارج از سالن اجرا بود تا سرپرست گروه و طراح صحنه، پوستر و بروشور، گریمور، مسول نور و صدا و فیلم برداری و ...همه با هم تلاش می کردند تا کار به روى صحنه برود و البته همه هم بی مزد و مواجب!
"حسین پرهیزکار" دانشجوی رشته ی مهندسی ماشین آلات کشاورزی و دوست و همراهم در دانشگاه به علت هم اتاقی بودن با من در اتاق ۱۵ خوابگاه "ملا صدرا" بدون آنکه بفهمد کی و چطور تا چشم هایش را باز کرد خود را در میان گروه های تئاتر دانشجویی دید او در چند کار من مسولیت سرپرستی گروه و دستیاری کارگردان را به عهده داشت و به همه ی امور ما سامان می داد از کارهای مربوط به هماهنگی بازیگران برای تمرین تا آماده سازی صحنه برای اجرا، مذاکره با مسولین دانشگاه و پاسخ به بعضی منتقدان اجرا ها که گاه بسیار خشمگین و عصبانی هم بودند تا سر و سامان دادن به امور عاطفی و احساسی ما و جمع و جور کردن اشک ها و لبخند هایمان!
"مهدی میلانی" دانشجوی رشته ی اقتصاد یک طراح چیره دست بود که طرح های زیبايى برای پوسترها و بروشور های کارهای گروه های مختلف خلق می کرد و البته رقیب قابل توجهی هم نداشت کارهای "مهدی" بی اغراق در حد کارهای طراحان حرفه ای می درخشید یک مداد و یک صفحه کاغذ برای او کافی بود تا در چند دقیقه وقتی که کارگردان در حال توضیح دادن صحنه بود طرحی بهتر از آنچه که آن جوانک در نظر داشت برایش بکشد و با حواله ی پوزخندی آن نگون بخت را که به دنبال کلمات مناسب برای توضیح صحنه اش می گشت، خوشحال به دنبال کارش بفرستد!
"جبار محسن نژاد" دانشجوی رشته ی "مهندسی مواد" فرزند خاک داغ خوزستان، خوش پوش ترین و شیک ترین آدمی بود که در این گروه های تئاتر دانشجویی درآن سال ها رفت و آمد می کرد او در چند کار کوتاه و بلند من بازی کرد. حواسش به درسش فراوان بود و همیشه از شلختگی من فغانش بلند! "جبار" اما نقش بسیار مهمی در پشت صحنه هم ایفا می کرد او در کار تدارکات، آماده سازی و مدیریت صحنه مهارت فراوانی پیدا کرده بود."جبار" جدی، پرکار و البته حساس هم بود.
در سال ۱۳۷۱ "محمود ناظری" نمایشنامه ای نوشت به نام "هنگامه". این نمایشنامه بر خلاف کارهای قبلی او اولین بار توسط من کارگردانی نشد چون من به خیال خودم می خواستم مدتی از صحنه ی تئاتر دور باشم تا به کارنامه ام در دانشکده سامانی بدهم، خیالی که البته خیالی بیش نبود!
"هنگامه" روایت پرستاری است که در يك بیمارستان از مجروح جنگی در اغما فرو رفته ای آن هم در زمانی که دیگر آتش جنگ فرو نشسته پرستاری می کند مجروحى کاملا خاموش و بی حرکت بر تخت بیمارستان كه تنها پوست و گوشتی است از نظر پزشکی زنده اما در واقع بار گرانی بیش برای بیمارستان نیست. مسولین بیمارستان اصرار بر پایان زندگی مرد خفته بر تخت دارند که جدایی فقط چند دقیقه ای از تجهیزات بیمارستانی او را به طور کامل از این جهان می رهاند و تخت اشغال شده را نیز به بیمارستان باز می گرداند. در این میان "هنگامه" اما از دست رفته بودن مرد بی صدای خوابیده بر تخت را باور ندارد چرا که این مجروح تنها مونس تنهایی هایش است. همرزم قدیم مجروح جنگی که در روزگار دانشجویی با هم در جبهه خد مت می کردند امروز دکتر همان بیمارستان است و البته گرفتار در عشق هنگامه و هنگامه همه ی وجودش صرف مراقبت از مرد بی صدای افتاده بر تخت. بالاخره صبر مسولین بیمارستان به سر می رسد و روزی را مقرر می کنند تا با معاینه و بازدید نهایی از مرد به اغما رفته تکلیف او را یکسره کنند. روز موعود فرا می رسد و جسم خوابیده زیرملحفه ی سفید بیمارستان در مقابل دیدگان بهت زده ی پزشکان و پرستاران حاضر در اتاق به آرامی از جا بر می خیزد و چون بر قامت خود بر تخت می ایستد و چهره آشکار می کند کسی نیست جز هنگامه!
"هنگامه" اولین بار در بخش جنبی جشنواره ی سوم قطعات نمایشی در جهاد دانشگاهی شیراز به کارگردانی "اسد زارع" به صحنه رفت که اجرای پر فروغی نداشت اما سر و صدای زیادی به خاطر محتوی نمایشنامه بر انگیخت. منتقدین با دیدگاه های محافظه کارانه وجود روابط عاشقانه میان دکتر و پرستار در یک بیمارستان را سر فصل اتهام های خود به "محمود ناظری" نویسنده ی اثر قرار دادند و فراوان بر او تاختند.
در جشنواره ی سوم قطعات نمایشی در سال ۱۳۷۱ من فقط مسولیت اجرای جلسات نقد و بررسی نمایش ها را که در پایان هرشب و بعد از اجراها انجام می شد به عهده داشتم و البته جلسات نقد آن سال جنجالی تر از هر دوره ی دیگری برگزار شد.
از کار های اجرا شده در این جشنواره به کار کوتاهی از "محسن آرضی" باید اشاره کرد که بدون استفاده از کلام و فقط با یک بازیگر توانست ارتباط خوبی با تماشاگرانش برقرار کند؛ یک مرد و کمد اتاقش و تلاش او برای خفه کردن صدای مزاحم باز و بسته شدن خود به خودی در کمد و چون صدای کمد را خاموش می کند تازه در می یابد که به این صدای آزار دهنده عادت کرده است تا آنجا که دیگر بدون این صدا نمی تواند به مطالعه خود ادامه دهد!
اما "حمید کاظم زاده" در بهار سال ۱۳۷۲ نمایش "هنگامه" را خود کارگردانی کرده و به اصفهان، شهر برگزاری جشنواره ی هفتم تئاتر دانشجویی کشور در آن سال برد. در این اجرا " نقش "هنگامه" را "پریسا مقتدی" بازی کرد و البته کارگردانی موثر و خوب حمید به همراه بازی مقتدرانه و مسلط "پریسا مقتدی" و "فریده مسافر" و پرداخت عالی موضوع در متن، از "هنگامه" در اصفهان اجرایی در خور تحسین ساخت و برای اولین بار در جشنواره ی تئاتر دانشجویی کشور با وجود حضور گروه های تئاتر دانشجویان رشته های هنری، این دانشگاه شیراز بود که جایزه ی اول متن و جایزه ی بازیگری زن را از آن خود کرد. من در این جشنواره فقط به عنوان همراه گروه شرکت داشتم. با دریافت این دو جایزه ی ارزشمند دست اندر کاران تئاتر دانشجویی کشور دریافتند که عمق و گستره ی تئاتر در دانشگاه شیراز فقط محدود به چند چهره ی خاص نیست گرچه كه بايد اعتراف كرد نوشته های محمود ناظری آنقدر از قوت دراماتیک و بار معنایی برخوردار بود که به سختی می توان بدیلی برای او در آن دوران یافت اما در کارگردانی، بازیگری مرد و زن چهره های جدید و قوی هر روز خود را به رخ می کشیدند.
برگزاری سالیانه و مرتب جشنواره ی قطعات نمایشی در جهاد دانشگاهی شیراز به همت "ایرج شهریوری"، "جواد رعیتی"، "محمد مقصودی"، "پور علی" و دیگران باعث تشكيل گروه های مختلف تئاتر دانشجویی شده و سال به سال نیز بر تعداد و کیفیت این گروه ها مى افزود. تئاتر دانشجویی ایران پذیرفته بود که تئاتر در دانشگاه شیراز در دهه ی هفتاد خورشیدی موضوعی است کاملا جدی و بیشتر از فوق برنامه در کنار درس و مشق!!
در میان آن همه شور و شوق، درس و مشق فقط نقش مصیبت را بازی می کرد البته نه برای همه . دايم از خودم می پرسیدم آخر این مهندسی مکانیک برای چیست؟ حالا اصلآ مهندس نشوی مگر چه می شود؟ بعد یاد پدر و مادر و خواهر و فامیل و دوستان و روستایمان "فارسجین" و قزوین و تهران که می افتادم و آن همه چهره را که با نگاهی مشکوک مرا زیر نظر داشتند به خاطر می آوردم باز مصمم می شدم که باید هر طوری هست مهندس بشوم. شنیده بودم که شده ام نقل محافل خانوادگی و ترجیع بند نظر ها هم این بود:"ناصر دارد وقتش را در شیراز تلف می کند"
در این سال ها برای اینکه از نظر مالی مستقل بشوم مشغول به کار شدم؛ از تدریس خصوصی راهنمایی و دبیرستان شروع کردم که البته خیلی فایده هم نداشت اما خیلی زود دیدم حرفه ای روی صحنه است که دارم آن را خوب یاد می گیرم كه می توانست درآمد هم برایم داشته باشد و آن کار صدا برداری بود؛ مسوول صدای سالن جهاد دانشگاهی شدم تا میان کلی میکروفون و سیم و آمپلی فایر و بلند گو غلت بزنم و موقع اجرای برنامه های موسیقی ، همایش، سخنرانی و ... صدای خوب و با کیفیت را به تماشاگران برسانم از همایش های فرهنگی و هنری گرفته تا کاملا تخصصی مثل پزشکی و مهندسی و کنسرت های موسیقی نوازندگان معروف و جوان که برای اجرای برنامه به دانشگاه شیراز دعوت می شدند خلاصه شده بودم یک صدا بردار حسابی با درآمدی که بشود زنده بود و به کار تئاتر ادامه داد! در این میان گاهی کارهای تئاتر مناسبتی هم اجرا می کردیم تا بتوانیم پولی بگیریم. حد اقل ویژگی یک کار مناسبتی این است که بايد صاحب کار را که می خواهد بابت آن پولی پرداخت کند خوشحال و راضی کند و شاید در وسط کار بد نباشد که تجلیلی هم از حضرت ایشان بشود! اما این آدم های گروه ما از آن آدم هایی نبودند که این قدر محاسبه در کارشان داشته باشند و از هر فرصتی برای گفتن حرف های خودشان استفاده نکنند! ما چند بار "محمود ناظری" را هم به بازی در صحنه واداشتیم. در یکی از همین کار های مناسبتی با حضور محمود، حمید کاظم زاده، من، بهزاد دوران و جبار محسن نژاد قرار بود نمایش کوتاهی به نام "ورود ممنوع" برای مراسم فارغ التحصیلی دانشجویان یکی از دانشکده های پزشکی اجرا کنیم شخصیت اصلی نمایش دانشجویی بود که با الاغش از روستای دور افتاده ای وارد دانشگاه مى شود الاغ او از دیدن روابط سرد و سنگین آدم ها و اوضاع و احوال دانشگاه بهت زده شده و وقتی اين نوع روابط را با مناسبات بین خودش و الاغ های دیگر مقایسه می کرد رفته رفته مطمئن می شد که الاغ بودن گر چه سخت است ولی خیلی هم بد نیست! خط کلی داستان را با هم قطعی کرده بودیم اما جزيیات دیالوگ ها دست خودمان بود. من نقش الاغ را فقط با یک ماسک و حالت بدن بازی می کردم و "محمود" هم نقش دانشجویی را داشت که در حاشیه ی داستان اصلی دم در ورودی دانشکده منتظر نامزدش بود که طبق قرار قصه با هم مشکلاتی داشتند و الاغ از شنیدن این موضوعات که برای آدم ها به مشکل تبدیل شده بسیار تعجب می کرد دیالوگ بین الاغ و دانشجو قرار بود فقط در حد چند خط باشد اما محمود ول کن نبود من گفتم "ما الاغ ها خیلی راحت با هم ارتباط برقرار می کنیم و در این عر عر ها نکته ها نهفته است و اگر از یکی خوشمان بیايد چند تا از این صدا ها از دو طرف کافیه تا عشق شروع بشه!" آخرش هم گفتم "عشق شانسیه" که محمود در جواب به بداهه گفت "شانس هم عشقیه" که انفجار خنده سالن را تکان داد.اجرا خیلی خوب پیش می رفت و ارتباط با تماشاگر به شکل عالی برقرار شده بود ولی محمود در نقش دانشجوی عاشق شروع کرد به گله و شکایت شدید از نامزدش که به مذاق تماشاگران که اغلب آنها را دختران تشکیل می دادند خوش نیامد و از آن لحظه ارتباط ما با تماشاگرانمان قطع شد و البته بعد از اجرا هم جنجال آفرین!

از اوایل سال هفتاد در تئاتر دانشگاه شیراز نام یک نفر بسیار شنیده مي شد؛ او که از کشف های "فرزین پور محبی" بود پر حرارت و انرژی در روی صحنه های تئاتر در هر شکل و موقعیتی ظاهر می شد بازیگری، کارگردانی، گریم، بروشور، نویسندگی، ساخت دکور، مشاوره، صدای پشت صحنه، نور و صدا و هر کاری که ممکن است در یک نمایش مورد لزوم باشد از عهده ی او بر می آمد. بدن و بیان قوی، چهره ی گیرا، ذهن خلاق و مهمترین خصو صیتش خستگی ناپذیری و انرژی بی پایان، از او یک بازیگر تمام عیار ساخته بود. می گفتند دانشجوی مهندسی است ولی کمتر کسی او را در آن مکان دیده بود! "طوفان مهردادیان" به همراه همسرش"دکتر زهرا عباسپور" یک زوج هنری و جالب در تئاتر دانشگاه شیراز بودند."زهرا عباسپور" نیز پس از ازدواج با طوفان پایش به صحنه های تئاتر باز شد. نمی شد طوفان را دید و فکر اجرای یک کار بزرگ را نکرد کاری کارستان، کاری که به آتش بکشد صحنه ی تئاتر را! تا کی جشنواره و قید و بند تصویب متن و موضوع؟ تا کی نمایش های کوتاه که آنچنان ماندگاری هم ندارند؟ هر کارگردان جویای نام و پر جراتی با دیدن طوفان و چهره اش، صدایش، راه رفتنش، طرز فکرش، مهربانی اش، قناعتش و خنده هایش نمی توانست به فکر شخصیت "برانژه" در اثر جاودانی "اوژن یونسکو" ی فرانسوی نیفتد و وسوسه ی اجرای "کرگدن" آزارش ندهد! دیگر تصمیم خود را گرفته بودم حالا که دانشکده ی مهندسی دانشگاه شیراز نمی خواست به این راحتی مرا مهندس کند و تحویل جامعه بدهد! پس من لا اقل خودم که می توانم اسم و رسمی به هم بزنم و به عنوان یک تئاتری شناخته شوم. نه آقا! مهندس شدن خیلی سخت است و به درد من نمی خورد اگر هم بخورد حالا حالا ها کار دارد تا مهندس بشوم پس باید از فرصت استفاده کرد و دست به کارى بزرگ زد، کاری به بزرگی "کرگدن"!! ادامه دارد...

۱۳۸۸ آذر ۱۶, دوشنبه

از میز پینگ پنگ تا حیاط عباس آقا! (قسمت سوم) - یک فکر اساسی!

اجرای نمایش "نامزد ویولت" به کارگردانی "فرزین پورمحبی" علاوه بر جذب فراوان مخاطب، چهره های جدیدی را نیز به تئاتر دانشجویی شیراز در سال ۱۳۶۹ معرفی کرد كه از مهمترین آنها می توان به "طوفان مهردادیان"، "حسین کرمی"، "الهام فروزنده" و"شاهرخ رحمانی" اشاره کرد. فرزین كه دانشجوی رشته ی زمین شناسی بود گروه تئاتری را به نام "پاد" تشکیل داد كه سعی داشت با سنت شکنی در روش های معمول، کارهای نو ارایه دهد این گروه عمده ی تاکید و هدف را بر پر مخاطب بودن کارهایشان قرار دادند و به اين منظور بهترین بستر را در اجرای کار های طنز می دانستند البته موفقیت نمایش "نامزد ویولت" در اجرای عمومی نقطه ی اوج کارهایشان بود. مفهوم "پاد" بعد ها فقط به تئاتر محدود نماند و تبدیل به یک ديدگاه و روش فکری برای این گروه تئاتر دانشجویی شد؛ آنها بر ضد هر چیزی كه به نظرشان مبتذل و بی ارزش می نمود مطلب می نوشتند یا نمایش به روی صحنه می بردند حتی ارزش فیلم، کتاب یا هر اتفاق و پدیده اجتماعی، فرهنگی و ...با معیارهای "پاد" سنجیده می شد و اگر با فرمولهای"پاد" نمی ساخت محکوم به اعمال ضدیت می شد و صد البته فعالیت های گروه ما كه دیگر به طور کامل از هم متمایز شده بودیم هم مورد نقد های "پاد مابانه" قرار می گرفت.
برنامه ی شب های هنر دانشجویی در بهار سال ۱۳۷۰ نیز همچنان در جهاد دانشگاهی برقرار بود و اجرای قطعات نمایشی مهمترین قسمت آن را تشکیل می داد. "محمد مقصودی"، " محمد برفر" و"ایرج ذوقی" نیز به نویسندگان اين نمایش های کوتاه افزوده شده بودند. "اصغر مرادی" را به خاطر حضور پرشمارش در اجراى اين نمايش ها به طنز به عنوان ستاره ی بازیگری قطعات نمایشی مى شناختيم و" طوفان مهردادیان" هم نامش روز به روز به عنوان يك بازیگر خلاق بيشتر مطرح مي شد. در زمینه ی کارگردانی هم "حمید کاظم زاده" با نوشتن و اجرای متن هایی با تاکید بر تاریخ کهن و آداب و رسوم ایرانی در قالب طنز به کارهایش شکل متمایزی داده بود.
با فرا رسيدن پائیز سال ۱۳۷۰ و شروع ترم جدید تحصیلی جشنواره ی دوم قطعات نمایشی هم كار خود را آغاز كرد و این بار "محمود ناظری" نمایشنامه ی "جزیره آرام است" را نوشت تا من آن را کارگردانی کنم؛ نمایشی با سه شخصیت كه داستان زن و مردی را روایت می کرد كه سعی داشتند تا همه چیز را آرام و تحت کنترل خود نشان دهند و نمی خواستند باور کنند كه در بیرون از خانه ی امن آنها اتفاقاتی در جریان است، حوادثی كه گاه با صدای مهیب گلوله ها و هیاهوی درگیری ها ترس و وحشتی در دلشان می انداخت اما آنها هنوز دوست داشتند همه چیز را آرام و امن نشان دهند اما ورود ناگهانی جوانی كه انگار از دل حوادث بیرون فرار کرده و به طور اتفاقی به خانه ی این زن و مرد پناه آورده بود آرامش آنها را به هم می ریزد زن كه در باور این آرامش ساختگی همراهی زيادی با مرد نشان نمی داد به تدريج مجذوب حرف های تازه و هیجان انگیز میهمان نا خوانده می شود كه حس بد بینی را در مرد دامن می زند و در انتهای نمایش امواج اتفاقات بیرون از خانه به آنها هم رسيده و جزیره ی آرام شان را در هم می کوبد.
نمایشنامه از بار اجتماعی و روانشناختی خوبی برخوردار بود تمرین کار شروع شد و من به همراه "حميد کاظم زاده" و "افسون افشار" در این کار بازی می کردیم. اجرای موفق این نمایش در جشنواره ی دوم قطعات نمایشی در جهاد دانشگاهی شيراز جوایز بهترین کارگردانی، بازیگری مرد، بازیگری زن و نمایشنامه را از آن ما کرد.
از دیگر چهره های فعال در این جشنواره و همچنین جشنواره ی اول قطعات نمایشی "فریبرز مولازاده" بود كه همواره کارهایی با ویژگیهای خاص خودش را به صحنه می برد. "فریبرز مولازاده" سبک کار متفاوتی داشت او عاشق فیلم سازی بود و چندین فیلم کوتاه هم در آن دوران ساخت کارهای او به نحو بارزی تامل برانگیز بودند به طوری که گاه نمایش های او شکل پازل به خود می گرفتند و حالت معما گونه ی آنها تا لحظه ی آخر حفظ می شد؛ "گذشته در پیش" و "فرناندو، فرناندو كه می شناختم" از جمله ی این کارها بودند. "فریبرز مولازاده" نیز گروه دانشجویی ديگرى با نگاه ویژه ی خودش در اجرا و متن تشكيل داده بود كه به رقابت با بقیه ی گروه های تئاتر دانشگاه شیراز می پرداختند.
نمایشنامه ی "جزیره آرام است" به جشنواره ی هفتم تئاتر دانشجویی کشور كه در بهار سال ۱۳۷۱ در تهران برگزار می شد فرستاده شد؛ متن نمایشنامه توسط داوران پذيرفته شد تا "سعید کشن فلاح" و "تاجبخش فناییان" به عنوان داوران بازبینی و انتخاب کارهای راه یافته به جشنواره به شیراز آمده و کار را ببینند. ما تقریبا مطمئن بودیم كه کارمان انتخاب خواهد شد كه شد! حالا گروه ما با یک کار به مراتب بهتر‎، قوی تر و شسته رفته تر از کار قبلی كه به مشهد برده بودیم در جشنواره شرکت می کرد. دانشگاه شیراز در آن سال کار دیگری را هم توانسته بود راهی جشنواره ی هفتم تئاتر دانشجویی کشور کند كه نوشته ی "ايرج شهريوری" و کارگردانی "اسد زارع" بود از چهره های شاخص بازیگری این کار اخیر می توان به "پریسا مقتدی" و "فریده مسافر" اشاره کرد.
"اسد زارع" چهرهٔ دانشگاهی، تحصیل کرده و پر از دانشی است كه حضورش در تئاتر دانشجویی شیراز تاثير چشمگیری در افزايش سطح كيفي کارها داشت او با در دست داشتن مدرک کارشناسی ارشد هنرهای نمایشی در سال ۱۳۷۰ به استخدام جهاد دانشگاهی در آمد تا به کارهای این جوانان پر شور و عاشق تئاتر سمت و سویی درست ببخشد و به حق این کار را هم به خوبی انجام داد. او با بینش دقیق خود قدرت بی نظیری در تحلیل کارهای ما داشت و در تشخیص سره از ناسره و درست از غلط در اجرای نمایش ها فوق العاده بود. "اسد زارع" نظر حرفه ای خود را در مورد هر اجرایی فقط با توجه به اصول شناخته شده ی تئاتر ابراز می کرد و به همین دلیل آراء و نظراتش همواره به عنوان حرف آخر پذیرفته می شد.
"جزیره آرام است" در جشنواره هفتم در سالن فردوسی دانشگاه تهران به روی صحنه رفت و با استقبال خوب منتقدین جشنواره كه نقد ها و گزارش هایشان در بولتن روزانه به چاپ می رسیدند مواجه شد. "سعید کشن فلاح" از داوران و استادان تئاتر در مصاحبه ای با بولتن جشنواره، فعالیت های فرهنگی در دانشگاه شیراز را ستود و نظر خوانندگان را به تئاتر در دانشگاهی كه در آن زمان حتی یک رشته ی هنری هم نداشت جلب کرد.
روز اختتامیه ی جشنواره فرا رسید، در روز های برگزاری جشنواره ما شاهد کارهای محکم، قوی و نو آورانه ی دانشجویان رشته ی تئاتر دانشگاه هاي كشور به ویژه دانشگاه تهران بودیم كه ميزباني جشنواره را هم به عهده داشتند. جشنواره ی هفتم تئاتر دانشجویی کشور از قوی ترین جشنواره هایی بود كه من به خاطر دارم؛ "علیرضا نادری"، "علی اسیوند" و دیگرانى كه امروز نام های بزرگی در تئاتر ایران هستند و در آن زمان ما شاید برای اولین بار اسم آنها را می شنیدیم در اين جشنواره حضور داشتند. مراسم اهدای جوایز شروع شد و برندگان با تشویق پر شور حاضرین یکی پس از دیگری به روی صحنه رفته جایزه اشان را می گرفتند و سر مست از صحنه پایین می آمدند و هنوز نامی از "جزیره آرام است" برده نشده بود و البته ما خود می دانستیم كه کار ما گرچه خوب و قابل تامل از آب در آمده بود ولی هرگز به قوت مثلا نمایش "عطا سردار مغلوب" علیرضا نادری نمی رسید. اما مجری كه نام برندگان را در رشته های مختلف (بازیگری، کارگردانی و...) اعلام می کرد خبر از اضافه شدن جایزه ی جدیدی به مجموعه ی جوایز داد و آن عنوان "بهترین کار دانشجویان غیر هنری" بود و من لحظه ای احساس کردم قفسه ی سینه ام را یارای محبوس کردن قلبم نیست و خوانده شدن نام دانشگاه شیراز و نمایش "جزیره...." کافی بود تا فاصله ی صندلی كه در کنار "محمود" و "حمید" نشسته بودم تا صحنه را پرواز کنان طی کنم و جایزه را بگیرم.
حالا ما توانسته بودیم صدایمان را از شیراز به همه ی اهالی تئاتر دانشجویی کشور برسانیم و به آنها بگوییم كه خبر هایی هست در این شهر شعر و خیال. "حمید کاظم زاده" و "افسون افشار" با بازی های مسلط و روان خود بعد از اين جشنواره به سرعت به عنوان پدیده های بازیگری در دانشگاه شیراز شناخته شدند. "حمید کاظم زاده" خیلی دقیق نقش را از آب در می آورد و برای لحظه به لحظه ی آن فکر و طرح داشت او با سبک ویژه ی بازیگری كه داشت نقش هایش را ظریف و با دقت اجرا مى كرد اجتناب از حرکتهای بیش از اندازه اغراق شده به بازی او شخصیت متمایزی داده بود. "افسون افشار" نیز بسیار بر روی نقش هایش کار می کرد و از هیچ تلاشی برای ارایه آنها به بهترین شکل ممکن دریغ نداشت او به تدريج خود را به عنوان بازیگر زن بی رقیب در دانشگاه شیراز مطرح می کرد.
عنوان بهترین کار در میان کارهای نمایشی از دانشگاه های غیر هنری ايران كه در جشنواره ی هفتم تئاتر دانشجویی کشور به دست آوردیم هنوز ما را كه تشنه ی موفقیت های بزرگ بودیم راضی نمی کرد چون ما در پی بهترین بودن به معنی مطلق بودیم اما وقتی به شیراز برگشتیم انگار روی ابرها راه می رفتیم و به خود می بالیدیم.
این برتری طلبی اما در دانشکده ی مهندسی دانشگاه شیراز معنی و مفهومی برای من نداشت و همه ی تلاشم این بود كه فقط این مدرک لامصب را بگیرم و به بقیه بگویم كه خانم ها آقایان نگران تحصیلات من نباشید من یک مهندس هستم! لطفا فقط در مورد کارهای تئاتر من نظر بدهید.
من در حالی كه در دانشکده دانشجوی سر به زیر وبیچاره ای می نمودم در سالن تئاتر اما می خروشیدم، می غریدم و فریادها بر سر بازیگران و دست اندرکاران بینوای کارهایم می زدم تا هیچ چیز کم نباشد و کار به نهایت قوت برسد.
در دانشکده تقریبا همه مرا می شناختند و البته امیدی هم به پایان تحصیلاتم نداشتند به تدریج همکلاسی هایم فارغ التحصیل می شدند و به سربازی می رفتند اما من هنوز در خیالم نقشه ی کار بعدی را می کشیدم. در دانشکده احساس می کردم همه چیز چقدر سخت است و خوش به حال بچه هایی كه تند تند واحدهایشان را می گذرانند و می روند دنبال زندگی، ازدواج، کار، بچه دار شدن و ... به آدمى با دو زندگى کاملا متفاوت تبديل شده بودم؛ صبح ها سر کلاس و امتحان احساس می کردم این مطالب خیلی گنده تر از آن هستند كه در مغز من فرو روند و من قادر به فهم آنها باشم و عصر ها روی صحنه هنگام تمرین یک نمایش فکر می کردم كه تاریخ تئاتر آدمی به باهوشی من کمتر به خود دیده! خودم هم داشتم گیج می شدم كه من بالاخره باهوشم یا به طور کلی بی هوش؟ نه هنوز توانسته بودم مهندس بشوم و نه آدم مهمی در تئاتر. پدر نظامی ام هم طی یک ابلاغ کتبی اعلام کرد كه حمایت مالی اش فقط برای دوره ی تحصیلی چهار ساله ادامه خواهد یافت كه تقریبا رو به اتمام هم بود پس باید یک فکر اساسی می کردم یک فکر اساسی، ادامه دارد...

۱۳۸۸ آبان ۲۸, پنجشنبه

از میز پینگ پنگ تا حیاط عباس آقا! (قسمت دوم) - ضربه را وارد کن!

من و "حمید کاظم زاده" به سرعت پدیده ای را در جهاد دانشگاهی کشف کردیم كه او هم انگارمدت ها بود دنبال ما می گشت تا یک گروه درست و حسابی را تشکیل دهیم. یک روح نا آرام، بی قرار، منتقد، دشمن ابتذال و البته شاعر. او همانی بود كه ما می خواستیم و ما همانی بودیم كه او دنبالش می گشت. "محمود ناظری"كه اوایل در قامت یک جوان اهل شعر ظاهر شد به سرعت به داستان نویسی و بعد نمایشنامه نویسی روی آورد."تز" نام اولین نمایش کوتاهی بود از نوشته های او كه به کارگردانی من و بازیگری "حمید کاظم زاده"، "بهزاد دوران" ، "محسن آرضی"، " مرجان زحمتکشان"، " جبار محسن نژاد"و... به صحنه رفت؛ اين نمایش كه با اجرای خوب توانست با مخاطبینش در یکی از شبهای هنر سال ۱۳۶۸ ارتباط برقرار کند، روایت دانشجویی است كه نا امیدانه به دنبال سوژه مناسبی برای تز خود می گردد و در این راه به آدم ها و حوادث گوناگونی بر می خورد. "تز" به ما روحیه داد تا دست به کار های بزرگتر بزنیم.

جشنواره پنجم تئاتر دانشجویی کشور در راه بود و گروه ما مصمم شده بود به این جشنواره راه پيدا كند در واقع با حضور در جشنواره بود كه ما هویت پیدا می کردیم و می توانستیم در خود و در نگاه مسولین جهاد دانشگاهی این اطمینان را ایجاد کنیم كه یک گروه تئاتر کامل از میان دانشجویان قابل شکل گیری است. پس"محمود" دست به کار شد و نمایشنامه ی "قربانی" را نوشت كه روایت مرد عاشق فقیری را در محله ای كه چاهی هم در قسمتی از آن وجود داشت بازگو می کرد؛ بچه های محله ناگهان با سر و صدا و هیاهو از افتادن "زهرا کوچولو" به داخل چاه خبر می دهند و ضجه و زاری مادر و زنان دیگر و شور و مشورت مردهای محله برای نجات "زهرا" شروع می شود كه در این میان مرد عاشق تنگدست قصه با دوچرخه اش از راه رسیده و وارد معرکه می شود و در حالی كه کسی جرات رفتن به داخل چاه را نداشت بی درنگ برای بیرون آوردن دخترک خود را به داخل چاه انداخته و دیگر به هیچ صدایی جواب نمی دهد تا اينكه "زهرا"یی كه همه درون چاه به دنبالش می گشتند از گوشه ی دیگر صحنه وارد می شود اما مرد به چاه پریده دیگر هرگز بیرون نمی آید. "حسین مثقالی"، "حمید کاظم زاده"، شعله نیکروش"، "مرجان زحمتکشان"، "هاشم رهنما"، "فرزین پور محبی"، "محسن دهقان"،" جبار محسن نژاد"، "اصغر مرادی"و ... در این نمايش بازی کردند. بعد از حدود دو ماه تمرین فشرده، نمايش براي بازبینی توسط گروه داوری جشنواره آماده شد. " داریوش ارجمند" و "داوود کیانیان " به عنوان داوران بازبینی به سالن "دستغیب" جهاد دانشگاهی آمدند تا ببینند كه آیا "قربانی" ما شایستگی حضور در جشنواره را دارد یا خیر. بازبینی انجام شد و کار ما در بین ۶ اثر نمایشی قرار گرفت كه از تمام دانشگاه های هنری و غیر هنری سراسر کشور برای حضور در جشنواره پنجم تئاتر دانشجویی انتخاب شده بودند. ما از این موفقیت در پوست خود نمی گنجیدیم روزی كه قرار بود به مشهد كه محل برگزاری جشنواره آن سال بود برویم با کودکان بازیگر و مادرهایشان ۱۹ نفر بوديم همه ی کارها را هم باید خودمان انجام می دادیم حتی پیدا کردن اتوبوس دربست و چانه زدن با راننده بر سر قیمت کرایه در ترمینال مسافربری شیراز. بالاخره اتوبوس ما به حرکت در آمد و به مشهد رسید و کار اجرا شد؛ جشنواره مسابقه ای نبود و در پایان اجرا "حمید سمندریان" به پشت صحنه آمد تا همه ی ما را تشویق کند اما در جلسه ی نقد و بررسی، عموم دانشجویان هنرهای زیبای دانشگاه تهران کار را به شدت کوبیده و بنده را به عنوان کارگردان "له و لورده" کردند آنها هم چنين معتقد بودند مقصراصلی داورانی هستند كه این کار را برای جشنواره برگزیده اند. انتخابی كه داوران کردند گرچه به مذاق منتقدین جشنواره خوش نیامده بود اما تغییر شگرفی در دیدگاه مسؤلین جهاد دانشگاهی شیراز نسبت به توانایی خود دانشجویان در مقام کارگردان در کار تئاتر ایجاد کرد. البته این اولین بارم نبود كه کوبیده می شدم دفعه اول وقتی بود كه کلاس اول دبیرستان (۱۳۶۲) مرتکب کارگردانی شدم و نتیجه ی آن مخلوطی از "فاجعه" و "خیر " بود فاجعه از آن جهت كه نمایشنامه ی "اصیل آباد" نوشته ی "رضا رهگذر" را با اجرایی آشفته و ضعیف در روی صحنه ذبحش نمودم و "خیر" از آن رو كه باعث شدم متولیان امور فرهنگ و ارشاد قزوین به تمام مدارس هشدار دهند كه از این پس جهت رفاه حال مردم هر گونه اجرای عمومی تئاتر باید از قبل توسط کارشناسان بازبینی شود. خدا خیرشان بدهد!
وسوسه ی کارگردانی از روز اولی كه علاقمند به این هنر شدم در من وجود داشت همان روزي كه پسر خاله ام "مهدی" در سال ۱۳۶۰ در پادگان مراغه فقط خلاصه ی داستان نمایش "سوسنگرد" را كه در قزوین بازی کرده بود برايم تعريف كرد انگيزه و اعتماد به نفسی در خود يافتم كه من هم مي توانم بنابراين به سرعت با جمع كردن چند نفر از هم مدرسه ای های دوران راهنمایی از جمله "شاهین باباپور" نمایشی راديویی در مورد ستم های اشغال گران به مردم سوسنگرد با اقتباس از نمايشى كه مهدی برايم گفته بود ساختیم و روی نوار با دستگاه ضبط صوت ضبطش کردیم. خواهرم"ستاره" نیز نقشی در آن نمایش کودکانه داشت.
امان از دست پادگان مراغه و قزوین! برگردیم به مشهد. اتوبوس ما بعد از پایان جشنواره از مشهد به طرف شیراز به راه افتاد درآن مسير طولانی و در عبوراز کویرهای مرکزی ایران ذهن و فکر مسافران در سراب های دوردست به هزار سو کشانده و نقشه های زیادی هم در سر من پرورده مي شد. مي توانستم سوال های بسیاری كه در ذهن آنها مطرح بود را حدس بزنم از جمله اینکه چرا "ناصر" در جلسه ی نقد و بررسی خیلی زود تسلیم منتقدان شد؟ اما شاید آنها نمی دانستند كه من چاره ای جز این نداشتم چون دفاع فنی از یک اثر نمایشی نیاز به دانش کافی دارد كه من در آن روز احساس می کردم حریف آن دانشجویان تند و تیز رشته ی تئاتر كه سرشار از مفاهیم و اصطلاحات تئاتری بودند نیستم پس بهترین انتخاب تسلیم شدن بود. اما من در بازگشت اين را می دانستم كه مصمم هستم تا در مورد تئاتر آن قدر مطالعه کنم تا در جشنواره های آینده از قوت کار ارایه شده از طرف دانشگاه شیراز انگشت به دهان بمانند این دانشجویان رشته ی تئاتر!
کویر به سرعت از مقابل دیدگان مسافرین ساکت اتوبوس رد می شد و "فرزین پور محبی"، "حسین مثقالی" و "حمید کاظم زاده" را بی تاب رسیدن به شیراز می کرد تا کار جدیدی را این بار با کارگردانی خودشان شروع کنند.
به شیراز برگشتیم و اجرای عمومی "قربانی" به مدت ۱۰ شب در سالن "دستغیب" جهاد دانشگاهی شروع شد استقبال از اجرا آن چنان زیاد نبود و واقعه ی ناگوار زلزله ی "رودبار" در روز های پایانی اجرا كه ایران ما را تکان داد هم بر اجرای اين نمايش بي تاثير نبود و چشمان همه و به خصوص دوست و همراه دانشگاهی ام "علی‌ نقی قربانی" را كه از دبیرستان "پاسداران" قزوین با هم به شیراز برای تحصیلات آمده بودیم گریان کرد او كه در اجرای کار ما را همراهی می کرد به زادگاهش رفت تا ببیند چه كسی زنده است و چه كسی ...

پاییز سال ۱۳۶۹ فرا رسید و اولین جشنواره ی "قطعات نمایشی" در جهاد دانشگاهی دانشگاه شیراز کلید خورد. "جواد رعیتی" از کارمندان پر تلاش جهاد دانشگاهی كه دانشجوی دانشکده ی مهندسی هم بود و البته توفیق آن چنانی هم در دانشکده نداشت!! در برگزاری جشنواره سنگ تمام گذاشت او به همراه "ایرج شهریوری" برای برگزاری جشنواره ستادی تشکیل دادند و در هر روز برگزاری جشنواره كه حدود یک هفته به طول انجامید خبر نامه ی با مزه ای را هم منتشر می کردند. من در این جشنواره نمایش کوتاه "خلاء" نوشته نویسنده ی نامدار فرانسوی"اوژن یونسکو" را با بازی "حمید کاظم زاده"، "محسن آرضی" و "لیلا بیاتی" کارگردانی کردم. در روز اجرای کار "جواد رعیتی" مطلبی نوشت با این مضمون: "امروز نوبت دیدن اجرای غول قطعات نمایشی است"!!
"خلاء" اولین تجربه ی اجرای کاراز نویسنده ی غیر ایرانی در دانشگاه شیراز در آن دوران بود. استاد دانشگاهی كه عاشق نمایش دادن مدارک تحصیلی اش است و از در و دیوار خانه اش آنها را آویزان کرده ناگهان به او اعلام می کنند در مدرک دیپلم دبیرستان او اشکالی وجود دارد و لازم است برای پر کردن این "خلاء" بعضی از امتحانات را دوباره بدهد استاد عالی رتبه تن به این کار می هد و نتیجه کسب نمرات افتضاح است! شروع نمایش از جایی است كه او فکر می کند تمام جهان قصد توطئه بر علیه او را داشته اند و در پایان او همه ی آن مدارک را نابود می کند.
"بهزاد دوران" نقد جالبی در جشنواره بر"خلاء" نوشت با عنوان "خلاء در خلاء" كه اشاره به کمبود نشانه ها و گزاره های لازم در کارهای عبث نما، در اجرای این کار داشت. همین نقد دقیق شاید نقطه ی آغازی بود بر احساس نیاز همه ی ما به مطالعه ی منابع، جهت درک مفاهیم و سبک های مختلف. نتیجه ی اين نقد به راه افتادن موج کتاب خوانی با موضوع تئاتر بود؛ ما خیلی از کتابهای در دسترس را خواندیم تا با نمایش نامه ها و نمایش نامه نویس های بزرگ جهان و روش کار آنها آشنا شويم.
"حسین مثقالی" در اين جشنواره نمایش "میهمان" را با همکاری "فروزنده سپهر" و"شعله نیک روش" به صحنه آورده بود كه در نوع خود کار مهمی بود. این گروه بر خلاف موج کارهای عبث نما، فانتزی و غیرواقع گرا، کاری با سبک کاملا وفادار به اصول واقع گرایانه ارايه داد و یاد آور شد كه دیدن یک نمایش واقع گرا هنوز لذت بخش است. این نمایش نوشته و کار مشترک این گروه خوش فکر بود.
اما "فرزین پورمحبی" نامش را در شیراز با نمایش"نامزد ویولت" نوشته ی یک نویسنده ی فرانسوی پیوند زد او نشان داد كه در جذب مخاطب موفق تر از هر کس دیگری است من به یاد ندارم در آن زمان از کاری تا این اندازه استقبال شده باشد او در هر شب اجرای عمومی این کار در سال ۱۳۶۹بیش از ۷۰۰ نفر را به سالن "دستغیب" جهاد دانشگاهی می کشاند كه هنوز هم یک رکورد است. اجرای عمومی "نامزد ویولت" هم زمان بود با اجرای عمومی "خلاء" در یک سالن و پشت سر هم كه به نوعی دانشگاه را با دو اجرای عمومی به کانون قابل توجه تئاتر در شهر شيراز تبدیل کرد. "بهزاد دوران" در اجرای عمومی "خلاء" بازی کرد تا شاید بر گزاره های عبث نمای کار كه نگران فقدانشان در نقد نوشته شده اش هم بود، بیفزاید.
در اين سا ل ها علاقمندی دیگری را هم با جدیت دنبال می کردم و آن پرداختن به ورزش هندبال بود به همین دلیل با حضور در تيم دانشگاه در مسابقات مختلفی شرکت می کردم ما فيلم" دانتون" اثر "آندره وايدا" را بارها در دانشگاه می دیدیم و دیالوگی را همواره برای هم تکرار می کردیم. "ضربه را وارد کن" بهزاد و حمید كه گاهی برای دیدن مسابقات من به یکی از سالن های ورزشی شیراز می آمدند در میان غریو تماشاگران كه اغلب، تیم های شیرازی را در مقابل تیم دانشگاه تشویق می کردند فریاد می زدند "ناصر ضربه را وارد کن"! من شاید با زدن گل هایی چند در هندبال ضربه را وارد کرده بودم اما هنوز تئاتر دانشجویی شیراز منتظر ضربه ی اساسی من بود! ادامه دارد...

۱۳۸۸ آبان ۱۷, یکشنبه

از میز پینگ پنگ تا حیاط عباس آقا! (قسمت اول) - پسر سر به زیر!

این دکتر "بهزاد دوران" بود كه مرا به راه اندازی وبلاگ وادار کرد! "بهزاد" دوست مهمی است و فکر کردم باید در مورد او و بعضی دیگر از دوستانم بنویسم. سوال این بود كه از کجا باید شروع کنم؟ همین طور كه گذشته را ورق می زدم به یاد شیراز و دانشگاه شیراز و دوران دانشجویی ام افتادم، می گویند دوران دانشجویی آخرین دوره ی بی تعهدی هر آدم تحصیل کرده ایست، از درستی یا نا درستی جمله ی قصار اخیر كه بگذریم ما در دانشگاه شیراز در طی سال های طولانی تحصیلات به معنی واقعی کلمه در تئاتر غرق شده بودیم بی هیچ چشم داشت مالی پشت سر هم نمایشی را با زحمت و مشقت و بدون امکانات و به قیمت عقب افتادن از برنامه ی تحصیلی آماده می کردیم تا تنها دستمزدمان سرمستی از تشویق تماشاگرانمان باشد كه با علاقمندی و منتقدانه کارهای ما را دنبال می کردند و به ما انگیزه و نیرو برای ارایه ی کارهای بهتر و قوی تر می دادند.
"بهزاد" خیلی‌ راحت تر از من مدرک مهندسی‌اش را در رشتهٔ مهندسی‌ شیمی‌ گرفت. من در دانشکده ی مهندسی دانشگاه شیراز این اصل عملی را ثابت کردم كه می توان در همان دوره ی دانشجویی به بازنشستگی هم رسيد! این اصل اصیل را با گرفتن مهندسی مکانیک در دوره ی زمانی كه برای گرفتن مدرک فوق تخصص مغز و اعصاب لازم است به منصه ی ظهور گذاشتم چرا كه به نظرم آدم یا نباید کاری را انجام دهد یا اگر انجام می دهد باید "دقیق و عمیق" آن را به سامان برساند! "بهزاد" اما پس از اینکه مهندس شیمی شد و جواب سوال‌های ازلی و ابدی انسان را نیافت در جامعه شناسی دکترا گرفت و البته هنوز هم در پئ پاسخ به این سوال است که آمدنم بهر چه بود؟
زمانى كه متوجه شدم از تئاتر خوشم می آید روزی بود در سال های آغاز جنگ، وقتی كه پسر خاله ام "مهدی" از قزوین برای دیدن ما به پادگان مراغه آمده بود و خاطراتش را با لذت فراوان در مورد اجرای یک نمایش در شهر قزوین برايم مى گفت. او به همراه "علی‌ میلانی"، پسر دایی مادرم كه سراپای وجودش تئاتر بود و هنوز هم هست در نمایشی به نام "سوسنگرد" بازی کرده بودند "مهدی" در آن زمان جوانکی بود و از شور و شوق خود برای من كه تازه به دوران راهنمایی در تحصیلات طولانی ام رسیده بودم حرف می زد. در خیالم فکر می کردم كه اگر روزی من هم بتوانم در روی صحنه تئاتر بازی کنم چه خواهد شد؟ سال ۱۳۶۰ در سالگرد پیروزی انقلاب اولین باری بود كه به روی صحنه رفتم صحنه ای كه با کنار هم قرار دادن چند میز پینگ پنگ در مدرسه ی راهنمایی پادگان مراغه آماده و دکور قشنگی هم برایش ساخته بودیم. میز های پینگ پنگ، قدیم ها اینقدر نازک و ظریف نبودند و با آن پایه های چوبی قطوری كه داشتند می شد از آنها به عنوان ابزاری برای کارهای فرهنگی هم استفاده کرد! روز اول كه معلم تاریخ ما آقای "ملک پور" گفت می خواهد تئاتر درست کند من هم پریدم جلو و در ابتدا فقط نقش نگهبان تفنگ به دست کاخ صدام نصیبم شد اما بعد از چند جلسه تمرین به جای حاکم کاخ بر تخت نشستم و داستان این طور تمام می شد كه کاخ صدام با یورش رزمندگان فرو می ریخت! "عباس حسن زاده" همکلاسی ام كه سر شاگرد اولی هم رقابت داشتیم از تخت پايین آمد و تفنگ مرا در دست گرفت. معلم تاریخ ما در مورد سرنوشت کاخ درست پیش بینی کرده بود اما ظاهرا در مورد رنگ مو و چشم تسخیر کنندگان کاخ نه! بعد از پایان اجرای نمایش با همان لباس خیالی صدام (شنل قرمز و ...) جایزه ی شاگرد ممتاز ثلث اول را هم از دست حضرات مدرسه گرفتم اما بعدها فهمیدم كه یا تئاتر یا شاگرد ممتاز! گروه دانش آموزی ما در هر سه سال دوره ی راهنمایی نمايشى در دست اجرا داشت و البته هر سال کارهایمان بهتر هم می شد. من و برادران "شاهین و شهرام باباپور" در پادگان مراغه از دوستان نزدیک هم بودیم در یک مدرسه با هم درس می خواندیم و فوتبال عشق مشترک ما بود؛ آن ها در آن زمان تماشاگر کارهای تئاتر ما بودند اما امروز نام های آشنایی در سریال های تلویزیون هستند هر وقت اسم آنها را به عنوان تهیه کننده یا کارگردان در یک کار خوب می بینم کلی کیف می کنم.
پدرم ارتشى بود و ما را به شهر های زیادی به دنبال خود مى کشید به همین دلیل از پادگان مراغه به شهر قزوین كه به روستای اجدادی ام "فارسجین" نزدیک بود نقل مکان کردیم زمانی كه من وارد دوره ی دبیرستان در رشته ی ریاضی و فیزیک می شدم با ثبت نام دردبیرستان پاسداران دوره ی دیگری از زندگی تئاتری ام آغاز شد. خیلی زود با گروه تئاتری كه آقایان "فرخ منش" و "میر فخرایی" در اداره ی فرهنگ و ارشاد قزوین تشکیل دادند آشنا شدم و نتیجه ی آن، بازی در نمایش های "ایستگاه برزخ" نوشته ی "حسین نوری"، "مظلوم پنجم"نوشته ی "رضا صابری" و "معمای ماهیار معمار" نوشته ی "رضا قاسمی" در سال های ۱۳۶۳ تا ۱۳۶۶ بود این کارها در سالن هاى هلال احمر و یکی از دبیرستان های قدیمی قزوین اجرای عمومی داشتند. نقش هایی كه به من می دادند از نقش بی کلام کوتاه در "ایستگاه برزخ" به نقش به نسبت طولانی در " معمای ماهیار معمار" رسید. ستاره ی بازیگری آن سال های قزوین جوانی بود به نام "رضا قدیانی" که هنوز هم کار تئاتر را دنبال می کند. در همین سال ها گاهی هم در دبیرستان به مناسبت های مختلف مرتکب کارگردانی می شدم كه به همراه دوست و هم کلاسی بسیار با استعدادم "محمد رضا حسینی قانع" تلاش مى كرديم با اجراى نمايش هاى كوتاه طنز خنده بر لبهاى هم مدرسه اى هايمان بنشانيم در سال هایی كه همه جا بوی خون ، جنگ و شهادت می داد و دوستانی كه روزی سر کلاس با هم شلوغ کاری و شوخی می کردیم و روزی دیگر در مراسم تشیع جنازه اشان غمگنانه شرکت می کردیم،" مصطفی ارداقیان" یکی از این جوانان دوست داشتنی بود كه خیلی زود از پیش ما رفت، هنوز هم وقتی به خانه ی پدری ام در قزوین می روم سری هم به دبیرستان پاسداران مى زنم جایی كه عکس های دوستانم در آنجا نصب شده و جلوی نام هایشان کلمه ی شهید نوشته شده در حالى كه هنوز به ما لبخند می زنند. نمایش "مظلوم پنجم" یادآور سلحشوری های محله ی ذوالفقاری آبادان بود كه با دست خالی می جنگیدند تا شهرشان را حفظ کنند. هرگز گریه های مادران در شب های اجرای این نمایش از ذهنم پاک نشده است چیز غریبی است این تئاتر! اما مهم ترین واقعه ی تئاتری آن سال ها برای من دیدن نمایش" پرواز بر فراز آشیانه ی فاخته" به کارگردانی " پری صابری" در سالن اصلی تئاتر شهر تهران بود كه برای اولین بار به قدرت جادویی دیدن یک تئاتر قوی پی بردم كه چطور می تواند سال ها در ذهن آدمی نقش و اثر از خود به جای بگذارد.
یکی از بزرگترین لطف هایی كه پدرنظامی ام در حق من کرد باز داشتن من از کار تئاتر در سال آخر دبیرستان بود، سال کنکور. سال ورود به دانشگاه یا اعزام به سربازی در بحبوحه ی جنگ! و من در میان بهت همگان از سد کنکور با رتبه ی خوب گذشتم و پایم به بخش مکانیک دانشکده ی مهندسی دانشگاه شیراز باز شد. قبول شدن در دانشگاه برای من بیشتر از آن جهت خوشایند بود كه فارغ از هر گونه تعهد و نگرانی و فشار خانواده به تئاتر بپردازم. به سرعت در کلاس هاى تئاتر جهاد دانشگاهی ثبت نام کردم و روز اول کلاس وقتی از تاکسی در خیابان کریمخان زند پیاده شدم تا خود کلاس دویدم تا لحظه ای را از دست نداده باشم و آن روز تمرین نمایش "آخرین دور" را كه با سبک فاصله گذاری نوشته و اجرا شد، آغاز کرديم. این نمایش به مدت ۱۰ شب در تالار آل احمد دانشکده ی ادبیات به نویسندگی و کارگردانی چهره ی شاخص تئاتر شیراز "علی‌ نقی رزاقی" اجرای عمومی شد. عمده ی بازیگران نقش های بلند از غیر دانشجویان بودند و من نقش یک دکتر را كه کوتاهترین نقش هم بود بازی کردم. "علی‌ نقی رزاقی" کسی است كه باید از او به عنوان فراهم کننده ی امکان حضور خانم ها در فعالیت های تئاتر دانشجویی در دانشگاه شیراز نام برده شود. "حافظ خلوت نشین پر هیاهو" در جشنواره ی تئاتر فجر همان سال در تهران شرکت کرد و پس از اجرای جشنواره به مدت ۱۵ شب اجرای عمومی در تالار وحدت تهران داشت البته قبل از آن هم حدود سه هفته در دی ماه همان سال در شیراز اجرای عمومی داشتیم كه اجرای عمومی شیراز با اقبال بسیار بیشتری نسبت به اجرای تهران مواجه شد. در روز های تمرین و اجرای نمایش "آخرین دور" در سال ۱۳۶۶ پسر سر به زیر و گوش به فرمانی به نظر می رسیدم اطرافیان تصور می کردند من یک دانشجوی اهل درس هستم كه علاقه ی جانبی ام تئاتر است و وقتی به خوابگاه بر می گردم حسابی درس می خوانم تا حریف سختی های زبانزد دانشکده ی مهندسی بشوم! اما "علی‌ سلیمانی"، "مهدی تارخ"، "آزاده و آرزو سیفی" و "دیدار و دنا رزاقی" شاید فکر نمی کردند كه این جوانک اینقدر ها هم كه نشان می دهد آرام و قرار ندارد البته گروهی از این بازیگران به همراه "حمید کاظم زاده"،" شهرام سلطانی"، "رضا نور محمدی"، "غلامرضا و غلامحسین رهبر" و "گشتی زاده" در نمایش "حافظ خلوت نشین پر هیاهو" در سال ۱۳۶۷به تدریج متوجه شده بودند كه لازم است برای عاقبت به خیری گروه تئاتر دانشجویی شیراز از نقشه های من در آینده دست به دعا بردارند. من آرام آرام داشتم خودم را پیدا می کردم.
تا اینجای کار اتفاقی نیفتاده بود كه بتواند مرا راضی کند؛ بازی در دو نمایش كه در کل درخشندگی آن چنانی هم نداشتند. "حمید کاظم زاده" خیلی زود یار غار من شد و با هم شروع کردیم به ایجاد یک گروه كه آرزوی کار دانشجویی با ویژگی های خودش را در سر داشت، تئاتری با شکستن قالب های همیشگی و کهنه و در انداختن حرف های نو. بستر این نیاز در برنامه ای ابتکاری با نام "شب هنر دانشجویی" در جهاد دانشگاهی فراهم آمد. "جواد رعیتی"، " پور علی"‌، "مقصودی"، "برادران همافر" و "مهندس شورانگیز" گروهی بودند كه جهاد دانشگاهی را مدیریت می کردند. در آن زمان كه دیدن ساز قباحت داشت و حتی داشتن ویدیو ممنوع بود این برنامه همیشه با اقبال بی شمار دانشجویان مواجه می شد شب های هنر شامل شعر، موسیقی، نمایش کوتاه و فیلم بود و قسمت نمایش آن جایی بود كه ما دنبالش می گشتیم. "قطعه نمایشی" پدیده ای است كه در اثر برگزاری همین شب های هنر بوجود آمد و بعدها تبدیل به "جشنواره قطعات نمایشی" شد.ادامه دارد....