۱۳۸۸ دی ۱۵, سه‌شنبه

از میز پینگ پنگ تا حیاط عباس آقا! (قسمت چهارم) - شانس هم عشقیه!

کار تئاتر شکل نمی گیرد مگر با همکاری همه ی آدمهای دست اندر کار در این پدیده ی فرهنگى. آنچه كه در آن سال ها تئاتر دانشجویی شیراز را می ساخت فقط شامل دانشجويان نويسنده، كارگردان و بازيگر نبود بلكه حاصل همكارى همه ى آن دانشجويانى بود كه در روى صحنه و پشت صحنه كار مى كردند به خصوص در سال های اول شروع اوج گیری تئاتر در دانشگاه، از کسی که مسول فروش بلیت در خارج از سالن اجرا بود تا سرپرست گروه و طراح صحنه، پوستر و بروشور، گریمور، مسول نور و صدا و فیلم برداری و ...همه با هم تلاش می کردند تا کار به روى صحنه برود و البته همه هم بی مزد و مواجب!
"حسین پرهیزکار" دانشجوی رشته ی مهندسی ماشین آلات کشاورزی و دوست و همراهم در دانشگاه به علت هم اتاقی بودن با من در اتاق ۱۵ خوابگاه "ملا صدرا" بدون آنکه بفهمد کی و چطور تا چشم هایش را باز کرد خود را در میان گروه های تئاتر دانشجویی دید او در چند کار من مسولیت سرپرستی گروه و دستیاری کارگردان را به عهده داشت و به همه ی امور ما سامان می داد از کارهای مربوط به هماهنگی بازیگران برای تمرین تا آماده سازی صحنه برای اجرا، مذاکره با مسولین دانشگاه و پاسخ به بعضی منتقدان اجرا ها که گاه بسیار خشمگین و عصبانی هم بودند تا سر و سامان دادن به امور عاطفی و احساسی ما و جمع و جور کردن اشک ها و لبخند هایمان!
"مهدی میلانی" دانشجوی رشته ی اقتصاد یک طراح چیره دست بود که طرح های زیبايى برای پوسترها و بروشور های کارهای گروه های مختلف خلق می کرد و البته رقیب قابل توجهی هم نداشت کارهای "مهدی" بی اغراق در حد کارهای طراحان حرفه ای می درخشید یک مداد و یک صفحه کاغذ برای او کافی بود تا در چند دقیقه وقتی که کارگردان در حال توضیح دادن صحنه بود طرحی بهتر از آنچه که آن جوانک در نظر داشت برایش بکشد و با حواله ی پوزخندی آن نگون بخت را که به دنبال کلمات مناسب برای توضیح صحنه اش می گشت، خوشحال به دنبال کارش بفرستد!
"جبار محسن نژاد" دانشجوی رشته ی "مهندسی مواد" فرزند خاک داغ خوزستان، خوش پوش ترین و شیک ترین آدمی بود که در این گروه های تئاتر دانشجویی درآن سال ها رفت و آمد می کرد او در چند کار کوتاه و بلند من بازی کرد. حواسش به درسش فراوان بود و همیشه از شلختگی من فغانش بلند! "جبار" اما نقش بسیار مهمی در پشت صحنه هم ایفا می کرد او در کار تدارکات، آماده سازی و مدیریت صحنه مهارت فراوانی پیدا کرده بود."جبار" جدی، پرکار و البته حساس هم بود.
در سال ۱۳۷۱ "محمود ناظری" نمایشنامه ای نوشت به نام "هنگامه". این نمایشنامه بر خلاف کارهای قبلی او اولین بار توسط من کارگردانی نشد چون من به خیال خودم می خواستم مدتی از صحنه ی تئاتر دور باشم تا به کارنامه ام در دانشکده سامانی بدهم، خیالی که البته خیالی بیش نبود!
"هنگامه" روایت پرستاری است که در يك بیمارستان از مجروح جنگی در اغما فرو رفته ای آن هم در زمانی که دیگر آتش جنگ فرو نشسته پرستاری می کند مجروحى کاملا خاموش و بی حرکت بر تخت بیمارستان كه تنها پوست و گوشتی است از نظر پزشکی زنده اما در واقع بار گرانی بیش برای بیمارستان نیست. مسولین بیمارستان اصرار بر پایان زندگی مرد خفته بر تخت دارند که جدایی فقط چند دقیقه ای از تجهیزات بیمارستانی او را به طور کامل از این جهان می رهاند و تخت اشغال شده را نیز به بیمارستان باز می گرداند. در این میان "هنگامه" اما از دست رفته بودن مرد بی صدای خوابیده بر تخت را باور ندارد چرا که این مجروح تنها مونس تنهایی هایش است. همرزم قدیم مجروح جنگی که در روزگار دانشجویی با هم در جبهه خد مت می کردند امروز دکتر همان بیمارستان است و البته گرفتار در عشق هنگامه و هنگامه همه ی وجودش صرف مراقبت از مرد بی صدای افتاده بر تخت. بالاخره صبر مسولین بیمارستان به سر می رسد و روزی را مقرر می کنند تا با معاینه و بازدید نهایی از مرد به اغما رفته تکلیف او را یکسره کنند. روز موعود فرا می رسد و جسم خوابیده زیرملحفه ی سفید بیمارستان در مقابل دیدگان بهت زده ی پزشکان و پرستاران حاضر در اتاق به آرامی از جا بر می خیزد و چون بر قامت خود بر تخت می ایستد و چهره آشکار می کند کسی نیست جز هنگامه!
"هنگامه" اولین بار در بخش جنبی جشنواره ی سوم قطعات نمایشی در جهاد دانشگاهی شیراز به کارگردانی "اسد زارع" به صحنه رفت که اجرای پر فروغی نداشت اما سر و صدای زیادی به خاطر محتوی نمایشنامه بر انگیخت. منتقدین با دیدگاه های محافظه کارانه وجود روابط عاشقانه میان دکتر و پرستار در یک بیمارستان را سر فصل اتهام های خود به "محمود ناظری" نویسنده ی اثر قرار دادند و فراوان بر او تاختند.
در جشنواره ی سوم قطعات نمایشی در سال ۱۳۷۱ من فقط مسولیت اجرای جلسات نقد و بررسی نمایش ها را که در پایان هرشب و بعد از اجراها انجام می شد به عهده داشتم و البته جلسات نقد آن سال جنجالی تر از هر دوره ی دیگری برگزار شد.
از کار های اجرا شده در این جشنواره به کار کوتاهی از "محسن آرضی" باید اشاره کرد که بدون استفاده از کلام و فقط با یک بازیگر توانست ارتباط خوبی با تماشاگرانش برقرار کند؛ یک مرد و کمد اتاقش و تلاش او برای خفه کردن صدای مزاحم باز و بسته شدن خود به خودی در کمد و چون صدای کمد را خاموش می کند تازه در می یابد که به این صدای آزار دهنده عادت کرده است تا آنجا که دیگر بدون این صدا نمی تواند به مطالعه خود ادامه دهد!
اما "حمید کاظم زاده" در بهار سال ۱۳۷۲ نمایش "هنگامه" را خود کارگردانی کرده و به اصفهان، شهر برگزاری جشنواره ی هفتم تئاتر دانشجویی کشور در آن سال برد. در این اجرا " نقش "هنگامه" را "پریسا مقتدی" بازی کرد و البته کارگردانی موثر و خوب حمید به همراه بازی مقتدرانه و مسلط "پریسا مقتدی" و "فریده مسافر" و پرداخت عالی موضوع در متن، از "هنگامه" در اصفهان اجرایی در خور تحسین ساخت و برای اولین بار در جشنواره ی تئاتر دانشجویی کشور با وجود حضور گروه های تئاتر دانشجویان رشته های هنری، این دانشگاه شیراز بود که جایزه ی اول متن و جایزه ی بازیگری زن را از آن خود کرد. من در این جشنواره فقط به عنوان همراه گروه شرکت داشتم. با دریافت این دو جایزه ی ارزشمند دست اندر کاران تئاتر دانشجویی کشور دریافتند که عمق و گستره ی تئاتر در دانشگاه شیراز فقط محدود به چند چهره ی خاص نیست گرچه كه بايد اعتراف كرد نوشته های محمود ناظری آنقدر از قوت دراماتیک و بار معنایی برخوردار بود که به سختی می توان بدیلی برای او در آن دوران یافت اما در کارگردانی، بازیگری مرد و زن چهره های جدید و قوی هر روز خود را به رخ می کشیدند.
برگزاری سالیانه و مرتب جشنواره ی قطعات نمایشی در جهاد دانشگاهی شیراز به همت "ایرج شهریوری"، "جواد رعیتی"، "محمد مقصودی"، "پور علی" و دیگران باعث تشكيل گروه های مختلف تئاتر دانشجویی شده و سال به سال نیز بر تعداد و کیفیت این گروه ها مى افزود. تئاتر دانشجویی ایران پذیرفته بود که تئاتر در دانشگاه شیراز در دهه ی هفتاد خورشیدی موضوعی است کاملا جدی و بیشتر از فوق برنامه در کنار درس و مشق!!
در میان آن همه شور و شوق، درس و مشق فقط نقش مصیبت را بازی می کرد البته نه برای همه . دايم از خودم می پرسیدم آخر این مهندسی مکانیک برای چیست؟ حالا اصلآ مهندس نشوی مگر چه می شود؟ بعد یاد پدر و مادر و خواهر و فامیل و دوستان و روستایمان "فارسجین" و قزوین و تهران که می افتادم و آن همه چهره را که با نگاهی مشکوک مرا زیر نظر داشتند به خاطر می آوردم باز مصمم می شدم که باید هر طوری هست مهندس بشوم. شنیده بودم که شده ام نقل محافل خانوادگی و ترجیع بند نظر ها هم این بود:"ناصر دارد وقتش را در شیراز تلف می کند"
در این سال ها برای اینکه از نظر مالی مستقل بشوم مشغول به کار شدم؛ از تدریس خصوصی راهنمایی و دبیرستان شروع کردم که البته خیلی فایده هم نداشت اما خیلی زود دیدم حرفه ای روی صحنه است که دارم آن را خوب یاد می گیرم كه می توانست درآمد هم برایم داشته باشد و آن کار صدا برداری بود؛ مسوول صدای سالن جهاد دانشگاهی شدم تا میان کلی میکروفون و سیم و آمپلی فایر و بلند گو غلت بزنم و موقع اجرای برنامه های موسیقی ، همایش، سخنرانی و ... صدای خوب و با کیفیت را به تماشاگران برسانم از همایش های فرهنگی و هنری گرفته تا کاملا تخصصی مثل پزشکی و مهندسی و کنسرت های موسیقی نوازندگان معروف و جوان که برای اجرای برنامه به دانشگاه شیراز دعوت می شدند خلاصه شده بودم یک صدا بردار حسابی با درآمدی که بشود زنده بود و به کار تئاتر ادامه داد! در این میان گاهی کارهای تئاتر مناسبتی هم اجرا می کردیم تا بتوانیم پولی بگیریم. حد اقل ویژگی یک کار مناسبتی این است که بايد صاحب کار را که می خواهد بابت آن پولی پرداخت کند خوشحال و راضی کند و شاید در وسط کار بد نباشد که تجلیلی هم از حضرت ایشان بشود! اما این آدم های گروه ما از آن آدم هایی نبودند که این قدر محاسبه در کارشان داشته باشند و از هر فرصتی برای گفتن حرف های خودشان استفاده نکنند! ما چند بار "محمود ناظری" را هم به بازی در صحنه واداشتیم. در یکی از همین کار های مناسبتی با حضور محمود، حمید کاظم زاده، من، بهزاد دوران و جبار محسن نژاد قرار بود نمایش کوتاهی به نام "ورود ممنوع" برای مراسم فارغ التحصیلی دانشجویان یکی از دانشکده های پزشکی اجرا کنیم شخصیت اصلی نمایش دانشجویی بود که با الاغش از روستای دور افتاده ای وارد دانشگاه مى شود الاغ او از دیدن روابط سرد و سنگین آدم ها و اوضاع و احوال دانشگاه بهت زده شده و وقتی اين نوع روابط را با مناسبات بین خودش و الاغ های دیگر مقایسه می کرد رفته رفته مطمئن می شد که الاغ بودن گر چه سخت است ولی خیلی هم بد نیست! خط کلی داستان را با هم قطعی کرده بودیم اما جزيیات دیالوگ ها دست خودمان بود. من نقش الاغ را فقط با یک ماسک و حالت بدن بازی می کردم و "محمود" هم نقش دانشجویی را داشت که در حاشیه ی داستان اصلی دم در ورودی دانشکده منتظر نامزدش بود که طبق قرار قصه با هم مشکلاتی داشتند و الاغ از شنیدن این موضوعات که برای آدم ها به مشکل تبدیل شده بسیار تعجب می کرد دیالوگ بین الاغ و دانشجو قرار بود فقط در حد چند خط باشد اما محمود ول کن نبود من گفتم "ما الاغ ها خیلی راحت با هم ارتباط برقرار می کنیم و در این عر عر ها نکته ها نهفته است و اگر از یکی خوشمان بیايد چند تا از این صدا ها از دو طرف کافیه تا عشق شروع بشه!" آخرش هم گفتم "عشق شانسیه" که محمود در جواب به بداهه گفت "شانس هم عشقیه" که انفجار خنده سالن را تکان داد.اجرا خیلی خوب پیش می رفت و ارتباط با تماشاگر به شکل عالی برقرار شده بود ولی محمود در نقش دانشجوی عاشق شروع کرد به گله و شکایت شدید از نامزدش که به مذاق تماشاگران که اغلب آنها را دختران تشکیل می دادند خوش نیامد و از آن لحظه ارتباط ما با تماشاگرانمان قطع شد و البته بعد از اجرا هم جنجال آفرین!

از اوایل سال هفتاد در تئاتر دانشگاه شیراز نام یک نفر بسیار شنیده مي شد؛ او که از کشف های "فرزین پور محبی" بود پر حرارت و انرژی در روی صحنه های تئاتر در هر شکل و موقعیتی ظاهر می شد بازیگری، کارگردانی، گریم، بروشور، نویسندگی، ساخت دکور، مشاوره، صدای پشت صحنه، نور و صدا و هر کاری که ممکن است در یک نمایش مورد لزوم باشد از عهده ی او بر می آمد. بدن و بیان قوی، چهره ی گیرا، ذهن خلاق و مهمترین خصو صیتش خستگی ناپذیری و انرژی بی پایان، از او یک بازیگر تمام عیار ساخته بود. می گفتند دانشجوی مهندسی است ولی کمتر کسی او را در آن مکان دیده بود! "طوفان مهردادیان" به همراه همسرش"دکتر زهرا عباسپور" یک زوج هنری و جالب در تئاتر دانشگاه شیراز بودند."زهرا عباسپور" نیز پس از ازدواج با طوفان پایش به صحنه های تئاتر باز شد. نمی شد طوفان را دید و فکر اجرای یک کار بزرگ را نکرد کاری کارستان، کاری که به آتش بکشد صحنه ی تئاتر را! تا کی جشنواره و قید و بند تصویب متن و موضوع؟ تا کی نمایش های کوتاه که آنچنان ماندگاری هم ندارند؟ هر کارگردان جویای نام و پر جراتی با دیدن طوفان و چهره اش، صدایش، راه رفتنش، طرز فکرش، مهربانی اش، قناعتش و خنده هایش نمی توانست به فکر شخصیت "برانژه" در اثر جاودانی "اوژن یونسکو" ی فرانسوی نیفتد و وسوسه ی اجرای "کرگدن" آزارش ندهد! دیگر تصمیم خود را گرفته بودم حالا که دانشکده ی مهندسی دانشگاه شیراز نمی خواست به این راحتی مرا مهندس کند و تحویل جامعه بدهد! پس من لا اقل خودم که می توانم اسم و رسمی به هم بزنم و به عنوان یک تئاتری شناخته شوم. نه آقا! مهندس شدن خیلی سخت است و به درد من نمی خورد اگر هم بخورد حالا حالا ها کار دارد تا مهندس بشوم پس باید از فرصت استفاده کرد و دست به کارى بزرگ زد، کاری به بزرگی "کرگدن"!! ادامه دارد...

۱۳ نظر:

Bahar گفت...

ناصر جان، چی بگم که طبق معمول فقط تشکر نباشه.ساعت یک بعد نیمه شبه؛ داشتم متنی که برای دانشگاه با هزار سلام و صلوات تموم کردمو واسه استادم می فرستادم (و البته کمی هم از خودم ناامید بودم که بعد از سه ماه بی کاری! این چیه که دارم تحویل می دم؟) که ای میلتو دیدم. همه چی یادم رفتو شروع به خوندن کردم. واقعا لذت بردم. ممنون.البته خیلی هم متاسف شدم از خبر فوت پدر طوفان. بقای عمر بازماندگان.

Hassan گفت...

salam naser jan,
bavar kon ke copy kari nabood. shayad ham to baraye ma tarif karde boodi va dar pase zehne ma mondeh bood.

man o siamak gate namayesh kotahe khari ke varede daneshkadeh mosigi mishe ro barha ejra kardim

jaleb ine ke mate on namayeshnamaro khodemon neveshtim

(ya hadeagal fekr mikardim ke khodemon neveshtim)

Be agha tofan ham ke fagat yeki dobar tofige didaneshon ro dashtam tasliat migam

ناشناس گفت...

salam naser...agha roman minvisi ha...جذاب می نویسی...خاطره برانگیز...یادش بخیر..اونروزا جلوی چشمام زنده شد....واقعا جهاد دانشگاهی توی اون دهه نقش خوبی توی باز کردن فضا داشت ...شبهای هنر...موسیقی....تو روزگاری که ویدئو داشتن با ترس همراه بود...ساز نمی شد بگیری تو دستت یا به سختی...اونوخ دخترا می اومدن ساز می زدن...تئاتر هم که جای خود داره با نگاهی که ما داشتیم و حداقل می خواستیم تاثیرگذار باشیم...قربونت محمود

Unknown گفت...

Naser jan, salam.
Besiar motasser shodam ke Tofan e aziz va mehraban va hamisheh dostdashtani ro dar ghami mibinam. Be yad nadaram geryehayeh Tofan ra
Hamisheh mikhandid va gham hayeh mara az yademan mibord.
Ma ra dar gham khod sharyk bedan.

پیمان گفت...

ناصر، باید به حافظهٔ تو تبریک بگم که همهٔ اسمهای دوستان و گذشترو به خوبی‌ یادته.مطمئنم که این خاطره‌ها رو زنده نگاه داشتن اسون نیست ولی‌ لذت بخشه. ناز قلمت...:-) / پیمان

KAMBIZ گفت...

اول ناصر: این title هایت خیلی بامزه است!
دوم: محمود نویسنده ای چیره دست است که لیاقتش بیش از اینهاست.
سوم: شیک پوشی و متانت جبار محسن نژاد را هیچگاه فراموش نمی کنم.
چهارم: طوفان، استعدادی که هنوز هم ناشناخته مانده است (برنامه هایش را کم و بیش دنبال می کنم، او یک سر و گردن فنی تر از پارتنرهایش است!)
پنجم: بهتر است فارسی را پاس بداریم اما بهتر است سخت نگیریم!

محمد رضا گفت...

ناصر جان سلام کار نمایش یک طرف، حاشیه هاش هم یک طرف ، برای ما که اون نمایش " ورود ممنوع " رو ندیدیم حاشیه هاش بیشتر از خودش جذابیت داشت به خصوص بداهه گویی ها و ماجراهای بعدش ! فکرنمیکنی یک وقتایی
با جونت بازی میکردی ؟! من میگم کتک نخوردن بعد از نمایش هم شانسیه ! راستی این خورشید گرفتگی روز جمعه توی پارک شکلات هم خیلی چسبید مرسی از پیشنهاد جالبت !

Amir گفت...

سلام ناصر جان! من درمانده ام تو چطوری درس میخواندی؟ با این همه فعالیت تئاتری خیلی زرنگ بوده ای که درست را تمام کرده ای! دمت گرم! راستی حافظه خوبی هم داری!

Hossein گفت...

خیلی نوشته ها دلچسب تر شده . بی اختیار به یاد این جمله فمینیستی افتادم که در پس هر نوشته موفق تلاش زنی ویراستار نهفته است....
احساس خوشایند پر رنگ شدن یک رد پا روی سنگفرشهای تازه فردا.
ارادتمند
حسینقلی

مریم گفت...

خسته نباشید، این قسمتو خیلی دوستدارم.دلم میخواست (پریسا مقتدی )رو میدیدم،
ولی جالبه روزهایی که از نظره همه وقت تلفکردن بوده ،اینقدر پررنگ و با ارزشه .

ناشناس گفت...

ناصر...کجایی...مدتی این مثنوی تاخیر شد؟!!منتظریم...محمود

behrouz mahmoud گفت...

درود ناصر جان
مدتی هست که منتظر بخش پنجمم .
با آنکه من جایی در آن دوران ندارم ولی قلم زرینت مرا بدنبال خود می کشد .

marzieh گفت...

سلام اقا ناصر من در عجبم که شما با تمام عشقو علاقه ای که به کار تاترداشته ودارید چرا عمرتو اینجا تلف میکنی جای تو جایست که بتونی از پتانسیلهات استفاده کنی و بقول امروزیها ایول به حافضه.