۱۳۹۰ اردیبهشت ۳, شنبه

ابراهیم صالحی پسر خاله ی مردم

ابراهیم صالحی معروف به ابی، قد متوسط، سن حدود ۴۰، صورت خندان و کوچک و آفتاب خورده، اندام ورزیده و محکم، عینکی همیشه بر چشم تا مبادا کسی را از قلم انداخته باشد! "ابی" با اشتیاق ورزش درس می دهد آن هم نه یکی دو رشته! این آدم یه جورایی پسر خاله ی ایرانیان مقیم مسقط شده است! اوایل "خارجی دوست ها" به آموزش های او اعتقاد نداشتند اما او خودش را ثابت کرد! می گویند نابغه، آدم فکر می کند پس شاخش کو؟ یکیش همین "ابی" عزیز خودمون! کافی است شیرجه های زیبایش در استخر، شوت های دقیق اش در فوتبال، ضربات خرد کننده ی پا هاش در ورزش های رزمی و استیل او را در تنیس ببینی تا باورت بشه که "ابی" یک نعمته برای ما در این آخر دنیا! اما من "ابی" را فقط به خاطر این ها دوستش ندارم، اون را به خاطر صاف بودنش، سر راست بودنش، به خاطر لهجه ی شیرین نجف آبادی اش، به خاطر اینکه کسی را ندیدم از دستش رنجیده باشه و به خاطر لبخند های مردانه ا ش و دل بزرگش دوستش دارم. ابراهیم صالحی یک عضو فعال جامعه ی مدنی است. این جور آدم ها هر جا که باشند کار و وظیفه ی خود را انجام می دهند، این آدم ها خود را ملزم به قانون می دانند، آنها نیاز به مراقب یا ناظر ندارند که خود با حس وظیفه گرایی نقش اجتماعی اشان را انجام می دهند. ابراهیم صالحی ای نور ما ای سور ما ای پسر خاله ی ما، دوستت داریم، خیلی زیاد به اندازه ی قلب بزرگت

آخرین تلفن به هاشم!

هاشم هر وقت می آمد خونه ی ما، با هم گلاویز می شدیم! اون لااقل ۱۵ سالی از من بزرگتر بود. گلاویز شدن ما با نفرت نبود، می خندیدیم، رجز می خوندیم، کلی حرف می زدیم و همه ی اینها را در حالی که در هم گره خورده بودیم و سخت به سر و صورت هم می کوفتیم انجام می دادیم. هاشم پسر خاله ی من بود. بعد از سال ها بهش زنگ زدم همین اواخر، حالش خوب نبود، با هم لااقل ۱۵۰۰ کیلومتری فاصله داشتیم، هاشم خسته بود، رنجور بود، اون هپاتیت داشت، اینو خیلی وقت پیش شنیده بودم، اون لامصب حرف نمی زد، وقتی ازش می پرسیدی چطوری می گفت خوبم. یه موقعی تو بیمارستان بستری شده بودم، کلیه ام داشت می پوکید، شنیده بودم که هاشم هم گیر کبدش یا همون جیگرشه! دو تامون مهندس شده بودیم، هاشم فیلیپین درس خونده بود و من در شیراز. من دنیای انگیزه بودم و هاشم بیشتر سکوت می کرد. هرگز ندیدم کسی از دستش ناراحت باشه. ناراحت بودن از دست هاشم شاید یکی از سخت ترین کارهای دنیا بود! هاشم و آدم های مثل هاشم انگار به آدم های دیگه ی این دنیا محبت بدهکار هستند.آره داشتم باهاش حرف می زدم با تلفن از مسقط، صداش خسته بود. بچه هاش از آب و گل در آمده اند، شاید فکر کرده بود حالا دیگه وقت رفتنه و لازم نیست بیش از این مقاومت کنه. هاشم نگاهش همیشه رو به پایین بود و می شد پشت چشمش را وقتی داری باهاش حرف می زنی ببینی. لبخند انگار رو صورتش نقاشی شده بود به همین خاطر آدم مطمئن نبود که هاشم خوشحاله یا نه؟ شاید هم خوشحال بود، اما نبود، نبود آنچه که وا می نمود! هاشم روایت خیلی از مردمان این سرزمینه، حرف نمی زنند مگر کارد به استخوان رسیده باشد. می دانند که نباید، نشاید، ننشیند، نگردد، نرود، نپوید، نگوید، نایستد، اما دم بر نمی آورند و می گویند باید، شاید، نشیند، بگردد،...مبادا که کسی را آزرده باشند!...هاشم سرفه ای کرد که با یک سرفه ی معمولی خیلی فرق داشت از پشت تلفن هم می تونستم بفهمم حتی سرفه کردن هم براش سخت شده! نه! هاشم دیگه هاشم سال های دور نبود، دلم می خواست باز هم باهاش گلاویز بشم، دست و پامون تو هم گره بخوره، همدیگر را بکوبیم یا یه دل مفصل به ترکی " وروش چرپش" کنیم. یه بار آنقدر همدیگر را زدیم و بالا پایین پریدیم که زدیم یه شیشه ی گنده ی خونه مون را در قزوین شکستیم، ما با زدن و کوبیدن همدیگر با هم حرف می زدیم، هاشم می گفت دیگه بریده، خسته شده، گفتم هاشم چی می گی، گفت دیگه نمی تونم، گاهی براش ایمیل می فرستادم، نوشته هامو می خوند، یه بار برام نوشت: ناصر نوشته هاتو می خونم باز هم برام بفرست. آنقدر در جواب دادن به ایمیلش تنبلی کردم تا اینکه دایی هر دومون دکتر جواد برام نوشت: ناصر، هاشم ذره ذره مرد!