۱۳۸۹ آبان ۱۰, دوشنبه

نامه هایی از مسقط - لهجه ی انگلیسی ما ایرانی ها!

با یک مرد انگلیسی و همسر چینی اش در سفر زمینی میان مرز مشترک دو کشور عربی حاشیه ی جنوبی خلیج فارس همراه بودم. پاسپورت آن آقای انگلیسی را که روی سنگ بگذاری آب می شود و ارادت دولتمردان عرب چنان رفت و آمد را برای ایشان راحت کرده که انگار جلد و رنگ پاسپورت برای هر مرزبانی لااقل در این منطقه از دنیا حکم دستور آسمانی را دارد و صاحب آن به راحتی از هر مرزی رد می شود و یک فقره Welcome هم تقدیمش می گردد. مرزبان با لباس فرم و چهره ی سوخته و باد کرده ی عربی اش از پشت دریچه ی کوچکی که باد مطبوع کولر گازی داخل اتاق جناب ایشان را به ما ایستادگان در زیر آفتاب سوزان می رساند، به آن آقای انگلیسی فرمود:
"You no problem, my wife problem!"

زبان بسته می خواست بگوید شما برای عبور مشکلی نداری اما همسر چینی ات باید مراحل اداری از جمله پر کردن فرم ، اسکن چشم و پرداخت ورودی را انجام دهد! مرزبان خواست که از زبان بدن هم کمک بگیرد پس از جا بلند شد و در حالی که یک دستش را بر روی کمربند نظامی بسته شده روی شکم برآمده اش آویزان کرده بود یک بار دیگر همان جمله را تکرار کرد که ناگهان زن چینی قهقهه ای بلند سر داد و در حالی که تمام تنش از خنده می لرزید کم مانده بود از مرزبان بپرسد: همسرت مگر چه مشکلی دارد؟ که شوهر انگلیسی اش او را ساکت کرد و به صحبت با مرزبان پرداخت که دیگر داشت برافروخته هم می شد! وقتی ماجرا ختم به خیر شد مرد در داخل ماشینی که همه دوباره سوار آن شدیم رو به زن چینی اش که انگلیسی را خیلی خوب هم حرف می زد گفت: هرگز به انگلیسی حرف زدن مردم نخند!
برای خیلی ها در دنیای امروز زبان انگلیسی مقدمه ای است برای تحصیل نان شب! آن زمان که جزیره نشینان متخصص استعمارگری کشتی هایشان را برای توسعه ی امپراطوری بریتانیای کبیر به دورترین نقاط جهان ارسال می کردند و خود را با هر شرایط جغرافیایی و فرهنگی سازگاری می دادند نهالی را می کاشتند که امروز تبدیل به درخت تنومندی شده و برایشان میوه ها به ارمغان آورده و حالا همه ی جهان زبان مشترکشان زبان همان ملوانان سخت کوش موبور وچشم آبی است.
وقتی برای زندگی و کار از ایران خارج شدم با اینکه پیش از آن چند سالی در ایران در یک شرکت بین المللی کار کرده بودم و با ملیت های مختلف در تماس بودم تازه دیدم آن یک مقدارانگلیسی هم در برخورد با لوله کش وتعمیرکار کولر و از همه مهمتر در مکالمه ی تلفنی خیلی به دردم نمی خورد و چاره ای ندارم جز اینکه خوب گوش کنم ، تمرین کنم و یاد بگیرم.
این جمله را از آدم هایی با ملیت های مختلف شنیده ام که گفته اند آهنگ زبان فارسی نرم و گوش نواز است اما نمی دانند این آهنگ نرم با وجود وسعت حروف وقتی به موضوع لهجه می رسد مکافات درست می کند.
ایرانی های زیادی را دیده ام که انگلیسی را با لهجه ی خیلی خوب صحبت می کنند اما کافی است اندکی دقیق گوش کنی تا متوجه ایرانی بودن یا حتی مثلا اصفهانی ، مشهدی ، آبادانی یا تبریزی بودنشان بشوی.

:"Say again!" این عبارت را روزها و ماههای اول زیاد می شنوی از مخاطب انگلیسی، استرالیایی، ایرلندی و... همان هایی که انگلیسی زبان مادری شان است و اجدادشان همان دریانوردان چند قرن پیش بوده اند.
مدتی هم طول می کشد تا بطور مثال وقتی می خواهی بگویی ) "Strange"عجیب) روی S اول آن استراخت مبسوطی نکرده و رهایش کنی و به دیگر حروف بپردازی!

خیلی زود دستگیرم شد که انگلیسی حرف زدن با یک عرب، ترک یا هندی یه جورایی راحت تر از حرف زدن با یک اسکاتلندی است چون لهجه انگار رابطه ی مستقیمی دارد با جغرافیا که به نوعی بستر فرهنگ محسوب می شود و البته زبان جزء مهمی است از فرهنگ یک ملت.

ایرانی هایی که به کشورهای عربی مهاجرت می کنند تازه در آنجا رگ آریایی و ایرانی شان شروع می کند به باد کردن آنقدر که حاضر نیستند به راحتی عربی یاد بگیرند و وقتی کسی از دوستانشان در ایران می پرسد خوب چقدر عربی یاد گرفتی؟ می گویند : هیچ! چرا؟ چون انگار دارند یه جورایی انتقام شکست یزدگرد سوم و ارتش متلاشی شده اش را می گیرند!
نظام آموزشی ما هم در دوازده سالی که به امر آموزش و پرورش ما مشغول است نه به ما عربی درست و حسابی یاد می دهد و نه انگلیسی درست و درمان اما من خودم دیده ام که مثلا سوئدی ها با داشتن تعصب فراوان به زبان مادری وقتی از دانشگاه فارغ التحصیل می شوند انگلیسی را در حد عالی صحبت می کنند.
یک گرفتاری خنده داری هم که ایرانی ها دارند انگلیسی صحبت کردن در حضور یک هم وطن است برای اینکه آن هموطن گرامی در نقش یک ویراستار، غلط گیر و لهجه شناس ظاهر شده و البته غلط های شما را با خنده و گاهی هم پوزخند تحویلتان می دهد و همین موضوع حس انتقام جویی را در شما بر می انگیزاند تا در فرصتی مناسب دخلش را بیاورید.
نسل جوان و تحصیل کرده ی عربها به زبان انگلیسی توجه فراوان دارند. کمتر دیده ام لهجه برایشان موضوع اساسی باشد و به راحتی می توانی متوجه شوی این که دارد انگلیسی را حتی به قاعده و خوب حرف می زند یک عرب است.
آقای "البرادعی" سازمان انرژی اتمی یک مثال خوب است . شغل او ایجاب می کرد که انگلیسی را روان و درست صحبت کند که البته همین طور هم بود اما به راحتی می شد تشخیص داد که لهجه ی ایشان با لهجه ی "باراک اوباما" خیلی تفاوت دارد! همین طور است لهجه ی آقای " بان کی مون" دبیر کل سازمان ملل متحد که سخنرانی های به زبان انگلیسی اش با لهجه ی کره ای انجام می شود و نداشتن لهجه ی آمریکایی یا انگلیسی مانعی برای رسیدن او به این مقام نشده است!
جالب است که بدانیم هند پس از امریکا دارای بیشترین جمعیت با گویش انگلیسی است و شاید در میان ملت های دنیا هندی ها بیشترین جمعیت مردم مسلط به زبان انگلیسی به عنوان زبان دوم را داشته باشند. امکان ندارد یک آدم دانشگاه رفته ی هندی را ببینید که انگلیسی نمی داند و البته زبان هندی و زبان ایالتی خود را هم به خوبی حرف می زنند اما هندی ها هم لهجه ی مخصوص خود را دارند.این جماعت هندی با همین انگلیسی خوب و قوی شان دارند دنیا را فتح می کنند. تصور اینکه در هر نقطه ی دنیا بازرگانی و تجارت به نسبت آزاد و رونق داری وجود داشته باشد و هندی ها آنجا کار نکنند مشکل است. آقای "مان ماهان سینگ" نخست وزیر هند یک کارشناس سرشناس و خبره ی اقتصادی است که تاکنون تحلیل های درخشانی از بحران جهانی اقتصاد ارایه داده و در همایش های بزرگ سخنرانی کرده اما لهجه اش کاملا هندی است و همه ی دنیا هم متوجه آن می شوند. این دیگر برای هر شنونده ی آشنا به زبان انگلیسی روشن است که وقتی یک هندی می گوید "نادینگ" منظورش همان "Nothing" است! زیر زبان را به سقف دهان بچسبانید وسعی کنید بگویید "د" اگر توانستید این کار را بکنید موفق به تلفظ "T" در زبان هندی شده اید! به همین روش وقتی یک مصری میگوید "ز" باید بدانید منظورش همان "The " است! سومین کشور دنیا از نظر بیشترین جمعیت انگلیسی زبان "نیجریه" است. آفریقایی ها هم لهجه ی انگلیسی ویژه ی خود را دارند که خیلی شیرین هم هست!
یک مشکل دیگر ما ایرانی ها در هنگام انگلیسی حرف زدن این فاصله های زیادی است که بین عبارات و کلمه ها می گذاریم که بخشی از آن به خاطر عملیات ترجمه ی کلمه به کلمه از فارسی به انگلیسی در مغز مبارک است و جمع و جور کردنش با آن فرمول های معلم زبان که می خواست ماضی بعید را به ما یاد بدهد یک فرمول از این سر تا آن سر تخته سیاه درست می کرد و آخرش هم نه خودش می فهمید چه شد نه ما! و البته حاصل این نوع انگلیسی حرف زدن به عبارتی می شود مثل دونده ای که یک متر می دود و دو متر راه می رود تا استراحتی کرده باشد!
اما زبان فارسی به فارسی زبانان امتیازاتی هم داده است و آن گستردگی حروف است. می گویند عرب زبان ها برای یاد گرفتن حرف "پ" در آموزشگاه های زبان صفحه ی کاغذ روبروی لب هایشان می گیرند اما با این همه "پژو" می شود "بیجو". در زبان چینی هم "ایران" می شود "ایلان"!

اصرار بر ادای کامل و موکد تمام حروف نیز مشکل دیگری است که به لهجه ی انگلیسی ما ایرانی ها شکل با مزه ای می دهد به عنوان مثال وقتی می خواهیم بگوئیم "Beautiful " (زیبا) و طرف متوجه نمی شود حس اخبار گویی مان گل کرده و این کلمه را برای مخاطب در چهار بخش با فواصل منظم و باز کردن دهان تا بیخ گوش و غنچه کردن لبها و ادای دین به تمام حروف تلفظ می کنیم که تازه آغاز گیج شدن بیشتر هم صحبت بی نوایمان است و در انتها هم کلمه ی بی ربط ولی ساده تری را به عنوان مترادف به کار می بریم و چندین بار با صدای بلند آنها را در کنار هم تکرار می کنیم!
ما در جوک درست کردن برای لهجه های فارسی هموطنان ترک زبان، عرب زبان، کرد، لر، گیلکی و...متخصص هستیم اما مطمئن نیستم اگر ببینیم کسی به لهجه ی انگلیسی ما می خندد ما هم با او بخندیم!
"خلق را تقلیدشان بر باد داد!" عادت غریبی در تقلید کردن مو به مو داریم ما ایرانیان عزیز!
این تقلید مو به مو در لهجه ی انگلیسی گاهی مشکلاتی هم درست می کند.
انگلیسی ها "Dubai" را "دووبای" تلفظ می کنند. به گفتگوی زیر توجه کنید:

• برادرزاده: عمه جون این بلیت دیگه چی چیه اس؟ (لهجه ی شیرین اصفهانی)
• عمه: این بلیت "دووبای" اس!
حالا به همین قاعده انگلیسی ها حرف "ک" کلمه ی ""Kuwait را مانند "ک" در زبان آذری خودمان تلفظ می کنند، به نحوی که حسابی غلیظ می شود مثل تلفظ "ک" در کلمه ی "کوراوقلی" . اما فکر نکنم عمه جان گفتگوی بالا حتی برای کلاس گذاشتن بتواند در هنگام فارسی حرف زدن "کویت" را به آن صورت تلفظ کند تا تسلطش بر زبان انگلیسی را به رخ همگان بکشد!
بچه های ایرانیان مهاجر بخاطر یادگیری زبان انگلیسی در سن پایین لهجه ی بهتری از پدر و مادرهایشان دارند. پدر و مادرخانواده ی مهاجر ایرانی هم برای عقب نماندن از قافله و هم آموزش در خانه سعی می کنند تا آنجا که می توانند (لطفا توجه کنید تا آنجاکه می توانند) انگلیسی حرف بزنند.
یک گفتگوی نمونه:

• زن: "هانی" امروز عصر با بچه ها بریم "ترتل واچینگ" خیلی "فانیه ها"
• مرد: من امروز خیلی "بی زی ام"
• زن: والله ما که از "فری" بودنتون چیزی یادمو ن نمی آد! آقا تا به ما می رسن "بی زی" می شن!
• مرد: باید برم پنچری "کارم" را بگیرم! "ور ایز" این جوراب های من؟!
• زن: شب "فود" چی می خوری؟ توی "بد رومه"
• مرد: توکه می دونی "هانی " غذای "فیوریتم" قورمه سبزی!

البته همه ی این گفتگوها برای این انجام می شود که بچه ها انگلیسی شان ضعیف نشود زبانم لال. به راحتی می توان تصور کرد که چه لهجه های فاخری میان این جوراب و قرمه سبزی و "ترتل" و "هانی" تمرین می شود.

نکته ی جالب این است که بیشتر بچه های خانواده های مهاجر ایرانی وقتی در بازگشت به ایران با همبازی های هم وطنشان صحبت می کنند معمولا میلی به انگلیسی حرف زدن ندارند و سعی می کنند به طور کامل از کلمات فارسی استفاده کنند اما پدر و مادرها این نوع زبان مخلوط برایشان می شود یک عادت که ترک کردن آن البته آسان نیست!

بدون شک مصاحبت با یک فارسی زبان که انگلیسی را با لهجه ی خوب حرف می زند خیلی لذت بخش است اما این لذت وقتی به کمال می رسد که ببینی او شخصیت زبان مادری اش را هم حفظ کرده و مثلا از اینکه یادش رفته "Government " (دولت) به زبان فارسی چه می شود احساس غرور نکند!

شاید اگر پیشینیان ما نیز در قرن های گذشته به فکر تسخیر سرزمین های دوردست بودند و امروز زبان فارسی زبان بخش بزرگی از مردمان جهان بود ما نیز به هم می گفتیم : هرگز به فارسی مردم نخند!

۱۳۸۹ تیر ۵, شنبه

نامه هایی از مسقط - من نوک بلند ترین برج جهان را با دستهام لمس کردم!


"وقتی هلیکوپتر آرام آرام بلند می شد توی دلم می گفتم بابا مگه می شه؟ آخه یه همچین چیزی خیلی خطر داره اما خوب کلی پول بالاش داده بودم تا خودم و زن و بچه ام چنین توفیقی نصیبمان شد. هوا یه کم غبار گرفته بود و طبقه های برج یکی بعد از دیگری تند تند پایین می رفتند و خیابانها و بزرگراههای بیشتری از شهر معلوم می شدند ما باید ۱۶۰ طبقه را بالا می رفتیم ....."
تا اینجاش بد نیست ولی آخه بقیه اش را چطور ادامه بدم همه داشتن حسابی گوش می کردن و بعضی ها هم یه کم دهانشون باز شده بود و بعضی هم یواش یواش اخم ناشی از باور نکردن ماجرا توی صورتشون داشت پیدا می شد، یکیشون گفت: "یعنی تو واقعا این همه پول دادی؟" من هم گفتم :" آره خب می ارزه برای یه همچین تجربه بی نظیری"
و بعد داستان را ادامه دادم:
"وقتی هلیکوپتر اینقدرارتفاع گرفت که دیگه از برج هم بالاتر رفته بود من و همسر و پسرم و چند نفر دیگری که کمربندهامون را محکم بسته بودیم دل توی دلمون نبود که دیگه داره وقتش می شه!
حالا دیگه همه ی شهر زیر پای ما بود و همین طور خلیج نیلگون فارس (تشویق حضار به خاطر فشار کامل بر "فارس") که آدم تازه می فهمه چقدر بزرگه!هلیکوپتر داشت دور نوک میله ای برج دور می زد که جای مناسب را پیدا کنه و وقتی درست در بالای نوک آن قرار گرفت آهسته آهسته پایین آمد و در همان حال دریچه ی زیر پای ما هم باز شد خلبان دایم می گفت کمربندها را باز نکنید، خم نشید و تکیه بدید اما باد می زد توی صورتمون و ما مجبور بودیم فقط تکیه بدیم و زیر چشمی هم به دریچه ی زیر پامون و نوک میله ی بلندترین برج جهان که دیگه داشت واردهلیکوپتر می شد نگاه کنیم بعد از چند لحظه میله حسابی بالا آمد و ما به همدیگه نگاه می کردیم راهنمای داخل کابین هلیکوپتر آرام دستش را جلو برد و به ما نشان داد که چطور باید نوک میله مرتفع ترین برج جهان را در ارتفاع 828 متری لمس کنیم"
به اینجای داستان که رسیدم نفس ها حبس شده بود و همه منتظر بودند ببینند که چطور برج را لمس کردیم یک دستی یا دو دستی ؟ با کف دست یا با انگشتها که من براشون این صحنه را باز سازی کردم!"ببینید اینطوری!"
یکی گفت:"آخه که چی؟"
گفتم: "خب آنجا یه دفتر بود که اسم ما را توش می نوشتند و ازمون در حین لمس کردن میله عکس می گرفتند"
یکی دیگه گفت:" فکر کنم داری مثل همیشه مسخره بازی در می آری آخه مگه همچین چیزی می شه می دونی چه کارخطرناکیه برای یه هلیکوپتر"
گفتم:" آره می دونم تازه به نظر می رسید یه مقدار میله کج شده که من پامو گذاشتم آن طرف دیواره و با دستم یه خورده میله را صاف کردم . همین دو روز پیش خلبان ایمیلی برام فرستاد که دستت درد نکنه از وقتی صافش کردی دیگه راحت تر می آم پایین!
اینو که گفتم صدای خنده ها بلند شد ولی هنوز مونده بودن که چقدرش راسته و چقدرش ......
دیروز یه نگاهی به دستم انداختم و به خودم گفتم دست مریزاد!

نامه‌‌‌هایی از مسقط - بچه‌های فاین!

انگلیسی را مثل بلبل حرف می‌زنه ماشالله، وقتی بهش می‌گی حالت چطوره عزیزم؟ می‌گه: فاین!!
-آقا راحتش بذار خب بچه دوست داره انگلیسی حرف بزنه، پدر و مادرش از وقتی کوچولو بوده آوردنش خارج، همه دوستاشم اروپایی هستند با هندی و عرب نمی‌جوشه فقط اروپایی!
-اینجا که پر از هندی‌ها و عرب‌هاست، تازه به ایران هم که خیلی نزدیکه!
-آره ولی می‌گه اونها....
-آقا زبان فارسی به چه درد می‌خوره، ول کن این حافظ و سعدی و فردوسی و .... بچسب به مد روز، علم زمانه،..آخه تا کی: گفتم غم تو دارم، گفتا...
-تازه بزرگ بشه فارسی هم یاد می‌گیره، بذار الان انگلیسی را روان بشه بعدا هم دیر نیست.
-همین که یه مقدار بتونه فارسی حرف بزنه کافیه!
-من که اصلا برام مهم نیست بچه‌ام نتونه فارسی را بخونه!
-ولی من اگر پسرم نتونه فارسی بنویسه و بخونه خودم را از برج‌العرب پرت می‌کنم پایین!
-اما من براش معلم خصوصی فارسی گرفتم تابستونا.
-می‌ره مدرسه اروپایی اما دوست‌هاش فقط هندی و پاکستانی هستند!
-دیگه چطوری عزیزم؟
-فاینم!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۴, شنبه

از میز پینگ پنگ تا حیاط عباس آقا! (قسمت ششم)-مردم گریز شده ام!

در اوایل ورود به دانشگاه چند باری دچار درد کلیه شده بودم که البته سالها بعد موضوع چنان بحرانی و حاد شد که تا مرز از دست دادنشان پیش رفتم.در آن زمان فهمیده بودم درد کلیه می گیرد ول می کند، می گیرد ول می کند، می گیرد ول می کند تا اینکه می گیرد و دیگر تو را رهایی از این درد طاقت فرسا نیست و چنان به هم می پیچی که فراموش می کنی که هستی و کجایی! به بازیگران نمايش کرگدن که قرار بود در جلوی چشمان تماشاگران به تدریج کرگدن شوند همین نسخه را تجویز کردم که بذار بگیردت بعد دوباره به خودت بیا که نه، من و کرگدن شدن؟! اما وسوسه ی بی منطق شدن و قدرت نمایی کردن و فارغ شدن از عقل دست و پا گیر و پا بر زمین کوبیدن و نعره بر سر جهان زدن دوباره می گیردت و آنقدر با این وسوسه مبارزه می کنی تا شکست بخوری و کرگدن بشی!
صحنه ی دوم کرگدن صحنه ی اداره ای است که "برانژه" (طوفان مهردادیان) و دختری که به شدت دوستش دارد یعنی "دیزی" (افسون افشار) به همراه دیگران مشغول کار روزانه ی خود هستند آدم های دیگری هم در این اداره همکاران این دو هستند و البته موضوع داغ امروز کارمندان اتفاقی است که روز گذشته در وسط شهر افتاده و ارایه ی نظرات متفاوتی در مورد درستی یا نادرستی خبری که شنیده اند. در این صحنه درگیری های کلامی و گاه فیزیکی "دودار" (فرخ بک زاهدی) و "بوتار" (محسن آرضی) بر سر بودن یا نبودن کرگدن بالا می گیرد و "مسیو پاپیون" (آرمان منصوری) رئیس اداره آنها را دایم به آرامش دعوت می کند اما "دیزی" و "برانژه" بر دیده شدن کرگدن اصرار دارند و در مقابل، "بوتار" دیدن کرگدن توسط "برانژه" را به الکلی بودنش و تائید "دیزی" را به روابط عاشقانه اش با "برانژه" ربط می دهد و "دودار" را نیز به خاطر دیدن کرگدن به توطته متهم می کند! در این میان "آقای بوف" کارمند دیگر اداره سر کار خود نیامده و رئیس اداره از این موضوع عصبانی است که ناگهان همسر "آقای بوف"(رها مهاجری) سراسیمه به وسط صحنه می آید و می گوید یک کرگدن او را تا در اداره دنبال کرده! وقتی همکاران "آقای بوف" بیشتر به جلوی در ورودی بیرون از اداره دقت می کنند در می یابند کرگدنی که صدای پای کوفتنش می آید و صداهای عجیب و گاه عاشقانه ای! هم از خود در می آورد همان "آقای بوف" است! در نهایت "خانم بوف" به خاطر شکسته شدن پله های اداره توسط شوهر کرگدن شده اش ناچار می شود به پشت او بپرد تا با هم چهار نعل و شادی کنان از آنجا دورشوند!
انبوه کلمات در صحنه ی دوم هم در مورد کرگدن رد و بدل می شود که حاصل آن برای تماشاگر خنده و تعجب است که به راستی چه دارد بر سر این شهر و آدمهایش می آید؟
در میان تمرین های بدن و بیان دائم فریاد می زدیم "حیوان شو" و البته در شب های اجرا به هم می گفتیم "آرام باش حیوان" تا روند کار حفظ شود و این استحاله ی انسان به حیوان به شکل قابل باور پیش رود.
"طوفان مهردادیان" در نقش "برانژه" در تمام چهار صحنه ی نمایش از ابتدا تا انتها نقش محوری را داشت."طوفان" همگان را از میزان درک نقش و قدرت اجرای آن انگشت به دهان کرده بود این آدم در تمام مدت سه ساعت و نیم اجرا، روی صحنه بود، دیالوگ داشت و حرکت انجام می داد. او این نقش را جانانه بازی کرد.
در شب های اجرا بعد از صحنه ی دوم استراحت کوتاهی به مدت پانزده دقیقه داشتیم که بازیگران و تماشاگران نفسی تازه می کردند و دوباره ادامه ی ماجرا.
در صحنه ی سوم "برانژه" برای دیدن "ژان" (خودم!) به خانه ی او می رود و در می یابد که حال "ژان" خوب نیست و بی تاب و قرار شده است. دوباره بحث مفصلی با او در باره ی آنچه که در آن روز در کافه دیده اند در می گیرد. حالا وقت آن بود که خود را محکی بزنم که چگونه بازیگری هستم."ژان" قرار بود کرگدن بشود آن هم جلوی چشمان دوستش "برانژه" و تماشاگران صحنه!
"برانژه" نگران بد حالی "ژان" و تغییر لحظه به لحظه ی ظاهر او در طول صحبتشان است "ژان" گاهی صدایش کلفت می شد و دوباره به خود می آمد! هم زمان با کلفت کردن صدایم دستهایم را نیز مشت می کردم، زانوهایم را خم می کردم و پشتم را خمیده تا اینکه دوباره بر می گشتم به حالت طبیعی اما بی دوام و آنجا که کلمات می مانند و نمی توانند منظور من (ژان) را پیش ببرند، دوباره چشمانم گشاد می شد صدایم خش دار، مشت هایم گره کرده و هن هن می کردم، نفس زنان به گونه ای که می خواستم فریاد بزنم و خود را راحت کنم اما من ژان بودم همان که به برانژه می گفت چرا موهایت نامرتب است، چرا بوی گند الکل می دهی، برو تئاتر ببین، مجله های ادبی را بخوان،آدم باش! و ... و حالا خودش جلوی چشمان دوستش دارد کرگدن می شود! "ژان" از دلسوزی های "برانژه" برای خودش عصبانی می شود و "برانژه" به او می گوید: از دست من عصبانی نشو، من دوست تو هستم و "ژان" پاسخ می دهد "دوستی وجود ندارد من به دوستی تو اعتقاد ندارم" و پس از چند جمله "برانژه" می گوید " امروز حسابی مردم گریز شده ای" و من پا سخ می دادم "آره مردم گریز شده ام ، مردم گریز شده ام..." در اینجا من از روی صحنه به میان تماشاگران می پریدم و یک دور کامل در سالن در بین تماشاگران می دویدم و فریاد می زدم مردم گریز شده ام، مردم گریز شده ام... "کیوان کثیریان" دانشجوی دانشکده ی کشاورزی که آن زمان به آرامی داشت وارد گروه های تئاتر دانشجویی شیراز می شد و برای خود اسم و رسمی دست و پا می کرد به من می گفت: "بار اولی که کرگدن را می دیدم و پریدی وسط تماشاگران و دیوانه وار نعره می زدی، تمام تماشاگران ردیفی که ما در آنجا نشسته بودیم دست و پایشان را از ترس جمع می کردند چون تو دیگر از انسان بودن داشتی خارج می شدی ..."
در صحنه های اول و دوم، صدای خنده های مداوم تماشاگران به طنزهای دیالوگ ها و موقعیت ها به گوش می رسید و ما از صدای خنده هایشان لذت می بردیم به تدریج از صحنه ی سوم که فضای کار دگرگون می شد سکوت سنگینی سالن را فرا می گرفت و گاه خنده هایی نیز در لحظاتی که انتظار داشتیم شنیده می شد و چقدر این واکنش های تماشاگران برای هر بازیگر و کارگردانی لذت بخش است تماشاگری که زنده و در جا ارتباط برقرار می کند و با کار بده و بستان دارد.
"ژان" در انتهای صحنه ی سوم دیوانه وار به "برانژه" حمله می کند تا به قول خودش او را لگد مال کند و "برانژه" در حین فرار فریاد می زند:"آهای یک کرگدن توی عمارت است".
ما ترجمه ی" جلال آل احمد" را برای اجرا برگزیده بودیم که ترجمه ای است فاخر و البته روان.
کار گریم نمايش کرگدن به عهده ی "فضل الله رفیعی" بود. "فضل الله رفیعی" مردی بود از آسمان او به واقع زمینی نبود یک فارسی تمام عیار با لهجه ها و نگرانی ها و آرزوها و خیالات و رویاها و ایده آل های خود. "فضل الله" دانشجو نبود که شاید بچه هایش هم سن ماها بودند و شاید هم اصلا ازدواج نکرده بود ما اصلا نمی دانستیم او در کجا ی شیراز زندگی می کند. او ناگهان آمد و شد یکی از ما کار اصلی اش گریم و ساخت دکور و هر کاری که از دستش بر می آمد بود. "فضل الله رفیعی" مهربان، صادق، فداکار و بسیار نگران بود و عاشق گذشته ها، گذشته هایی که اصلا معلوم نیست وجود داشتند یا نه؟ او تنومند و ریش دار و با چشمانی گیرا و نافذ و صدایی گرم بود. چندی پیش طوفان گفت که او رفت و من مرگ او را باور ندارم اما اگر به آسمان رفته باشد خدایش رحمت کند.
در صحنه ی چهارم این نمایش سه ونیم ساعته "دودار" (فرخ بک زاهدی) به دیدار "برانژه" می رود. "برانژه" از کرگدن شدن "ژان" در مقابل چشمانش بهت زده است. او حالا عصبانی است و موضوع کرگدن ها را جدی تر گرفته است چیزی که در ابتدا همه در مورد آن جدی بودند به جز "برانژه" . "دودار" سعی می کند به "برانژه" دلداری بدهد و موضوع کرگدنها، که حالا لحظه به لحظه به تعدادشان هم افزوده می شد را توجیه و تحلیل کند او کرگدن شدن همکارش "بوتار" را ناشی از عقده ی حقارت و دق دلی او می داند بعد به تدریج در میان بحث ها از بی طرفی در مورد کرگدن شدن یا نشدن حرف می زند و می گوید: هرچیزی که وجود دارد منطقی است و فهمیدنش یعنی توجیه کردنش. "برانژه" اما بی تاب است و نگران صدای رفت و آمد کرگدن ها که حالا آهنگی هم به خود گرفته و از بیرون می آید او مطلع می شود که رییسش "مسیو پاپیون" هم کرگدن شده و "دودار" دلیل آن را نیاز "مسیو پاپیون" به کمی استراحت می داند!
"برانژه" از "دودار" می پرسد: پس تو این قضیه را طبیعی می دانی؟
"دودار": آخر چه چیزی طبیعی تر از کرگدن؟
کلمات! کلمات! کلمات دیوانه کننده اند؛ کلمات، آدمهای نمایش کرگدن را و تماشاگران را دیوانه می کنند کلمات خیانت بارند کلمات به راحتی همه چیز را توجیه می کنند و گاه از توضیح ساده ترین موضوعات هم بر نمی آیند. آدم های نمایش کرگدن آنجا که از کلمات بهره می گیرند می مانند، عاجزند، بی دوامند، مبتذل اند، بیچاره اند، ناتوانند... اما وقتی کلمات را به گوشه ای نهاده و سم بر زمین می کوبند و نعره می زنند و چهارنعل می تازند چیز دیگری می شوند.
بحث میان "دودار" و "برانژه" بالا می گیرد این "برانژه" دیگر آن آدم لاقید و الکلی صحنه ی اول نیست او در مقابل آدمی قرار گرفته که تحصیل کرده است و به راحتی با بازی با کلمات، کرگدن شدن آدم ها را تحلیل منطقی می کند اما "برانژه"، درونش، احساسش، غریزه اش ، انسانیتش و وجدانش می فهمد که کرگدن شدن قابل دفاع نیست اما از عهده ی "دودار" برنمی آید که آرام و مسلط کلمات را مورد استفاده قرار می دهد. "دودار" جایی از تقدم نظر بر عمل در تاریخ علم می گوید "برانژه" خشمگینانه پاسخ او را می دهد که این ها دیوانگی است اما "دودار" به دنبال معنای دقیق دیوانگی است که "برانژه" می پرسد حالا این کرگدن در حوزه ی عمل است یا نظر؟
دودار: هم این، هم آن
برانژه: چطور هم این، هم آن؟
دودار: هم این، هم آن یا ...یا این یا آن، بسته است به بحث!
برانژه: حالا که همچه شد... من اصلا از تفکر خودداری می کنم.
در اینجا "برانژه" به یاد آقای "منطق دان" صحنه ی اول می افتد تا از او کمک بخواهد اما کلاه حصیری "منطق دان" را روی سر یکی از کرگدن ها می بیند منطق دان هم کرگدن شده ! دیگر گندش در آمده! منطق دان کرگدن شده! "برانژه" سر خود را از پنجره بیرون می کند و خطاب به گله ی کرگدن ها فریاد می زند که : من از شما پیروی نمی کنم!
در این میان "دیزی" به طور سرزده وارد خانه ی "برانژه" می شود "دودار" از او می پرسد: پس زیاد اینجا می آیید؟ "دودار" نیز دل در گرو "دیزی" دارد وهمین کافی است تا حال او دگرگون شود زیاد طول نمی کشد که آرام آرام صدایش کلفت، دستهایش مشت، چشمانش گشاد و زانوهایش خم می شوند " فرخ بک زاهدی" چنان ظریف و دقیق از حسادت کرگدن می شد که آدمی را به خنده و زجر توام دچار می کرد. "فرخ" از بهترین های کرگدن ما بود تقابل بازی آرام و با حوصله او در صحنه های قبل با نحوه ی کرگدن شدنش در اثر حسادت کشنده ی بر آمده از عشق به "دیزی"، به بازی او حالت ویژه ای داده بود حسادت چنان در چشم های او موج خشم و نفرت ایجاد می کرد که راه دیگری برای او جز کرگدن شدن باقی نمی گذاشت تا از شر این حالت خلاص شود به نوعی که تماشاگر نیز موافق بود تا او کرگدن شود!
دیگر کرگدن ها همه جای شهر را با شور و هیجان گرفته بودند و کارشان هم فقط نابودی بود؛ نابودی هر چه هست. حالا در صحنه ی ما فقط "دیزی" مانده و "برانژه" آنها با هم غذا می خورند از عشق می گویند و از این که همدیگر را دوست دارند و تنها نمی گذارند و برای هم ساخته شده اند. "دیزی" می گوید: هزار جور واقعیت داریم تو آن را انتخاب کن که مناسب حالت باشد، فرار به عالم خیال.
اما "برانژه" نگران است و این نگرانی "دیزی" را خوش نمی آید و به او توصیه می کند که با وجدانش همه چیز را خراب نکند اما در واقع "دیزی" هم مطمئن نیست که نباید کرگدن نشد چون همه آن بیرون دارند به کرگدن ها می پیوندند و سرمست اند و محکم و یاغی و ویرانگر و او هنوز اینجا دربند نگرانی های "برانژه" است صدای زنگ تلفن "برانژه" را به طرف گوشی می کشاند اما از آن صدای بررررر بررررر می آید! گویا کرگدنی است که با آنها شوخی اش گرفته "دیزی" به خشم می آید و می ترسد "برانژه" شروع به توجیه می کند اما "دیزی" به او فرصت این کار را نمی دهد."افسون افشار" در نقش دیزی یکی از قوی ترین و محکم ترین بازی های خودش را ارائه داد او نیز در صحنه ی آخر در مقابل چشمان "برانژه" کرگدن می شود "دیزی" به روی میز وسط اتاق می رود پا بر آن می کوبد، مشت گره می کند صدا کلفت می کند و نعره می زند، ظرافت زنانه با زمختی کرگدن معجونی غریب رامی ساخت. در دی ماه 1372 "افسون افشار" هر شب اجرا در این صحنه تماشاگران را بر صندلی ها میخکوب می کرد "برانژه" التماس می کند اما بی فایده است "دیزی" نیز در حال کرگدن شدن است. زمین دارد می لرزد از صدای پای کرگدن ها که از بیرون صحنه می آید. "برانژه" می گوید: عزیزم مگر من برایت بس نیستم همه دلهره هایت را برطرف می کنم. اما این حرفها برای"دیزی" خنده دار و احمقانه شده است او رو به تماشاگران فریاد می زند: می بینی! مردم اینها هستند خیلی هم خوشحال می نمایند! "برانژه" از شدت عصبانیت لگدی بر میز می زند که البته در نمایشنامه قید شده بود " سیلی به صورت او می زند" که "دیزی" این کار "برانژه" را ناشی از کم آوردن در دلیل و برهان می داند و از اینجا به بعد "برانژه" تسلیم می شود تا "دیزی" هم از دستش برود اما خودش هنوز می ماند.
حالا صدای کرگدن ها آهنگ مضطرب کننده ای به خود گرفته هاهاهوم، هوم هوم، ..."آزاده بهپور" با اجرای زنده ی پیانو درهر شب اجرا ما را که در پشت صحنه پا بر زمین می کوبیدیم و این آوا را زمزمه می کردیم همراهی می کرد. صدای هماهنگ پیانو بر شدت اضطراب صحنه لحظه به لحظه می افزود "برانژه" این صداها و رقص ها را تنفرآمیز می داند و "دیزی" آن را قشنگ وشنیدنی! آخرین دیالوگ "دیزی" در میان صدای پاها و آهنگ پیانو این است : "زندگی مشترک دیگر ممکن نیست!"
از اینجا به بعد "یونسکو" برانژه را در صحنه تنها رها می کند تا او به عنوان آخرین آدمیزاد باقی مانده خطابه ی طولانی به تماشاگران بگوید این مونولوگ، پیام آور مقاومت "برانژه" در مقابل کرگدن شدن است و اینکه چه شد که دوستانش و عشقش در مقابل چشمانش کرگدن شدند.
اما اجرای ما به گونه ای دیگر پایان می یافت تمام بازیگران نمایش در تداوم همان آهنگ هاهاهوم، هوم هوم... به صورت پاهای جفت شده و مشت های گره کرده و زانوهای خم شده پشت سر هم در رقصی عجیب وارد صحنه می شدند و قدم هایشان را می پریدند.این آدم های کرگدن شده از دو طرف با صداهای هماهنگ وارد صحنه شده، دوری می زدند و سپس از پله های دوطرف صحنه به پایین روبروی تماشاگران سرازیر می شدند آنها دست "برانژه" را از پایین می گرفتند تا او رانیز به جمع خود کشانند اما او مقاومت می کرد سپس کرگدن ها او را تنها روی صحنه رها کرده و رو به تماشاگران ریتم آهنگ را همراه با پیانو به اوج می رساندند، پای بر زمین می کوبیدند، نعره می زدند و پایان!
کرگدن اولین بار در صبح یک روز جمعه در بخش جنبی جشنوارهِ قطعات نمایشی در سالن دستغیب اجرا شد. اجرا قرار بود ساعت ده شروع بشود وقتی ساعت هشت صبح وارد حیاط ساختمانی که به آن "ساحلی" می گفتند شدم دیدم اندک تماشاگرانی را که آمده بودند و با هم صحبت می کردند، یادم هست تماشاگر نوجوانی را که آن موقع صبح به دنبال بروشور نمایش بود، به خودم گفتم یعنی امروز چه می شود؟ نیم ساعت قبل از اجرا سالن 700 نفری "دستغیب" داشت پر می شد اجرا شروع شد همه ی بچه ها عالی بودند فقط من گاهی در چند دیالوگ اشکال داشتم که به کمک بقیه حل می شد ، تماشاگران با لحظه به لحظه ی کار همراهی می کردند و ارتباط می گرفتند؛ خنده ها ، سکوت ها، صداها و نفس ها یشان به ما می گفت که حواسشان با ماست. صحنه آخر فرا رسید و آن حرکتها و نعره های آتشین و بعد دیدم که چشمهای محمود در میان تماشاگران در حالی که به همراه بقیه از جای خود برخاسته تا تشویقمان کند سرخ شده. کرگدن به مدت 8 شب دیگر در سالن "فجر" معاونت دانشجویی دانشگاه شیراز اجرای عمومی شد. روز اول اجرا سه شنبه روزی بود و دو روز بعد یعنی پنج شنبه در سالن چهارصد نفره ی فجر جای خالی به سختی پیدا می شد نگاههای بهت زده ی تماشاگران در پایان اجرا دیدنی بود. ما خودمان هم حالت عادی نداشتیم هر شب به آرامی می آمدیم ، لباس، گریم، صحنه و اجرا و در آخر مثل آدمهایی که انگار چیزی جا گذاشته اند سالن را ترک می کردیم و فردایش با شوق دوباره می آمدیم تا پیدایش کنیم. دخترک نوجوان و مرد میانسالی را به یاد دارم که چند شب از شب های اجرا می آمدند و در یک جای خاص هم می نشستند و کار را می دیدند و من از دیدن هر بار آنها از میان پالت های پشت صحنه چنان ذوق می کردم که مپرس!

اجرای بیشتر کرگدن به علت شروع امتحانات آخر ترم و درگیر بودن سالن برای برنامه های دیگر ممکن نشد خیال داشتیم اجرا را به تهران ببریم خیلی تلاش کردیم اما نشد که نشد!
پارچه نوشته ی بزرگی خارج از در ورودی مجتمع دانشگاهی "ارم" در روزهای اجرا نصب کرده بودیم برای راهنمایی تماشاگران با این عنوان: "به طرف کرگدن←"!
کرگدن تمام شد. امتحانات شروع شد. در انتهای ترم تحصیلی مسئولین امور آموزشی دانشگاه به سراغ آنهایی رفتند که بیش از حد متعارف در دانشگاه مانده بودند و شروع کردند به بررسی نمره ها و معدل ها و تهیه فهرست بلند بالایی از تعلیقی ها و محروم از تحصیل ها و البته نام من هم در میان آنها می درخشید با اینکه حداکثر دو ترم دیگر تا گرفتن مدرک فاصله داشتم اما این تو بمیری از آن ... اجازه ی انتخاب واحد در ترم بعد را به من و بقیه آن بیچارگان لیست ندادند، اغلب آنها موضوع را رها کردند و رفتند، البته دانشگاه این بار خیلی جدی به نظر می آمد ما چند نفر شده بودیم که تعداد واحدهای باقیمانده مان زیاد نبود ( آن چنان زیاد نبود!) از این اتاق به آن اتاق معاونت آموزشی می رفتیم ، صحبت می کردیم ، وقت می خواستیم، مجالی بدهید، جبران می کنیم، یعنی بعد از این همه مدت بذاریم بریم؟ نه! این دفعه دیگه وضع فرق می کرد توی روزنامه دیدم که در درانشگاه های دیگر هم همین کار را کرده اند و اصلا موضوع داغ روز شده بود " افت تحصیلی در دانشگاهها". نه امکان نداره! چه وضعی ! نه مهندس شدم، نه تئاتری! پس من چی ام؟ به چه درد می خورم؟ هیچی. تو اخراجی، اخراج، تو به درد نمی خوری ، عرضه نداری ، تو تو تو...
ولی نه! نباید نا امید شد. دیدم به بچه هایی که فقط یک ترم دیگر داشتند تا فارغ التحصیل شوند اجازه انتخاب واحد دادند پس برای دو ترمی ها هم فکری می کنند، باید ماند و مقاومت کرد کارم هر روز صبح شده بود رفتن به دیدن آدم های مختلف و چانه زدن اما عصرها چی؟ یعنی تئاتر تعطیل؟ نه مگه می شد؟ هر روز صبح دانشجوها از خوابگاه می رفتند سر کلاس اما من ... از بقیه یک جور هایی خجالت می کشیدم انگار واقعا داشتم مردم گریز می شدم! نه دیگه نمی شه ادامه داد باید تصمیم گرفت... ول کن اصلا این مهندسی را! ولی آخه ببین آنهایی را که فقط کار تئاتر می کنند و راه درآمد دیگری ندارند چه حال و روزی دارند؟... دیگر اجازه انتخاب واحد نداری!... باید مقاومت کرد، باید ماند...
اما جشنواره ی نهم تئاتر دانشجویی کشور در راه بود و محمود نمایشنامه ای داشت به نام "زن و مردی برای امروز" که به خاطر سختی آن، کسی اجرایش نکرده بود. نمایشنامه ای قوی که در میان متن های انتخابی جشنواره قرار گرفت و تا به خودم بیایم دیدم روی صحنه ایستاده ام و دارم با سه بازیگر نمایشنامه در مورد دشواری اجرای آن صحبت می کنم. این بار می خواستم در جشنواره ی دانشجویی کشور فریاد بزنم که بابا من این دفعه کاری را آورده ام کارستان . بیایید و مرا کشف کنید با " زن و مردی برای امروز"
تمرین ها شروع شد ! ادامه دارد...

۱۳۸۸ اسفند ۹, یکشنبه

از میز پینگ پنگ تا حیاط عباس آقا! (قسمت پنجم) - مسلح شو دوست عزیز، مسلح شو!

تابستان سال ۱۳۷۲ کار بازسازی سالن تئاتری در محوطه ی خوابگاهی دانشگاه شیراز و پایین مجتمع دانشگاهی که به آن "تپه" می گفتند در حال اتمام بود. سالن "شهید دستغیب" جهاد دانشگاهی که ما تئاتر را در آن رونق داده بودیم نه سالن تئاتر که در اصل سالن سینما بود و از خوش اقبالی ما صحنه اش عمقی هم داشت تا ما امکان به صحنه بردن کارهایمان را داشته باشیم اما سالن جدید در حال بازسازی که گفته می شد نمایش های "جشن هنر شیراز" در پیش از انقلاب در آن اجرا می شده است، سالن تئاتر بود فقط تئاتر! این سالن را بعد از باز سازی، "فجر" نامیدند تا خورشید تئاتر دانشجوئی شیراز طلوعی دیگر داشته باشد. هر وقت که به آنجا سر می زدم و کارگران مشغول کار را می دیدم در خیال خودم می پروراندم که اگر بتوانم در اینجا تئاتر راه بیاندازم چه خواهد شد؟ اینجا واقعا سالن تئاتر است، اتاق نور و صدا دارد، اتاق گریم دارد، صحنه اش به اندازه عریض است ، عمق مناسب دارد و دید تماشاگران عالی است و ...
"شهرام سلطانی" که با هم کار تئاتر را در دانشگاه شروع کرده بودیم پس از قبولی در مقطع کارشناسی ارشد به سرپرستی این سالن منصوب شد و همین کافی بود تا تئاتر، الویت اول سالن تازه افتتاح شده ی "فجر" در دانشگاه شیراز باشد.
اواخر شهریور ماه همان سال اردوی چند روزه ای برای ورودی های جدید یا به قول معروف "سال صفری ها" برقرار شد؛ برنامه ی اختتامیه شامل موسیقی، نمایش و شعر خوانی در سالن "شهید دستغیب" جهاد دانشگاهی بود كه نمايش "دو روی یک سکه" در حضور حدود ۶۰۰ نفر از تازه واردین اجرا شد. داستان نمایش در دو صحنه به روزگار تیره و روشن داوطلب کنکوری می پرداخت که در صحنه ی اول فرض می شد در کنکور در رشته ی "کاردانی ثبت و ضبط اسناد و مدارکی که باید نگاه داشته شوند!" قبول شده و تبدیل به چهره ی درخشان و قهرمان خانه، محله، دوستان و نامزدش شده است و در صحنه ی دوم فرض می شد همان داوطلب از ورود به دانشگاه بازمانده است که حالا روزگارش سیاه شده و به شدت مورد تحقیر و حمله ی اطرافیان قرار می گیرد. در هر کدام از صحنه ها آدم های ثابتی (پدر، مادر، خواهر، نامزد، دوست و بقال محله) با بازیگران ثابت (چهار نفر) در این دو موقعیت برخورد های کاملا متضادی با او داشتنند. صدای خنده تماشاگران حاضر در تمام طول اجرا سالن را به لرزه در آورده بود و در پایان هم به شدت از کار استقبال کردند. این قطعه نمایشی نوشته و کار من بود و "محمود ناظری" پیش از خواندن شعرش در آن شب آن را "نبوغ در عین سادگی" نامید. این اولین کار من با استعداد نوظهور آن زمان تئاتر دانشگاه شیراز یعنی "طوفان مهردادیان" بود همسر وی "زهرا عباسپور" و همین طور "رها مهاجری" در این کار بازی کردند. گروه کوچک ما بعد از چند جلسه تمرین این کار را که داستان آن بیشتر حاصل همفکری گروهی بود در آن شب پر شور خیلی ساده و بدون دکور، گریم، موسیقی و... اجرا کرد و خنده ی مفصلی هم از تماشاگران گرفت. موقعیت داوطلب ورود به دانشگاه در هر دو صحنه ی قبولی و ردی در کنکور به طرز عجیبی خنده دار از آب در آمده بود."فریبرز مولازاده" از اجرای کار فیلم برداری می کرد؛ دوربین روی شانه های او از شدت خنده گاه به لرزه می افتد که در فیلم به یادگار مانده است.
در میان آن تماشاگران تازه قبول شده جوانکی هم بود که علاوه بر خندیدن در دلش شوری هم داشت و خیال می کرد که اگر بعد از اجرا برود پشت صحنه و به این آدم قد بلند روی صحنه که هم صدا بردار گروه موسیقی بود و هم بازیگر و کارگردان نمايش و در همه حال چه در هنگام تنظیم صدا و فاصله ی میکرفون ها و چه در هنگام بازی در روی همان صحنه، دايم گوشه ی پیراهنش نیم متری از شلوارش بیرون بود بگوید که می خواهم به گروه شما ملحق شوم و کار تئاتر بکنم چه پاسخی از او خواهد شنید؟ "اردوان زینی سوق" دانشجوی تازه وارد رشته ی کشاورزی بعد از اجرا به پشت صحنه آمد و با پای خودش به دام بلایی افتاد که رها شدن از آن تا سال ها به آسانی برایش میسر نشد قرار بعدی را با او براى یکشنبه ساعت ۴ بعد از ظهر در سالن فجر گذاشتم. آن شب این جوان کهکیلویه و بویر احمدی در حالى كه به سختی در پوست خود مى گنجيد رفت تا این خبر را به دوستانش بدهد. او اولین کارش را با بلیت فروشی برای نمایش "فرناندو، فرناندویی که می شناختم" کار تامل بر انگیز "فریبرز مولازاده" آغاز کرد و دیری نگذشت که خود را در اولین نشست معرفی و شروع رو خوانی نمایشنامه ی "کرگدن" نوشته ی "اوژن یونسکو" ی فرانسوی دید! روزی در میانه ی پائیز سال۱۳۷۲ که هر کسی را که مايل بود در این کار بازی یا همکاری کند به سالن فجر دعوت کردم .
کرگدن شروع شده بود! در آن نشست اول بودند کسانی که حتی یک بار هم نام "اوژن یونسکو" به گوششان نخورده بود و برایشان سوال بود که اصلآ چرا باید این نمایشنامه ی ۱۸۱ صفحه ای را به صحنه برد؟ حتى چند نفری هم بودند که برای اولین بار قصد داشتند مرتکب کار تئاتر بشوند. اولین چیزی که برای آنها گفتم داستانی بود از زبان خود یونسکو که علت نوشتن این نمایشنامه را شرح می دهد. من هر چه کتاب در مورد یونسکو و نمایشنامه های ترجمه شده او را كه در دسترس بود خوانده بودم و سعی کرده بودم تا بفهمم که آخر چه می گوید این نویسنده ی رومانیایی الاصل فرانسوی متولد سال ۱۹۱۲ . نویسنده ى نمایشنامه در جایی انگیزه ی نوشتن این نمایشنامه را از حالتی که در اثر حضور کنجکاوانه در یکی از سخنرانی های "هیتلر" به او دست داده می داند او خود را در آن مراسم سخنرانی با شکوه، مانند قطره‌ای از امواج خروشان دریای انسان های هیجان زده تعریف می کند. او توان تحلیل و منطق‌اش را در میان فشار روانی‌ سنگین جمعیت و غريو هولناك فرياد هاي شان از دست داده و لحظه‌ای خود را عاشق هیتلر یافته است! این حالت بعد از آن سخنرانی، وحشت غریبی در او ایجاد می کند که البته منجر به نوشتن شاهکارش یعنی "کرگدن" می‌‌شود.
تقسیم نقش ها شروع شد؛ "طوفان" بدون تردید شد "برانژه"،" افسون افشار" دانشجوی زبان و ادبیات انگلیسی نقش "دیزی"(Daizy ) را گرفت که معشوقه ی "برانژه" است در اداره ای که آنها در آن همکارند و من خودم "ژان" را می خواندم که دوست مرتب و منظم و کت شلوار پوش "برانژه"ی ولنگار است که به قول "ژان" همیشه بوی گند الکل می دهد و همین طور یازده نقش دیگر میان یازده نفر دیگر تقسیم شد تا روخوانی نمایشنامه با چهارده بازیگر شروع شود. "ژان" در صحنه ی اول با لباس رسمی در ساعت یازده و نیم صبح یکشنبه روزی آفتابی در فضای بیرونی یک کافه همزمان با "برانژه" که از طرف دیگر صحنه آمده وارد می شود و دیر آمدن او را مورد شماتت قرار می دهد و در پاسخ "برانژه" که "خودت هم همین الان آمدی" می گوید: "حالا که تو هیچ وقت سر ساعت نمی آیی من هم از قصد دیرتر می آیم!" برانژه اما کراوات نداشتنش هم از دست حمله های" ژان" در امان نیست اما "ژان" همیشه کرواتی اضافه دارد که به او بدهد و حتی شانه برای مرتب کردن موهای همیشه نامرتب "برانژه"! و بعد نوبت به پیراهن چروک "برانژه" و کفش های واکس نزده اش می رسد تا مورد انتقاد های تند و تیز" ژان" قرار بگیرد تا آنجا که می گوید "وضعیت تو رقت آور است، رقت آور!" "برانژه" اما از بی تفریح بودنش در این شهر کوچک اروپایی می گوید و اینکه برای هشت ساعت کار روزانه و منظم ساخته نشده! در نزدیکی کافه ای که این دو به بحث مشغولند بقالی هم وجود دارد که زن و شوهری آنجا را می گردانند. شهر آرام است و همه مشغول به کار خود که ژان از برانژه می پرسد دیشب را کجا باده گساری کرده ای؟ و "برانژه" از جشن تولد دوست مشترکشان "آگوست" می گوید که معلوم می شود "ژان" به آن دعوت نداشته و همین او را خشمگین می کند و به دنبال دلیل نرفتن خود به آن میهمانی می گردد که "برانژه" می گوید شاید به این علت نرفتی که دعوت نشده بودی! و این آتش خشم "ژان" را بیشتر می کند اما چیزی که "ژان" را عصبی تر کرده صداهای مزاحمی است که در میان استدلال های منطقی اش برای نرفتن به آن میهمانی از بیرون می آید و شبیه خرناس کشیدن یک حیوان است که حالا به نظر می رسد هن و هن کنان، شتابزده و زورمند دارد به آنجایی که آنها نشسته اند نزدیک می شود! "ژان" به سرعت صندلی خود را به کناری می اندازد و به کناره ی صحنه می رود و پس از کمی دقت با انگشتش به جایی در بیرون صحنه اشاره مي كند و فریاد می زند "ای وای! کرگدن! "برانژه" اما بی توجه همچنان در جای خود نشسته است و دارد آرام و زیر لب در مورد قضیه ی دعوت شدن یا نشدن به جشن تولد "آگوست" حرف می زند! حالا دیگر بقال (محمد باقر رکنی) و زن بقال(ماندانا مباشری)، صاحب کافه (اردوان زینی سوق) و پیش خدمت کافه (لاله مقتدی) همه و همه توجهشان به حضور کرگدن جلب شده و سراسیمه و بهت زده یکی پس از دیگری تکرار می کنند وای کرگدن، وای کرگدن....نویسنده ی نمایشنامه در متن می خواهد که این صحنه خیلی تند و با انرژی بازی شود و حتی جایی می نویسد: "باید تمرین کرد!" و حالا "آقای منطق دان" (فریبرز مولازاده) با عینک و کلاه حصیری وارد شده و اعلام می کند : "یک کرگدن و با چه سرعتی در پیاده رو مقابل!" در این میان صدای آه و ناله ی خانمی (زهرا عباسپور) از بیرون صحنه می آید که در يك دستش گربه و در دست دیگرش سبدی دارد و به دنبال او آقای پیر شیک پوش (فتاح سعادت پور) که سعی در جلب توجه او دارد وارد صحنه می شوند و هر کدام از کرگدنى که آزاد و رها در خیابان می دویده و بساط مردم را به هم می ریخته حرف می زنند."عین یک جت بود" این دیالوگ اردوان زینی سوق در نقش صاحب کافه بود که در وصف حیوانی که دیده است می گوید اما لهجه ی شیرین و جنوبی او "ج" را "ز" تلفظ می کرد و حاصل آن می شد "عین یک زت بود!" تمرین ها آرام آرام داشت این قوت قلب را به همه ی ما می داد که کار دارد شکل می گیرد روخوانی به سرعت پایان یافت و کار روی صحنه برای میزانسن و حرکت ها شروع شد ریتم کار داشت در می آمد اما وقتی به این دیالوگ اردوان می رسید ناگهان سقوط آزاد به ته دره! تمام گروه سعی کردند "زت" اردوان را "جت" کنند که البته موفق هم شدند اما ما تا مدت ها او را به نام "جت" می شناختیم! من حتی در عصبانیت شدید در تمرین ها هم او را با این نام صدا می کردم! در تمرین های نمايش کرگدن من زود تر از همه کرگدن شده بودم و بازیگران و سایر عوامل اجرا از داد و فریاد هایم در امان نبودند که : "محکم تر، بلند تر، برو راست، قدم ها تند تر، آهسته تر ، ریتم را ننداز، نگاهش کن، کجایی پس تو، این غلطه غلطه، آره این درسته، صبر کن، سکوت بده، حواست کجاست تو، آخه بابا اینطوری که نمی شه لامصب!!!...." تمرین های سنگین بدن و بیان به صورت گروهی قبل از کار روی صحنه آغاز می شد، حدود یک ساعت تمرين منظم صدا و حرکت. ما قرار بود خودمان بشویم کرگدن پس باید بدن و بیانمان را هم آماده ی این کار می کردیم! روش ما برای کرگدن شدن و نشان دادن آن به تماشاگرانمان استفاده از ظرفیت های صدا و بدن بود و به دنبال استفاده از ماسک یا ترفند های دیگر نرفتیم با این روش کار ساده تر و به همان میزان ملموس تر می شد که کرگدن شدن را بیشتر موضوعی درونی می دیدیم تا بیرونی! دیده شدن این جانور مجادلات و بحث هایی را در میان آدم های نمایش آغاز می کند و هر کدام سعی در توجیه منطقی علت حضور آن در این شهر اروپایی که اساسا نمی تواند محل مناسبی از نظر زیست محیطی برای این حیوان باشد را دارند البته آنها در میان این تبادل آرا و نظرات به موضوعات مورد علاقه ی خود نیز می پردازند. به جز "برانژه" همه موضوع دیده شدن کرگدن را جدی گرفته اند و از بابت آن نگرانند.
در اینجا "ژان" با "برانژه" در گوشه ای و "آقای منطق دان" و"آقای پیر شیک پوش" در گوشه ی دیگر صحنه با هم به گفتگو مشغولند و دیالوگ های این چهار نفر به گونه ای با هم در ارتباط و تداخل کلامی و معنایی هم هست که ما در اجرا به نوبت یک طرف صحنه را ثابت نگاه می داشتیم تا طرف دیگر صحنه دیالوگ خود را بگویند و بر عکس! "آقای منطق دان" و "آقای پیر" در مورد قیاس منطقی با اشاره به گربه ی خانمی که وارد صحنه شده بود صحبت می کنند و"آقای منطق دان" با استفاده از این قیاس ثابت می کند که چون گربه میراست و "سقراط" هم میراست پس "سقراط" گربه است! که "آقای پیر" هیجان زده پاسخ می دهد بله من یک گربه دارم که اسمش "سقراط" است!
در آن سوی صحنه "برانژه" به وجود داشتن خود شک می کند و می گوید که تعداد مرده ها بیشتر است و آنها بر وجودم سنگینی می کنند اما "ژان" بر او خرده می گیرد که مرده ها وجود ندارند و چطور چیزی که وجود ندارد بر تو سنگینی می کند اما "برانژه" زندگی کردن را چیز غیر عادی می داند که "ژان" بر او می تازد که تو وجود نداری چون فکر نمی کنی! او همچنین "برانژه" را دروغگو می داند چرا که از طرفی می گوید زندگی چنگی به دلش نمی زند و از طرف دیگر به کسی دل بسته است و "برانژه" می نالد که در برابر رقبایش که از او قدر تر هستند شانسی ندارد چون درس نخوانده است اما مهمترین رقیب عشقی او در اداره لیسانس حقوق و آینده ای روشن دارد.
در آن سوی صحنه "آقای منطق دان" و"آقای پیر" در مورد منجر شدن منطق به حساب فکری سخن می گویند و دائم تعداد پاهای دو گربه را جمع و تفریق می کنند.
"ژان" "برانژه" را تشویق می کند که برای به دست آوردن "دیزی" مبارزه کند و می گوید: "فقط آدم لش مبارزه نمی کند" اما "برانژه" می گوید که در مقابل رقیبش خلع سلاح شده است که "ژان" فریاد بر می آورد: "مسلح شو دوست عزیز مسلح شو!" این سخن "برانژه" را خوش می آید و از "ژان" کمک می خواهد تا مسلح شود اما به چه چیزی؟ که "ژان" در پاسخ به او می گوید به سلاح هوش و فرهنگ و از "برانژه" می خواهد که الکل ننوشد و با پول پس انداز شده برود تئاتر ببیند و موزه ها را تماشا کند، لباس مرتب و آدمیزادی بپوشد و مجله های ادبی را بخواند اما اندکی بعد معلوم می شود خود ژان هم بعد از ظهر همان روز قراری در یک مشروب فروشی با دوستانش دارد!
دوباره صدای هن و هن و چهار نعل دویدن کرگدن در پشت صحنه که شتابان سم هایش را به زمین می کوبد و صدای مهیبی را ایجاد می کند شنيده مى شود اما بحث منطقی آقایان حتی در این هنگام هم به همان شدت ادامه دارد و برای رساندن صدایشان به یکدیگر مجبورند فریاد بزنند که ناله ی دلخراش خانم خانه دار در بیرون صحنه همه را خاموش می کند: " لهش کرد گربه ام را، گربه ام را له کرد!" این "خانم خانه دار" است که سوگوارانه به وسط صحنه سرازیر می شود و حالا همه ی آدم های نمایش به دور او حلقه زده اند و به همدردی با این زن که گربه اش زیر پای کرگدن اخیر له شده می پردازند و این بار بحث مفصلی در باب اینکه این کرگدن از کجا ممکن است آمده باشد و از چه نژادی است آسیایی یا آفریقایی؟ و مقایسه ی آن با آدم های آسیایی و آفریقایی که تا حالا دیده اند و اینکه این کرگدنی که دیده شد یک شاخ بود یا دو شاخ را آغاز می کنند در میان این گفتگو ها که با ناله های خانم خانه دار همراهی می شود "دیزی" نیز وارد صحنه می شود. جدال کلامی شدیدی میان "برانژه" که در اثر حضور معشوقه اش اعتماد به نفسی هم پیدا کرده با "ژان" در مورد یک شاخ یا دو شاخ بودن و آسیایی یا آفریقایی بودن کرگدن اول و دوم و این که اصلا اولی همان دومی بود یا با هم فرق داشتند شروع می شود و در نهایت این "آقای منطق دان" است که با استدلال منطقی خود در مورد اینکه کرگدن اول آسیایی بوده یا آفریقایی و کدامیک یک شاخ دارند و کدام دو شاخ و آیا اولی همان دومی بوده یا با هم فرق می کردند همگان را گیج تر از پیش می کند اما "برانژه" و "ژان" کارشان بالا می گیرد و "برانژه" در مقابل "دیزی" و دیگران "ژان" را فضل فروشی بیش نمی داند که در مورد هیچ چیز اطلاعات درست و دقیق ندارد و "ژان" به حالت قهر صحنه را ترک می گوید. در انتهای صحنه ی اول "برانژه" خود را سرزنش می کند که چرا با "ژان" اینقدر تند بوده و وقتی تنها می شود از صاحب کافه درخواست مشروبی می کند تا شاید التیامش دهد. این پایان صحنه ی اول است و هنوز سه صحنه ی دیگر باقی است تا این ماجرا به سرانجام برسد.
در روز های تمرین وقتی که کار داشت به تدریج آماده می شد به بچه های گروه می گفتم که اگر ما در هر شب اجرا فقط پنجاه نفر تماشاگر داشته باشیم خود یک موفقیت بزرگ به حساب می آید البته این بار قصد تبلیغات وسیع در سطح شهر شیراز هم داشتیم تا تماشاگران فقط محدود به دانشجویان نباشند.
دايم نگران بودم که این جملات گیج کننده و انبوه در متن که به قصد تاکید بر بی حاصل بودن زبان یا همان پوچی در زبان توسط نویسنده نوشته شده آیا برای تماشاگر ما قابل تحمل هست؟ و اصلآ با این نمایش همراهی خواهد داشت؟ و آیا ما قادر خواهیم بود او را قانع کنیم که سالن نمایش را در میانه ی اجرا ترک نکند و بماند تا ببیند که بعد چه می شود و در آخر به کجا می رسد؟ اما بازیگران و عوامل گروه انگار از من مصمم تر شده بودند من بعضی از آنها را دیگر هرگز در کار تئاتر ندیدم انگار فقط آمده بودند تا دو ماه در کرگدن تمرین کنند، آن را به مدت ۹ شب اجرا کنند و بعد بروند و دیگر اثری از آنها نباشد! "فتاح سعادت پور" از جمله ی این آدم ها بود او به همراه "فریبرز مولازاده" زوج "آقای منطق دان" و "آقای پیر و شیک پوش" را به طرز عجیب و باور نکردنی قوی و دقیق و زنده بازی می کردند. صحنه ی اول داشت با حضور ده بازیگر روی صحنه شور و هیجان عجیبی به خود می گرفت همه ی بازیگران بی آنکه مزدی دریافت کنند سر تمرین های فشرده حاضر می شدند و نهایت تلاش خود را می کردند. همه ما به تدریج متوجه شده بودیم که اتفاقی در حال وقوع است اتفاقی در درون ما، در شهر ما و در صحنه اما هنوز این سوال برای همه ی ما وجود داشت که آیا این تئاتر عبث نما که می گفتند نمایاننده ی پوچی هاست و هشدار دهنده به آدمیزاد که تو در خطر هستی در خطر پوچ و عبث شدن، تئاتری هست که ما بتوانیم آن را درست بفهمیم و درست اجرایش کنیم ؟
زمان اجراى نمايش (دی ماه سال ۱۳۷۲) داشت نزدیک می شد و خبر تمرین کرگدن در دانشگاه، در اغلب محافل تئاتری شهر شیراز پیچیده بود و البته بسیاری هم می گفتند این دیگر دیوانگی است! کرگدن آن هم با یک مشت بچه دانشجو؟ کارگردانش کیست همان پسر ۲۵ ساله ای که معلوم نیست هدفش از آمدن به شیراز درس خواندن بوده یا ....ادامه دارد!

۱۳۸۸ دی ۱۵, سه‌شنبه

از میز پینگ پنگ تا حیاط عباس آقا! (قسمت چهارم) - شانس هم عشقیه!

کار تئاتر شکل نمی گیرد مگر با همکاری همه ی آدمهای دست اندر کار در این پدیده ی فرهنگى. آنچه كه در آن سال ها تئاتر دانشجویی شیراز را می ساخت فقط شامل دانشجويان نويسنده، كارگردان و بازيگر نبود بلكه حاصل همكارى همه ى آن دانشجويانى بود كه در روى صحنه و پشت صحنه كار مى كردند به خصوص در سال های اول شروع اوج گیری تئاتر در دانشگاه، از کسی که مسول فروش بلیت در خارج از سالن اجرا بود تا سرپرست گروه و طراح صحنه، پوستر و بروشور، گریمور، مسول نور و صدا و فیلم برداری و ...همه با هم تلاش می کردند تا کار به روى صحنه برود و البته همه هم بی مزد و مواجب!
"حسین پرهیزکار" دانشجوی رشته ی مهندسی ماشین آلات کشاورزی و دوست و همراهم در دانشگاه به علت هم اتاقی بودن با من در اتاق ۱۵ خوابگاه "ملا صدرا" بدون آنکه بفهمد کی و چطور تا چشم هایش را باز کرد خود را در میان گروه های تئاتر دانشجویی دید او در چند کار من مسولیت سرپرستی گروه و دستیاری کارگردان را به عهده داشت و به همه ی امور ما سامان می داد از کارهای مربوط به هماهنگی بازیگران برای تمرین تا آماده سازی صحنه برای اجرا، مذاکره با مسولین دانشگاه و پاسخ به بعضی منتقدان اجرا ها که گاه بسیار خشمگین و عصبانی هم بودند تا سر و سامان دادن به امور عاطفی و احساسی ما و جمع و جور کردن اشک ها و لبخند هایمان!
"مهدی میلانی" دانشجوی رشته ی اقتصاد یک طراح چیره دست بود که طرح های زیبايى برای پوسترها و بروشور های کارهای گروه های مختلف خلق می کرد و البته رقیب قابل توجهی هم نداشت کارهای "مهدی" بی اغراق در حد کارهای طراحان حرفه ای می درخشید یک مداد و یک صفحه کاغذ برای او کافی بود تا در چند دقیقه وقتی که کارگردان در حال توضیح دادن صحنه بود طرحی بهتر از آنچه که آن جوانک در نظر داشت برایش بکشد و با حواله ی پوزخندی آن نگون بخت را که به دنبال کلمات مناسب برای توضیح صحنه اش می گشت، خوشحال به دنبال کارش بفرستد!
"جبار محسن نژاد" دانشجوی رشته ی "مهندسی مواد" فرزند خاک داغ خوزستان، خوش پوش ترین و شیک ترین آدمی بود که در این گروه های تئاتر دانشجویی درآن سال ها رفت و آمد می کرد او در چند کار کوتاه و بلند من بازی کرد. حواسش به درسش فراوان بود و همیشه از شلختگی من فغانش بلند! "جبار" اما نقش بسیار مهمی در پشت صحنه هم ایفا می کرد او در کار تدارکات، آماده سازی و مدیریت صحنه مهارت فراوانی پیدا کرده بود."جبار" جدی، پرکار و البته حساس هم بود.
در سال ۱۳۷۱ "محمود ناظری" نمایشنامه ای نوشت به نام "هنگامه". این نمایشنامه بر خلاف کارهای قبلی او اولین بار توسط من کارگردانی نشد چون من به خیال خودم می خواستم مدتی از صحنه ی تئاتر دور باشم تا به کارنامه ام در دانشکده سامانی بدهم، خیالی که البته خیالی بیش نبود!
"هنگامه" روایت پرستاری است که در يك بیمارستان از مجروح جنگی در اغما فرو رفته ای آن هم در زمانی که دیگر آتش جنگ فرو نشسته پرستاری می کند مجروحى کاملا خاموش و بی حرکت بر تخت بیمارستان كه تنها پوست و گوشتی است از نظر پزشکی زنده اما در واقع بار گرانی بیش برای بیمارستان نیست. مسولین بیمارستان اصرار بر پایان زندگی مرد خفته بر تخت دارند که جدایی فقط چند دقیقه ای از تجهیزات بیمارستانی او را به طور کامل از این جهان می رهاند و تخت اشغال شده را نیز به بیمارستان باز می گرداند. در این میان "هنگامه" اما از دست رفته بودن مرد بی صدای خوابیده بر تخت را باور ندارد چرا که این مجروح تنها مونس تنهایی هایش است. همرزم قدیم مجروح جنگی که در روزگار دانشجویی با هم در جبهه خد مت می کردند امروز دکتر همان بیمارستان است و البته گرفتار در عشق هنگامه و هنگامه همه ی وجودش صرف مراقبت از مرد بی صدای افتاده بر تخت. بالاخره صبر مسولین بیمارستان به سر می رسد و روزی را مقرر می کنند تا با معاینه و بازدید نهایی از مرد به اغما رفته تکلیف او را یکسره کنند. روز موعود فرا می رسد و جسم خوابیده زیرملحفه ی سفید بیمارستان در مقابل دیدگان بهت زده ی پزشکان و پرستاران حاضر در اتاق به آرامی از جا بر می خیزد و چون بر قامت خود بر تخت می ایستد و چهره آشکار می کند کسی نیست جز هنگامه!
"هنگامه" اولین بار در بخش جنبی جشنواره ی سوم قطعات نمایشی در جهاد دانشگاهی شیراز به کارگردانی "اسد زارع" به صحنه رفت که اجرای پر فروغی نداشت اما سر و صدای زیادی به خاطر محتوی نمایشنامه بر انگیخت. منتقدین با دیدگاه های محافظه کارانه وجود روابط عاشقانه میان دکتر و پرستار در یک بیمارستان را سر فصل اتهام های خود به "محمود ناظری" نویسنده ی اثر قرار دادند و فراوان بر او تاختند.
در جشنواره ی سوم قطعات نمایشی در سال ۱۳۷۱ من فقط مسولیت اجرای جلسات نقد و بررسی نمایش ها را که در پایان هرشب و بعد از اجراها انجام می شد به عهده داشتم و البته جلسات نقد آن سال جنجالی تر از هر دوره ی دیگری برگزار شد.
از کار های اجرا شده در این جشنواره به کار کوتاهی از "محسن آرضی" باید اشاره کرد که بدون استفاده از کلام و فقط با یک بازیگر توانست ارتباط خوبی با تماشاگرانش برقرار کند؛ یک مرد و کمد اتاقش و تلاش او برای خفه کردن صدای مزاحم باز و بسته شدن خود به خودی در کمد و چون صدای کمد را خاموش می کند تازه در می یابد که به این صدای آزار دهنده عادت کرده است تا آنجا که دیگر بدون این صدا نمی تواند به مطالعه خود ادامه دهد!
اما "حمید کاظم زاده" در بهار سال ۱۳۷۲ نمایش "هنگامه" را خود کارگردانی کرده و به اصفهان، شهر برگزاری جشنواره ی هفتم تئاتر دانشجویی کشور در آن سال برد. در این اجرا " نقش "هنگامه" را "پریسا مقتدی" بازی کرد و البته کارگردانی موثر و خوب حمید به همراه بازی مقتدرانه و مسلط "پریسا مقتدی" و "فریده مسافر" و پرداخت عالی موضوع در متن، از "هنگامه" در اصفهان اجرایی در خور تحسین ساخت و برای اولین بار در جشنواره ی تئاتر دانشجویی کشور با وجود حضور گروه های تئاتر دانشجویان رشته های هنری، این دانشگاه شیراز بود که جایزه ی اول متن و جایزه ی بازیگری زن را از آن خود کرد. من در این جشنواره فقط به عنوان همراه گروه شرکت داشتم. با دریافت این دو جایزه ی ارزشمند دست اندر کاران تئاتر دانشجویی کشور دریافتند که عمق و گستره ی تئاتر در دانشگاه شیراز فقط محدود به چند چهره ی خاص نیست گرچه كه بايد اعتراف كرد نوشته های محمود ناظری آنقدر از قوت دراماتیک و بار معنایی برخوردار بود که به سختی می توان بدیلی برای او در آن دوران یافت اما در کارگردانی، بازیگری مرد و زن چهره های جدید و قوی هر روز خود را به رخ می کشیدند.
برگزاری سالیانه و مرتب جشنواره ی قطعات نمایشی در جهاد دانشگاهی شیراز به همت "ایرج شهریوری"، "جواد رعیتی"، "محمد مقصودی"، "پور علی" و دیگران باعث تشكيل گروه های مختلف تئاتر دانشجویی شده و سال به سال نیز بر تعداد و کیفیت این گروه ها مى افزود. تئاتر دانشجویی ایران پذیرفته بود که تئاتر در دانشگاه شیراز در دهه ی هفتاد خورشیدی موضوعی است کاملا جدی و بیشتر از فوق برنامه در کنار درس و مشق!!
در میان آن همه شور و شوق، درس و مشق فقط نقش مصیبت را بازی می کرد البته نه برای همه . دايم از خودم می پرسیدم آخر این مهندسی مکانیک برای چیست؟ حالا اصلآ مهندس نشوی مگر چه می شود؟ بعد یاد پدر و مادر و خواهر و فامیل و دوستان و روستایمان "فارسجین" و قزوین و تهران که می افتادم و آن همه چهره را که با نگاهی مشکوک مرا زیر نظر داشتند به خاطر می آوردم باز مصمم می شدم که باید هر طوری هست مهندس بشوم. شنیده بودم که شده ام نقل محافل خانوادگی و ترجیع بند نظر ها هم این بود:"ناصر دارد وقتش را در شیراز تلف می کند"
در این سال ها برای اینکه از نظر مالی مستقل بشوم مشغول به کار شدم؛ از تدریس خصوصی راهنمایی و دبیرستان شروع کردم که البته خیلی فایده هم نداشت اما خیلی زود دیدم حرفه ای روی صحنه است که دارم آن را خوب یاد می گیرم كه می توانست درآمد هم برایم داشته باشد و آن کار صدا برداری بود؛ مسوول صدای سالن جهاد دانشگاهی شدم تا میان کلی میکروفون و سیم و آمپلی فایر و بلند گو غلت بزنم و موقع اجرای برنامه های موسیقی ، همایش، سخنرانی و ... صدای خوب و با کیفیت را به تماشاگران برسانم از همایش های فرهنگی و هنری گرفته تا کاملا تخصصی مثل پزشکی و مهندسی و کنسرت های موسیقی نوازندگان معروف و جوان که برای اجرای برنامه به دانشگاه شیراز دعوت می شدند خلاصه شده بودم یک صدا بردار حسابی با درآمدی که بشود زنده بود و به کار تئاتر ادامه داد! در این میان گاهی کارهای تئاتر مناسبتی هم اجرا می کردیم تا بتوانیم پولی بگیریم. حد اقل ویژگی یک کار مناسبتی این است که بايد صاحب کار را که می خواهد بابت آن پولی پرداخت کند خوشحال و راضی کند و شاید در وسط کار بد نباشد که تجلیلی هم از حضرت ایشان بشود! اما این آدم های گروه ما از آن آدم هایی نبودند که این قدر محاسبه در کارشان داشته باشند و از هر فرصتی برای گفتن حرف های خودشان استفاده نکنند! ما چند بار "محمود ناظری" را هم به بازی در صحنه واداشتیم. در یکی از همین کار های مناسبتی با حضور محمود، حمید کاظم زاده، من، بهزاد دوران و جبار محسن نژاد قرار بود نمایش کوتاهی به نام "ورود ممنوع" برای مراسم فارغ التحصیلی دانشجویان یکی از دانشکده های پزشکی اجرا کنیم شخصیت اصلی نمایش دانشجویی بود که با الاغش از روستای دور افتاده ای وارد دانشگاه مى شود الاغ او از دیدن روابط سرد و سنگین آدم ها و اوضاع و احوال دانشگاه بهت زده شده و وقتی اين نوع روابط را با مناسبات بین خودش و الاغ های دیگر مقایسه می کرد رفته رفته مطمئن می شد که الاغ بودن گر چه سخت است ولی خیلی هم بد نیست! خط کلی داستان را با هم قطعی کرده بودیم اما جزيیات دیالوگ ها دست خودمان بود. من نقش الاغ را فقط با یک ماسک و حالت بدن بازی می کردم و "محمود" هم نقش دانشجویی را داشت که در حاشیه ی داستان اصلی دم در ورودی دانشکده منتظر نامزدش بود که طبق قرار قصه با هم مشکلاتی داشتند و الاغ از شنیدن این موضوعات که برای آدم ها به مشکل تبدیل شده بسیار تعجب می کرد دیالوگ بین الاغ و دانشجو قرار بود فقط در حد چند خط باشد اما محمود ول کن نبود من گفتم "ما الاغ ها خیلی راحت با هم ارتباط برقرار می کنیم و در این عر عر ها نکته ها نهفته است و اگر از یکی خوشمان بیايد چند تا از این صدا ها از دو طرف کافیه تا عشق شروع بشه!" آخرش هم گفتم "عشق شانسیه" که محمود در جواب به بداهه گفت "شانس هم عشقیه" که انفجار خنده سالن را تکان داد.اجرا خیلی خوب پیش می رفت و ارتباط با تماشاگر به شکل عالی برقرار شده بود ولی محمود در نقش دانشجوی عاشق شروع کرد به گله و شکایت شدید از نامزدش که به مذاق تماشاگران که اغلب آنها را دختران تشکیل می دادند خوش نیامد و از آن لحظه ارتباط ما با تماشاگرانمان قطع شد و البته بعد از اجرا هم جنجال آفرین!

از اوایل سال هفتاد در تئاتر دانشگاه شیراز نام یک نفر بسیار شنیده مي شد؛ او که از کشف های "فرزین پور محبی" بود پر حرارت و انرژی در روی صحنه های تئاتر در هر شکل و موقعیتی ظاهر می شد بازیگری، کارگردانی، گریم، بروشور، نویسندگی، ساخت دکور، مشاوره، صدای پشت صحنه، نور و صدا و هر کاری که ممکن است در یک نمایش مورد لزوم باشد از عهده ی او بر می آمد. بدن و بیان قوی، چهره ی گیرا، ذهن خلاق و مهمترین خصو صیتش خستگی ناپذیری و انرژی بی پایان، از او یک بازیگر تمام عیار ساخته بود. می گفتند دانشجوی مهندسی است ولی کمتر کسی او را در آن مکان دیده بود! "طوفان مهردادیان" به همراه همسرش"دکتر زهرا عباسپور" یک زوج هنری و جالب در تئاتر دانشگاه شیراز بودند."زهرا عباسپور" نیز پس از ازدواج با طوفان پایش به صحنه های تئاتر باز شد. نمی شد طوفان را دید و فکر اجرای یک کار بزرگ را نکرد کاری کارستان، کاری که به آتش بکشد صحنه ی تئاتر را! تا کی جشنواره و قید و بند تصویب متن و موضوع؟ تا کی نمایش های کوتاه که آنچنان ماندگاری هم ندارند؟ هر کارگردان جویای نام و پر جراتی با دیدن طوفان و چهره اش، صدایش، راه رفتنش، طرز فکرش، مهربانی اش، قناعتش و خنده هایش نمی توانست به فکر شخصیت "برانژه" در اثر جاودانی "اوژن یونسکو" ی فرانسوی نیفتد و وسوسه ی اجرای "کرگدن" آزارش ندهد! دیگر تصمیم خود را گرفته بودم حالا که دانشکده ی مهندسی دانشگاه شیراز نمی خواست به این راحتی مرا مهندس کند و تحویل جامعه بدهد! پس من لا اقل خودم که می توانم اسم و رسمی به هم بزنم و به عنوان یک تئاتری شناخته شوم. نه آقا! مهندس شدن خیلی سخت است و به درد من نمی خورد اگر هم بخورد حالا حالا ها کار دارد تا مهندس بشوم پس باید از فرصت استفاده کرد و دست به کارى بزرگ زد، کاری به بزرگی "کرگدن"!! ادامه دارد...