۱۳۸۸ اسفند ۹, یکشنبه

از میز پینگ پنگ تا حیاط عباس آقا! (قسمت پنجم) - مسلح شو دوست عزیز، مسلح شو!

تابستان سال ۱۳۷۲ کار بازسازی سالن تئاتری در محوطه ی خوابگاهی دانشگاه شیراز و پایین مجتمع دانشگاهی که به آن "تپه" می گفتند در حال اتمام بود. سالن "شهید دستغیب" جهاد دانشگاهی که ما تئاتر را در آن رونق داده بودیم نه سالن تئاتر که در اصل سالن سینما بود و از خوش اقبالی ما صحنه اش عمقی هم داشت تا ما امکان به صحنه بردن کارهایمان را داشته باشیم اما سالن جدید در حال بازسازی که گفته می شد نمایش های "جشن هنر شیراز" در پیش از انقلاب در آن اجرا می شده است، سالن تئاتر بود فقط تئاتر! این سالن را بعد از باز سازی، "فجر" نامیدند تا خورشید تئاتر دانشجوئی شیراز طلوعی دیگر داشته باشد. هر وقت که به آنجا سر می زدم و کارگران مشغول کار را می دیدم در خیال خودم می پروراندم که اگر بتوانم در اینجا تئاتر راه بیاندازم چه خواهد شد؟ اینجا واقعا سالن تئاتر است، اتاق نور و صدا دارد، اتاق گریم دارد، صحنه اش به اندازه عریض است ، عمق مناسب دارد و دید تماشاگران عالی است و ...
"شهرام سلطانی" که با هم کار تئاتر را در دانشگاه شروع کرده بودیم پس از قبولی در مقطع کارشناسی ارشد به سرپرستی این سالن منصوب شد و همین کافی بود تا تئاتر، الویت اول سالن تازه افتتاح شده ی "فجر" در دانشگاه شیراز باشد.
اواخر شهریور ماه همان سال اردوی چند روزه ای برای ورودی های جدید یا به قول معروف "سال صفری ها" برقرار شد؛ برنامه ی اختتامیه شامل موسیقی، نمایش و شعر خوانی در سالن "شهید دستغیب" جهاد دانشگاهی بود كه نمايش "دو روی یک سکه" در حضور حدود ۶۰۰ نفر از تازه واردین اجرا شد. داستان نمایش در دو صحنه به روزگار تیره و روشن داوطلب کنکوری می پرداخت که در صحنه ی اول فرض می شد در کنکور در رشته ی "کاردانی ثبت و ضبط اسناد و مدارکی که باید نگاه داشته شوند!" قبول شده و تبدیل به چهره ی درخشان و قهرمان خانه، محله، دوستان و نامزدش شده است و در صحنه ی دوم فرض می شد همان داوطلب از ورود به دانشگاه بازمانده است که حالا روزگارش سیاه شده و به شدت مورد تحقیر و حمله ی اطرافیان قرار می گیرد. در هر کدام از صحنه ها آدم های ثابتی (پدر، مادر، خواهر، نامزد، دوست و بقال محله) با بازیگران ثابت (چهار نفر) در این دو موقعیت برخورد های کاملا متضادی با او داشتنند. صدای خنده تماشاگران حاضر در تمام طول اجرا سالن را به لرزه در آورده بود و در پایان هم به شدت از کار استقبال کردند. این قطعه نمایشی نوشته و کار من بود و "محمود ناظری" پیش از خواندن شعرش در آن شب آن را "نبوغ در عین سادگی" نامید. این اولین کار من با استعداد نوظهور آن زمان تئاتر دانشگاه شیراز یعنی "طوفان مهردادیان" بود همسر وی "زهرا عباسپور" و همین طور "رها مهاجری" در این کار بازی کردند. گروه کوچک ما بعد از چند جلسه تمرین این کار را که داستان آن بیشتر حاصل همفکری گروهی بود در آن شب پر شور خیلی ساده و بدون دکور، گریم، موسیقی و... اجرا کرد و خنده ی مفصلی هم از تماشاگران گرفت. موقعیت داوطلب ورود به دانشگاه در هر دو صحنه ی قبولی و ردی در کنکور به طرز عجیبی خنده دار از آب در آمده بود."فریبرز مولازاده" از اجرای کار فیلم برداری می کرد؛ دوربین روی شانه های او از شدت خنده گاه به لرزه می افتد که در فیلم به یادگار مانده است.
در میان آن تماشاگران تازه قبول شده جوانکی هم بود که علاوه بر خندیدن در دلش شوری هم داشت و خیال می کرد که اگر بعد از اجرا برود پشت صحنه و به این آدم قد بلند روی صحنه که هم صدا بردار گروه موسیقی بود و هم بازیگر و کارگردان نمايش و در همه حال چه در هنگام تنظیم صدا و فاصله ی میکرفون ها و چه در هنگام بازی در روی همان صحنه، دايم گوشه ی پیراهنش نیم متری از شلوارش بیرون بود بگوید که می خواهم به گروه شما ملحق شوم و کار تئاتر بکنم چه پاسخی از او خواهد شنید؟ "اردوان زینی سوق" دانشجوی تازه وارد رشته ی کشاورزی بعد از اجرا به پشت صحنه آمد و با پای خودش به دام بلایی افتاد که رها شدن از آن تا سال ها به آسانی برایش میسر نشد قرار بعدی را با او براى یکشنبه ساعت ۴ بعد از ظهر در سالن فجر گذاشتم. آن شب این جوان کهکیلویه و بویر احمدی در حالى كه به سختی در پوست خود مى گنجيد رفت تا این خبر را به دوستانش بدهد. او اولین کارش را با بلیت فروشی برای نمایش "فرناندو، فرناندویی که می شناختم" کار تامل بر انگیز "فریبرز مولازاده" آغاز کرد و دیری نگذشت که خود را در اولین نشست معرفی و شروع رو خوانی نمایشنامه ی "کرگدن" نوشته ی "اوژن یونسکو" ی فرانسوی دید! روزی در میانه ی پائیز سال۱۳۷۲ که هر کسی را که مايل بود در این کار بازی یا همکاری کند به سالن فجر دعوت کردم .
کرگدن شروع شده بود! در آن نشست اول بودند کسانی که حتی یک بار هم نام "اوژن یونسکو" به گوششان نخورده بود و برایشان سوال بود که اصلآ چرا باید این نمایشنامه ی ۱۸۱ صفحه ای را به صحنه برد؟ حتى چند نفری هم بودند که برای اولین بار قصد داشتند مرتکب کار تئاتر بشوند. اولین چیزی که برای آنها گفتم داستانی بود از زبان خود یونسکو که علت نوشتن این نمایشنامه را شرح می دهد. من هر چه کتاب در مورد یونسکو و نمایشنامه های ترجمه شده او را كه در دسترس بود خوانده بودم و سعی کرده بودم تا بفهمم که آخر چه می گوید این نویسنده ی رومانیایی الاصل فرانسوی متولد سال ۱۹۱۲ . نویسنده ى نمایشنامه در جایی انگیزه ی نوشتن این نمایشنامه را از حالتی که در اثر حضور کنجکاوانه در یکی از سخنرانی های "هیتلر" به او دست داده می داند او خود را در آن مراسم سخنرانی با شکوه، مانند قطره‌ای از امواج خروشان دریای انسان های هیجان زده تعریف می کند. او توان تحلیل و منطق‌اش را در میان فشار روانی‌ سنگین جمعیت و غريو هولناك فرياد هاي شان از دست داده و لحظه‌ای خود را عاشق هیتلر یافته است! این حالت بعد از آن سخنرانی، وحشت غریبی در او ایجاد می کند که البته منجر به نوشتن شاهکارش یعنی "کرگدن" می‌‌شود.
تقسیم نقش ها شروع شد؛ "طوفان" بدون تردید شد "برانژه"،" افسون افشار" دانشجوی زبان و ادبیات انگلیسی نقش "دیزی"(Daizy ) را گرفت که معشوقه ی "برانژه" است در اداره ای که آنها در آن همکارند و من خودم "ژان" را می خواندم که دوست مرتب و منظم و کت شلوار پوش "برانژه"ی ولنگار است که به قول "ژان" همیشه بوی گند الکل می دهد و همین طور یازده نقش دیگر میان یازده نفر دیگر تقسیم شد تا روخوانی نمایشنامه با چهارده بازیگر شروع شود. "ژان" در صحنه ی اول با لباس رسمی در ساعت یازده و نیم صبح یکشنبه روزی آفتابی در فضای بیرونی یک کافه همزمان با "برانژه" که از طرف دیگر صحنه آمده وارد می شود و دیر آمدن او را مورد شماتت قرار می دهد و در پاسخ "برانژه" که "خودت هم همین الان آمدی" می گوید: "حالا که تو هیچ وقت سر ساعت نمی آیی من هم از قصد دیرتر می آیم!" برانژه اما کراوات نداشتنش هم از دست حمله های" ژان" در امان نیست اما "ژان" همیشه کرواتی اضافه دارد که به او بدهد و حتی شانه برای مرتب کردن موهای همیشه نامرتب "برانژه"! و بعد نوبت به پیراهن چروک "برانژه" و کفش های واکس نزده اش می رسد تا مورد انتقاد های تند و تیز" ژان" قرار بگیرد تا آنجا که می گوید "وضعیت تو رقت آور است، رقت آور!" "برانژه" اما از بی تفریح بودنش در این شهر کوچک اروپایی می گوید و اینکه برای هشت ساعت کار روزانه و منظم ساخته نشده! در نزدیکی کافه ای که این دو به بحث مشغولند بقالی هم وجود دارد که زن و شوهری آنجا را می گردانند. شهر آرام است و همه مشغول به کار خود که ژان از برانژه می پرسد دیشب را کجا باده گساری کرده ای؟ و "برانژه" از جشن تولد دوست مشترکشان "آگوست" می گوید که معلوم می شود "ژان" به آن دعوت نداشته و همین او را خشمگین می کند و به دنبال دلیل نرفتن خود به آن میهمانی می گردد که "برانژه" می گوید شاید به این علت نرفتی که دعوت نشده بودی! و این آتش خشم "ژان" را بیشتر می کند اما چیزی که "ژان" را عصبی تر کرده صداهای مزاحمی است که در میان استدلال های منطقی اش برای نرفتن به آن میهمانی از بیرون می آید و شبیه خرناس کشیدن یک حیوان است که حالا به نظر می رسد هن و هن کنان، شتابزده و زورمند دارد به آنجایی که آنها نشسته اند نزدیک می شود! "ژان" به سرعت صندلی خود را به کناری می اندازد و به کناره ی صحنه می رود و پس از کمی دقت با انگشتش به جایی در بیرون صحنه اشاره مي كند و فریاد می زند "ای وای! کرگدن! "برانژه" اما بی توجه همچنان در جای خود نشسته است و دارد آرام و زیر لب در مورد قضیه ی دعوت شدن یا نشدن به جشن تولد "آگوست" حرف می زند! حالا دیگر بقال (محمد باقر رکنی) و زن بقال(ماندانا مباشری)، صاحب کافه (اردوان زینی سوق) و پیش خدمت کافه (لاله مقتدی) همه و همه توجهشان به حضور کرگدن جلب شده و سراسیمه و بهت زده یکی پس از دیگری تکرار می کنند وای کرگدن، وای کرگدن....نویسنده ی نمایشنامه در متن می خواهد که این صحنه خیلی تند و با انرژی بازی شود و حتی جایی می نویسد: "باید تمرین کرد!" و حالا "آقای منطق دان" (فریبرز مولازاده) با عینک و کلاه حصیری وارد شده و اعلام می کند : "یک کرگدن و با چه سرعتی در پیاده رو مقابل!" در این میان صدای آه و ناله ی خانمی (زهرا عباسپور) از بیرون صحنه می آید که در يك دستش گربه و در دست دیگرش سبدی دارد و به دنبال او آقای پیر شیک پوش (فتاح سعادت پور) که سعی در جلب توجه او دارد وارد صحنه می شوند و هر کدام از کرگدنى که آزاد و رها در خیابان می دویده و بساط مردم را به هم می ریخته حرف می زنند."عین یک جت بود" این دیالوگ اردوان زینی سوق در نقش صاحب کافه بود که در وصف حیوانی که دیده است می گوید اما لهجه ی شیرین و جنوبی او "ج" را "ز" تلفظ می کرد و حاصل آن می شد "عین یک زت بود!" تمرین ها آرام آرام داشت این قوت قلب را به همه ی ما می داد که کار دارد شکل می گیرد روخوانی به سرعت پایان یافت و کار روی صحنه برای میزانسن و حرکت ها شروع شد ریتم کار داشت در می آمد اما وقتی به این دیالوگ اردوان می رسید ناگهان سقوط آزاد به ته دره! تمام گروه سعی کردند "زت" اردوان را "جت" کنند که البته موفق هم شدند اما ما تا مدت ها او را به نام "جت" می شناختیم! من حتی در عصبانیت شدید در تمرین ها هم او را با این نام صدا می کردم! در تمرین های نمايش کرگدن من زود تر از همه کرگدن شده بودم و بازیگران و سایر عوامل اجرا از داد و فریاد هایم در امان نبودند که : "محکم تر، بلند تر، برو راست، قدم ها تند تر، آهسته تر ، ریتم را ننداز، نگاهش کن، کجایی پس تو، این غلطه غلطه، آره این درسته، صبر کن، سکوت بده، حواست کجاست تو، آخه بابا اینطوری که نمی شه لامصب!!!...." تمرین های سنگین بدن و بیان به صورت گروهی قبل از کار روی صحنه آغاز می شد، حدود یک ساعت تمرين منظم صدا و حرکت. ما قرار بود خودمان بشویم کرگدن پس باید بدن و بیانمان را هم آماده ی این کار می کردیم! روش ما برای کرگدن شدن و نشان دادن آن به تماشاگرانمان استفاده از ظرفیت های صدا و بدن بود و به دنبال استفاده از ماسک یا ترفند های دیگر نرفتیم با این روش کار ساده تر و به همان میزان ملموس تر می شد که کرگدن شدن را بیشتر موضوعی درونی می دیدیم تا بیرونی! دیده شدن این جانور مجادلات و بحث هایی را در میان آدم های نمایش آغاز می کند و هر کدام سعی در توجیه منطقی علت حضور آن در این شهر اروپایی که اساسا نمی تواند محل مناسبی از نظر زیست محیطی برای این حیوان باشد را دارند البته آنها در میان این تبادل آرا و نظرات به موضوعات مورد علاقه ی خود نیز می پردازند. به جز "برانژه" همه موضوع دیده شدن کرگدن را جدی گرفته اند و از بابت آن نگرانند.
در اینجا "ژان" با "برانژه" در گوشه ای و "آقای منطق دان" و"آقای پیر شیک پوش" در گوشه ی دیگر صحنه با هم به گفتگو مشغولند و دیالوگ های این چهار نفر به گونه ای با هم در ارتباط و تداخل کلامی و معنایی هم هست که ما در اجرا به نوبت یک طرف صحنه را ثابت نگاه می داشتیم تا طرف دیگر صحنه دیالوگ خود را بگویند و بر عکس! "آقای منطق دان" و "آقای پیر" در مورد قیاس منطقی با اشاره به گربه ی خانمی که وارد صحنه شده بود صحبت می کنند و"آقای منطق دان" با استفاده از این قیاس ثابت می کند که چون گربه میراست و "سقراط" هم میراست پس "سقراط" گربه است! که "آقای پیر" هیجان زده پاسخ می دهد بله من یک گربه دارم که اسمش "سقراط" است!
در آن سوی صحنه "برانژه" به وجود داشتن خود شک می کند و می گوید که تعداد مرده ها بیشتر است و آنها بر وجودم سنگینی می کنند اما "ژان" بر او خرده می گیرد که مرده ها وجود ندارند و چطور چیزی که وجود ندارد بر تو سنگینی می کند اما "برانژه" زندگی کردن را چیز غیر عادی می داند که "ژان" بر او می تازد که تو وجود نداری چون فکر نمی کنی! او همچنین "برانژه" را دروغگو می داند چرا که از طرفی می گوید زندگی چنگی به دلش نمی زند و از طرف دیگر به کسی دل بسته است و "برانژه" می نالد که در برابر رقبایش که از او قدر تر هستند شانسی ندارد چون درس نخوانده است اما مهمترین رقیب عشقی او در اداره لیسانس حقوق و آینده ای روشن دارد.
در آن سوی صحنه "آقای منطق دان" و"آقای پیر" در مورد منجر شدن منطق به حساب فکری سخن می گویند و دائم تعداد پاهای دو گربه را جمع و تفریق می کنند.
"ژان" "برانژه" را تشویق می کند که برای به دست آوردن "دیزی" مبارزه کند و می گوید: "فقط آدم لش مبارزه نمی کند" اما "برانژه" می گوید که در مقابل رقیبش خلع سلاح شده است که "ژان" فریاد بر می آورد: "مسلح شو دوست عزیز مسلح شو!" این سخن "برانژه" را خوش می آید و از "ژان" کمک می خواهد تا مسلح شود اما به چه چیزی؟ که "ژان" در پاسخ به او می گوید به سلاح هوش و فرهنگ و از "برانژه" می خواهد که الکل ننوشد و با پول پس انداز شده برود تئاتر ببیند و موزه ها را تماشا کند، لباس مرتب و آدمیزادی بپوشد و مجله های ادبی را بخواند اما اندکی بعد معلوم می شود خود ژان هم بعد از ظهر همان روز قراری در یک مشروب فروشی با دوستانش دارد!
دوباره صدای هن و هن و چهار نعل دویدن کرگدن در پشت صحنه که شتابان سم هایش را به زمین می کوبد و صدای مهیبی را ایجاد می کند شنيده مى شود اما بحث منطقی آقایان حتی در این هنگام هم به همان شدت ادامه دارد و برای رساندن صدایشان به یکدیگر مجبورند فریاد بزنند که ناله ی دلخراش خانم خانه دار در بیرون صحنه همه را خاموش می کند: " لهش کرد گربه ام را، گربه ام را له کرد!" این "خانم خانه دار" است که سوگوارانه به وسط صحنه سرازیر می شود و حالا همه ی آدم های نمایش به دور او حلقه زده اند و به همدردی با این زن که گربه اش زیر پای کرگدن اخیر له شده می پردازند و این بار بحث مفصلی در باب اینکه این کرگدن از کجا ممکن است آمده باشد و از چه نژادی است آسیایی یا آفریقایی؟ و مقایسه ی آن با آدم های آسیایی و آفریقایی که تا حالا دیده اند و اینکه این کرگدنی که دیده شد یک شاخ بود یا دو شاخ را آغاز می کنند در میان این گفتگو ها که با ناله های خانم خانه دار همراهی می شود "دیزی" نیز وارد صحنه می شود. جدال کلامی شدیدی میان "برانژه" که در اثر حضور معشوقه اش اعتماد به نفسی هم پیدا کرده با "ژان" در مورد یک شاخ یا دو شاخ بودن و آسیایی یا آفریقایی بودن کرگدن اول و دوم و این که اصلا اولی همان دومی بود یا با هم فرق داشتند شروع می شود و در نهایت این "آقای منطق دان" است که با استدلال منطقی خود در مورد اینکه کرگدن اول آسیایی بوده یا آفریقایی و کدامیک یک شاخ دارند و کدام دو شاخ و آیا اولی همان دومی بوده یا با هم فرق می کردند همگان را گیج تر از پیش می کند اما "برانژه" و "ژان" کارشان بالا می گیرد و "برانژه" در مقابل "دیزی" و دیگران "ژان" را فضل فروشی بیش نمی داند که در مورد هیچ چیز اطلاعات درست و دقیق ندارد و "ژان" به حالت قهر صحنه را ترک می گوید. در انتهای صحنه ی اول "برانژه" خود را سرزنش می کند که چرا با "ژان" اینقدر تند بوده و وقتی تنها می شود از صاحب کافه درخواست مشروبی می کند تا شاید التیامش دهد. این پایان صحنه ی اول است و هنوز سه صحنه ی دیگر باقی است تا این ماجرا به سرانجام برسد.
در روز های تمرین وقتی که کار داشت به تدریج آماده می شد به بچه های گروه می گفتم که اگر ما در هر شب اجرا فقط پنجاه نفر تماشاگر داشته باشیم خود یک موفقیت بزرگ به حساب می آید البته این بار قصد تبلیغات وسیع در سطح شهر شیراز هم داشتیم تا تماشاگران فقط محدود به دانشجویان نباشند.
دايم نگران بودم که این جملات گیج کننده و انبوه در متن که به قصد تاکید بر بی حاصل بودن زبان یا همان پوچی در زبان توسط نویسنده نوشته شده آیا برای تماشاگر ما قابل تحمل هست؟ و اصلآ با این نمایش همراهی خواهد داشت؟ و آیا ما قادر خواهیم بود او را قانع کنیم که سالن نمایش را در میانه ی اجرا ترک نکند و بماند تا ببیند که بعد چه می شود و در آخر به کجا می رسد؟ اما بازیگران و عوامل گروه انگار از من مصمم تر شده بودند من بعضی از آنها را دیگر هرگز در کار تئاتر ندیدم انگار فقط آمده بودند تا دو ماه در کرگدن تمرین کنند، آن را به مدت ۹ شب اجرا کنند و بعد بروند و دیگر اثری از آنها نباشد! "فتاح سعادت پور" از جمله ی این آدم ها بود او به همراه "فریبرز مولازاده" زوج "آقای منطق دان" و "آقای پیر و شیک پوش" را به طرز عجیب و باور نکردنی قوی و دقیق و زنده بازی می کردند. صحنه ی اول داشت با حضور ده بازیگر روی صحنه شور و هیجان عجیبی به خود می گرفت همه ی بازیگران بی آنکه مزدی دریافت کنند سر تمرین های فشرده حاضر می شدند و نهایت تلاش خود را می کردند. همه ما به تدریج متوجه شده بودیم که اتفاقی در حال وقوع است اتفاقی در درون ما، در شهر ما و در صحنه اما هنوز این سوال برای همه ی ما وجود داشت که آیا این تئاتر عبث نما که می گفتند نمایاننده ی پوچی هاست و هشدار دهنده به آدمیزاد که تو در خطر هستی در خطر پوچ و عبث شدن، تئاتری هست که ما بتوانیم آن را درست بفهمیم و درست اجرایش کنیم ؟
زمان اجراى نمايش (دی ماه سال ۱۳۷۲) داشت نزدیک می شد و خبر تمرین کرگدن در دانشگاه، در اغلب محافل تئاتری شهر شیراز پیچیده بود و البته بسیاری هم می گفتند این دیگر دیوانگی است! کرگدن آن هم با یک مشت بچه دانشجو؟ کارگردانش کیست همان پسر ۲۵ ساله ای که معلوم نیست هدفش از آمدن به شیراز درس خواندن بوده یا ....ادامه دارد!

۲۲ نظر:

نرگس فراهانی گفت...

نثر فوق العاده زیبائی دارید بهتون تبریک میگم. ضمن اینکه باید اعتراف کنم شما راز جوانی را به حق کشف کردید و آن شاید زنده نگه داشتن خاطرات دوران تحصیل باشه دورانی پرشکوه و پر از فراز و نشیبهای ساختگی و ضد و نقیضهائی با دنیای واقعی.
همیشه شاد و آزاد باشید .

Hassan گفت...

دستت درد نکند. من فیلم اجرای کرگردن رو در واحد سمعی بصری تالار فجر دوبار دیدم و برایم بسیار جالب بود. هنوز یادم هست که اولین و آخرین برده را از همه بیشتر دوست داشتم. راستی هنوز هم برای کرگردن نشدن باید مسلح شد یا نه

Unknown گفت...

سلام ناصر...
2بار خوندم متنتو.خیلی جالب بود.مخصوصا که من این فیلم تئاتر هاتو چندین و چند بار دیدم...
بیشتر تو این دنیای مجازی یادگاری بنویس

Ali.N.Hojati گفت...

سلام ناصر عزیز ..
زمان آشنایی من با شما بسیار کوتاه بود ولی یگانه کاشکی بیشتر فرصت داشتم تا بشناسمت.
من نوشته هات رو دنبال میکنم و همیشه در این پندارم که چرا خانه کوچک ما سیب نداشت.
بازم بنویس.

Bahar گفت...

مثل همیشه عالی بود. ماشااله چه حافظه ایی. این همه رو با جزییات یادت مونده. من این ماجراها رو تقریبا شنیده بودم اما خوندنش یه چیزه دیگه بود. منتظر ادامه ی داستان-بیوگرافی ات هستم.

حميد گفت...

يادم هست همان موقع دوره آموزشي سربازي را مي گذراندم يك روز دم غروب كه از پادگان مرخصي گرفته بودم آمدم سر تمرينتان . ظاهرا فشار كار آنقدر زياد بود كه اعصاب يكي دو نفر به هم ريخته و بين تو و مولا زاده كمي شكر آب بود و لب و لوچه هر دو تان آويزان و هر يك در گوشه اي از سالن غر غر كنان برا ي هم خط و نشان مي كشيديد . من كه مدتي بود از تئاتر دور بودم و بد جوري هلاك صحنه. و حالا عطر سالن حسابي نئشه ام كرده بود پريدم وسط و بچه ها را جمع كرده تمرين صدايي راه انداختيم هم خودم دلي از عزا در آورده استخواني سبك كردم هم اين كه خلق تنگ بعضيها كمي باز شد.

بهزاد گفت...

آشنايي من ـ ما با اوژن يونسكو اگر اشتباه نكنم از طريق «خلا» بود و خاطرم هست برغم اينكه در آن بازي هم مي كردم، اما جدي ترين منتقد آن هم بودم! اين آشنايي همراه با شيفتگي، نه تنها ما را با ديگر آثار يونسكو ـ و ديگر نويسندگان به اصطلاح پوچي ـ آشنا كرد، كه موجي از خلق آثار مشابه به راه انداخت كه شايد «نيمكت» و «پرونده 49 سه تا 99» (هر دو از خودم!) اولين ها از اين سنخ بود و با كارهايي چون «به دنبال اونو» و «چاق و لاغر» و «يك اتاق با دو در» و «استاد راهنما» (همگي از محمود ناظري عزيز) ادامه يافت... «كرگدن» را بايد بطور قطع اوج آن جنبش هنري (تئاتري) به حساب آورد كه هرگز تكرار نشد و گمان هم نكنم كه هيچگاه تكرار شود!

عباس آقا گفت...

ناصر آقای عزیز
واقعا خسته نباشید. مطمئن باشید که خوانندگانتان حد اقل به اندازهٔ خودتان از خواندن این متن لذت میبرند. داستان اجرای کرگدن را قبلا از شما شنیده بودم البته نه به این مفصلی و‌شیرینی. احساس اردوان را به خوبی‌ درک می‌کنم . آنهایی هم که برای یک بار آمدند و دیگر نبودند فیض آن را بردند و به نحوی به شما بدهکارند. زنده باشید

ناشناس گفت...

چه وحشتی....پای کوفتنهای کرگدن شده گان در آخر نمایش...رو به تماشاگران و پایین سن....وحشت ترس اضطراب احساس خطر...گمونم نباید یادت بره که حتما بنویسی چطور نذاشتن این اجرا به تهران هم بره و اونجا اجرا بشه و چرا....آخ هیچی نمی تونه ما رو به اون روزا برگردونه جز همین دلنوشته های پرشور.. زمان می میره؟حرفها؟خاطرات؟...نمی دونم...اونها قطعاتی از دنیا هستن و حتما جایی در زمان و هستی غوطه می خورن...چه ما اینجا باشیم چه نباشیم...محمود

Unknown گفت...

ااااييييي جووني!
چه نمايش‌هايي ديديم،
چه دوستاني،
همه بهتر از برگ درخت.

محمد رضا گفت...

انتخاب هوش مندانه تیتر متن این دفعه و توصیف قشنگی که از "اوژن یونسکو" در اینجا کردی "او توان تحلیل و منطق‌اش را در میان فشار روانی‌ سنگین جمعیت و غريو هولناك فرياد هاي شان از دست داده و لحظه‌ای خود را عاشق هیتلر یافته است !" آدم رو به فکر فرو میبره .

Unknown گفت...

نسیم نیکولاس طالب نویسندهٔ لبنانی کتاب "قوی سیاه" معتقده:

انسانها فقط به خاطر خود هنر و تعالی فرهنگی آن عاشق یک اثر هنری نمی‌‌شوند بلکه با عشق به آن احساس میکنند به یک صنف خاص تعلق دارند .ما با این تقلید به گروه تقلید کنند گان دیگر نزدیکتر می‌شویم و این به نوعی جنگ با تنهاییست. یا شایدم "مسلح شدن"...

پردهٔ دوم و سوم رو هم زودتر بز بره...

ارادتمند،

حسینقلی

ناشناس گفت...

salam ,
Che matne khatereangizi , Man namayeshnameha ra nadidam amma dustanam hame ra mididand a ba jozyeeat taarif mikardand :) matne shoma mano bord be sale 1371 khabgahe eram .

Shad bashid

کامبیز مینایی گفت...

کرگدن، کرگدنی اجرا شد! از اطلاعات قبلی ام و نیز این نوشته ی زیبا چنین بر می آید که کرگدنی هم تمرین شده!!
بعد از خواندن این بخش به این مسئله فکر می کنم که اگر ناصر می خواست اینروزا کرگدنو اجرا کنه همونجور اجرا می کرد؟
جوابشو نمی دونم اما می شه حدس زد اونجور اجرای سرکشانه و معترضانه فقط خاص اون شرایط سنی و آرمان خواهی ناصر (و تا حدودی گروهش) بوده است.

NORUZI گفت...

آقای مهندس کارت در تمام امور درسته

maryam heydari گفت...

be vozooh peydast ke har ghesmat az ghesmate ghabl ravoontar o delneshin tare, movafagh bashid

Unknown گفت...

سلام...خوبین؟ ماندانا و کوروش خوبن؟ خیلی وب جالبی دارین...به خصوص برای من که فقط خاطرات اون روزا رو از کیوان شنیدم... خسته نباشید....

امیر عطارچی گفت...

خاطرات جالبی بود. ایشالا این نمیایشنامه را اینجا رو پرده ببرین

ناشناس گفت...

آقاهر دفعه از قبل بهتر میشه.
keep going.
Reza

ناشناس گفت...

ناصر سلام
می خوام تو رو به گذشته ببرم به اجرای زن و مردی برای امروز در جشنواره نهم تئاتر سراسری دانشجویان در تهران و بخش کوچکی از نقد همایون علی آبادی منتقد تئاتر که در ویژه نامه و بولتن چاپ شده:
به گاه آغازین حرکتهای متن و اجرا بر ذهن یاد چوب زیر بغل بهمن فرسی و از پشت شیشه های اکبر رادی خلید.کار تا انجام و فرجام که رویت شد این هر دو در سایه ماندند و اثر درخشان و مشترک ناظری-مردانی از این سنت و صبغه سبقت گرفت...

ناشناس گفت...

http://mahmoodnazeri.blogfa.com/post-542.aspx

kamransaadi گفت...

مثل هیشه با ذوق و استعداد کامل نوشتی خیلی عالی بود وقت کردی به وب لاگ منهم سری بزن خوشحال می شوم
http://gozargaheshgh.iranblog.com
کامران سعدی