۱۳۸۸ آذر ۱۶, دوشنبه

از میز پینگ پنگ تا حیاط عباس آقا! (قسمت سوم) - یک فکر اساسی!

اجرای نمایش "نامزد ویولت" به کارگردانی "فرزین پورمحبی" علاوه بر جذب فراوان مخاطب، چهره های جدیدی را نیز به تئاتر دانشجویی شیراز در سال ۱۳۶۹ معرفی کرد كه از مهمترین آنها می توان به "طوفان مهردادیان"، "حسین کرمی"، "الهام فروزنده" و"شاهرخ رحمانی" اشاره کرد. فرزین كه دانشجوی رشته ی زمین شناسی بود گروه تئاتری را به نام "پاد" تشکیل داد كه سعی داشت با سنت شکنی در روش های معمول، کارهای نو ارایه دهد این گروه عمده ی تاکید و هدف را بر پر مخاطب بودن کارهایشان قرار دادند و به اين منظور بهترین بستر را در اجرای کار های طنز می دانستند البته موفقیت نمایش "نامزد ویولت" در اجرای عمومی نقطه ی اوج کارهایشان بود. مفهوم "پاد" بعد ها فقط به تئاتر محدود نماند و تبدیل به یک ديدگاه و روش فکری برای این گروه تئاتر دانشجویی شد؛ آنها بر ضد هر چیزی كه به نظرشان مبتذل و بی ارزش می نمود مطلب می نوشتند یا نمایش به روی صحنه می بردند حتی ارزش فیلم، کتاب یا هر اتفاق و پدیده اجتماعی، فرهنگی و ...با معیارهای "پاد" سنجیده می شد و اگر با فرمولهای"پاد" نمی ساخت محکوم به اعمال ضدیت می شد و صد البته فعالیت های گروه ما كه دیگر به طور کامل از هم متمایز شده بودیم هم مورد نقد های "پاد مابانه" قرار می گرفت.
برنامه ی شب های هنر دانشجویی در بهار سال ۱۳۷۰ نیز همچنان در جهاد دانشگاهی برقرار بود و اجرای قطعات نمایشی مهمترین قسمت آن را تشکیل می داد. "محمد مقصودی"، " محمد برفر" و"ایرج ذوقی" نیز به نویسندگان اين نمایش های کوتاه افزوده شده بودند. "اصغر مرادی" را به خاطر حضور پرشمارش در اجراى اين نمايش ها به طنز به عنوان ستاره ی بازیگری قطعات نمایشی مى شناختيم و" طوفان مهردادیان" هم نامش روز به روز به عنوان يك بازیگر خلاق بيشتر مطرح مي شد. در زمینه ی کارگردانی هم "حمید کاظم زاده" با نوشتن و اجرای متن هایی با تاکید بر تاریخ کهن و آداب و رسوم ایرانی در قالب طنز به کارهایش شکل متمایزی داده بود.
با فرا رسيدن پائیز سال ۱۳۷۰ و شروع ترم جدید تحصیلی جشنواره ی دوم قطعات نمایشی هم كار خود را آغاز كرد و این بار "محمود ناظری" نمایشنامه ی "جزیره آرام است" را نوشت تا من آن را کارگردانی کنم؛ نمایشی با سه شخصیت كه داستان زن و مردی را روایت می کرد كه سعی داشتند تا همه چیز را آرام و تحت کنترل خود نشان دهند و نمی خواستند باور کنند كه در بیرون از خانه ی امن آنها اتفاقاتی در جریان است، حوادثی كه گاه با صدای مهیب گلوله ها و هیاهوی درگیری ها ترس و وحشتی در دلشان می انداخت اما آنها هنوز دوست داشتند همه چیز را آرام و امن نشان دهند اما ورود ناگهانی جوانی كه انگار از دل حوادث بیرون فرار کرده و به طور اتفاقی به خانه ی این زن و مرد پناه آورده بود آرامش آنها را به هم می ریزد زن كه در باور این آرامش ساختگی همراهی زيادی با مرد نشان نمی داد به تدريج مجذوب حرف های تازه و هیجان انگیز میهمان نا خوانده می شود كه حس بد بینی را در مرد دامن می زند و در انتهای نمایش امواج اتفاقات بیرون از خانه به آنها هم رسيده و جزیره ی آرام شان را در هم می کوبد.
نمایشنامه از بار اجتماعی و روانشناختی خوبی برخوردار بود تمرین کار شروع شد و من به همراه "حميد کاظم زاده" و "افسون افشار" در این کار بازی می کردیم. اجرای موفق این نمایش در جشنواره ی دوم قطعات نمایشی در جهاد دانشگاهی شيراز جوایز بهترین کارگردانی، بازیگری مرد، بازیگری زن و نمایشنامه را از آن ما کرد.
از دیگر چهره های فعال در این جشنواره و همچنین جشنواره ی اول قطعات نمایشی "فریبرز مولازاده" بود كه همواره کارهایی با ویژگیهای خاص خودش را به صحنه می برد. "فریبرز مولازاده" سبک کار متفاوتی داشت او عاشق فیلم سازی بود و چندین فیلم کوتاه هم در آن دوران ساخت کارهای او به نحو بارزی تامل برانگیز بودند به طوری که گاه نمایش های او شکل پازل به خود می گرفتند و حالت معما گونه ی آنها تا لحظه ی آخر حفظ می شد؛ "گذشته در پیش" و "فرناندو، فرناندو كه می شناختم" از جمله ی این کارها بودند. "فریبرز مولازاده" نیز گروه دانشجویی ديگرى با نگاه ویژه ی خودش در اجرا و متن تشكيل داده بود كه به رقابت با بقیه ی گروه های تئاتر دانشگاه شیراز می پرداختند.
نمایشنامه ی "جزیره آرام است" به جشنواره ی هفتم تئاتر دانشجویی کشور كه در بهار سال ۱۳۷۱ در تهران برگزار می شد فرستاده شد؛ متن نمایشنامه توسط داوران پذيرفته شد تا "سعید کشن فلاح" و "تاجبخش فناییان" به عنوان داوران بازبینی و انتخاب کارهای راه یافته به جشنواره به شیراز آمده و کار را ببینند. ما تقریبا مطمئن بودیم كه کارمان انتخاب خواهد شد كه شد! حالا گروه ما با یک کار به مراتب بهتر‎، قوی تر و شسته رفته تر از کار قبلی كه به مشهد برده بودیم در جشنواره شرکت می کرد. دانشگاه شیراز در آن سال کار دیگری را هم توانسته بود راهی جشنواره ی هفتم تئاتر دانشجویی کشور کند كه نوشته ی "ايرج شهريوری" و کارگردانی "اسد زارع" بود از چهره های شاخص بازیگری این کار اخیر می توان به "پریسا مقتدی" و "فریده مسافر" اشاره کرد.
"اسد زارع" چهرهٔ دانشگاهی، تحصیل کرده و پر از دانشی است كه حضورش در تئاتر دانشجویی شیراز تاثير چشمگیری در افزايش سطح كيفي کارها داشت او با در دست داشتن مدرک کارشناسی ارشد هنرهای نمایشی در سال ۱۳۷۰ به استخدام جهاد دانشگاهی در آمد تا به کارهای این جوانان پر شور و عاشق تئاتر سمت و سویی درست ببخشد و به حق این کار را هم به خوبی انجام داد. او با بینش دقیق خود قدرت بی نظیری در تحلیل کارهای ما داشت و در تشخیص سره از ناسره و درست از غلط در اجرای نمایش ها فوق العاده بود. "اسد زارع" نظر حرفه ای خود را در مورد هر اجرایی فقط با توجه به اصول شناخته شده ی تئاتر ابراز می کرد و به همین دلیل آراء و نظراتش همواره به عنوان حرف آخر پذیرفته می شد.
"جزیره آرام است" در جشنواره هفتم در سالن فردوسی دانشگاه تهران به روی صحنه رفت و با استقبال خوب منتقدین جشنواره كه نقد ها و گزارش هایشان در بولتن روزانه به چاپ می رسیدند مواجه شد. "سعید کشن فلاح" از داوران و استادان تئاتر در مصاحبه ای با بولتن جشنواره، فعالیت های فرهنگی در دانشگاه شیراز را ستود و نظر خوانندگان را به تئاتر در دانشگاهی كه در آن زمان حتی یک رشته ی هنری هم نداشت جلب کرد.
روز اختتامیه ی جشنواره فرا رسید، در روز های برگزاری جشنواره ما شاهد کارهای محکم، قوی و نو آورانه ی دانشجویان رشته ی تئاتر دانشگاه هاي كشور به ویژه دانشگاه تهران بودیم كه ميزباني جشنواره را هم به عهده داشتند. جشنواره ی هفتم تئاتر دانشجویی کشور از قوی ترین جشنواره هایی بود كه من به خاطر دارم؛ "علیرضا نادری"، "علی اسیوند" و دیگرانى كه امروز نام های بزرگی در تئاتر ایران هستند و در آن زمان ما شاید برای اولین بار اسم آنها را می شنیدیم در اين جشنواره حضور داشتند. مراسم اهدای جوایز شروع شد و برندگان با تشویق پر شور حاضرین یکی پس از دیگری به روی صحنه رفته جایزه اشان را می گرفتند و سر مست از صحنه پایین می آمدند و هنوز نامی از "جزیره آرام است" برده نشده بود و البته ما خود می دانستیم كه کار ما گرچه خوب و قابل تامل از آب در آمده بود ولی هرگز به قوت مثلا نمایش "عطا سردار مغلوب" علیرضا نادری نمی رسید. اما مجری كه نام برندگان را در رشته های مختلف (بازیگری، کارگردانی و...) اعلام می کرد خبر از اضافه شدن جایزه ی جدیدی به مجموعه ی جوایز داد و آن عنوان "بهترین کار دانشجویان غیر هنری" بود و من لحظه ای احساس کردم قفسه ی سینه ام را یارای محبوس کردن قلبم نیست و خوانده شدن نام دانشگاه شیراز و نمایش "جزیره...." کافی بود تا فاصله ی صندلی كه در کنار "محمود" و "حمید" نشسته بودم تا صحنه را پرواز کنان طی کنم و جایزه را بگیرم.
حالا ما توانسته بودیم صدایمان را از شیراز به همه ی اهالی تئاتر دانشجویی کشور برسانیم و به آنها بگوییم كه خبر هایی هست در این شهر شعر و خیال. "حمید کاظم زاده" و "افسون افشار" با بازی های مسلط و روان خود بعد از اين جشنواره به سرعت به عنوان پدیده های بازیگری در دانشگاه شیراز شناخته شدند. "حمید کاظم زاده" خیلی دقیق نقش را از آب در می آورد و برای لحظه به لحظه ی آن فکر و طرح داشت او با سبک ویژه ی بازیگری كه داشت نقش هایش را ظریف و با دقت اجرا مى كرد اجتناب از حرکتهای بیش از اندازه اغراق شده به بازی او شخصیت متمایزی داده بود. "افسون افشار" نیز بسیار بر روی نقش هایش کار می کرد و از هیچ تلاشی برای ارایه آنها به بهترین شکل ممکن دریغ نداشت او به تدريج خود را به عنوان بازیگر زن بی رقیب در دانشگاه شیراز مطرح می کرد.
عنوان بهترین کار در میان کارهای نمایشی از دانشگاه های غیر هنری ايران كه در جشنواره ی هفتم تئاتر دانشجویی کشور به دست آوردیم هنوز ما را كه تشنه ی موفقیت های بزرگ بودیم راضی نمی کرد چون ما در پی بهترین بودن به معنی مطلق بودیم اما وقتی به شیراز برگشتیم انگار روی ابرها راه می رفتیم و به خود می بالیدیم.
این برتری طلبی اما در دانشکده ی مهندسی دانشگاه شیراز معنی و مفهومی برای من نداشت و همه ی تلاشم این بود كه فقط این مدرک لامصب را بگیرم و به بقیه بگویم كه خانم ها آقایان نگران تحصیلات من نباشید من یک مهندس هستم! لطفا فقط در مورد کارهای تئاتر من نظر بدهید.
من در حالی كه در دانشکده دانشجوی سر به زیر وبیچاره ای می نمودم در سالن تئاتر اما می خروشیدم، می غریدم و فریادها بر سر بازیگران و دست اندرکاران بینوای کارهایم می زدم تا هیچ چیز کم نباشد و کار به نهایت قوت برسد.
در دانشکده تقریبا همه مرا می شناختند و البته امیدی هم به پایان تحصیلاتم نداشتند به تدریج همکلاسی هایم فارغ التحصیل می شدند و به سربازی می رفتند اما من هنوز در خیالم نقشه ی کار بعدی را می کشیدم. در دانشکده احساس می کردم همه چیز چقدر سخت است و خوش به حال بچه هایی كه تند تند واحدهایشان را می گذرانند و می روند دنبال زندگی، ازدواج، کار، بچه دار شدن و ... به آدمى با دو زندگى کاملا متفاوت تبديل شده بودم؛ صبح ها سر کلاس و امتحان احساس می کردم این مطالب خیلی گنده تر از آن هستند كه در مغز من فرو روند و من قادر به فهم آنها باشم و عصر ها روی صحنه هنگام تمرین یک نمایش فکر می کردم كه تاریخ تئاتر آدمی به باهوشی من کمتر به خود دیده! خودم هم داشتم گیج می شدم كه من بالاخره باهوشم یا به طور کلی بی هوش؟ نه هنوز توانسته بودم مهندس بشوم و نه آدم مهمی در تئاتر. پدر نظامی ام هم طی یک ابلاغ کتبی اعلام کرد كه حمایت مالی اش فقط برای دوره ی تحصیلی چهار ساله ادامه خواهد یافت كه تقریبا رو به اتمام هم بود پس باید یک فکر اساسی می کردم یک فکر اساسی، ادامه دارد...

۱۳۸۸ آبان ۲۸, پنجشنبه

از میز پینگ پنگ تا حیاط عباس آقا! (قسمت دوم) - ضربه را وارد کن!

من و "حمید کاظم زاده" به سرعت پدیده ای را در جهاد دانشگاهی کشف کردیم كه او هم انگارمدت ها بود دنبال ما می گشت تا یک گروه درست و حسابی را تشکیل دهیم. یک روح نا آرام، بی قرار، منتقد، دشمن ابتذال و البته شاعر. او همانی بود كه ما می خواستیم و ما همانی بودیم كه او دنبالش می گشت. "محمود ناظری"كه اوایل در قامت یک جوان اهل شعر ظاهر شد به سرعت به داستان نویسی و بعد نمایشنامه نویسی روی آورد."تز" نام اولین نمایش کوتاهی بود از نوشته های او كه به کارگردانی من و بازیگری "حمید کاظم زاده"، "بهزاد دوران" ، "محسن آرضی"، " مرجان زحمتکشان"، " جبار محسن نژاد"و... به صحنه رفت؛ اين نمایش كه با اجرای خوب توانست با مخاطبینش در یکی از شبهای هنر سال ۱۳۶۸ ارتباط برقرار کند، روایت دانشجویی است كه نا امیدانه به دنبال سوژه مناسبی برای تز خود می گردد و در این راه به آدم ها و حوادث گوناگونی بر می خورد. "تز" به ما روحیه داد تا دست به کار های بزرگتر بزنیم.

جشنواره پنجم تئاتر دانشجویی کشور در راه بود و گروه ما مصمم شده بود به این جشنواره راه پيدا كند در واقع با حضور در جشنواره بود كه ما هویت پیدا می کردیم و می توانستیم در خود و در نگاه مسولین جهاد دانشگاهی این اطمینان را ایجاد کنیم كه یک گروه تئاتر کامل از میان دانشجویان قابل شکل گیری است. پس"محمود" دست به کار شد و نمایشنامه ی "قربانی" را نوشت كه روایت مرد عاشق فقیری را در محله ای كه چاهی هم در قسمتی از آن وجود داشت بازگو می کرد؛ بچه های محله ناگهان با سر و صدا و هیاهو از افتادن "زهرا کوچولو" به داخل چاه خبر می دهند و ضجه و زاری مادر و زنان دیگر و شور و مشورت مردهای محله برای نجات "زهرا" شروع می شود كه در این میان مرد عاشق تنگدست قصه با دوچرخه اش از راه رسیده و وارد معرکه می شود و در حالی كه کسی جرات رفتن به داخل چاه را نداشت بی درنگ برای بیرون آوردن دخترک خود را به داخل چاه انداخته و دیگر به هیچ صدایی جواب نمی دهد تا اينكه "زهرا"یی كه همه درون چاه به دنبالش می گشتند از گوشه ی دیگر صحنه وارد می شود اما مرد به چاه پریده دیگر هرگز بیرون نمی آید. "حسین مثقالی"، "حمید کاظم زاده"، شعله نیکروش"، "مرجان زحمتکشان"، "هاشم رهنما"، "فرزین پور محبی"، "محسن دهقان"،" جبار محسن نژاد"، "اصغر مرادی"و ... در این نمايش بازی کردند. بعد از حدود دو ماه تمرین فشرده، نمايش براي بازبینی توسط گروه داوری جشنواره آماده شد. " داریوش ارجمند" و "داوود کیانیان " به عنوان داوران بازبینی به سالن "دستغیب" جهاد دانشگاهی آمدند تا ببینند كه آیا "قربانی" ما شایستگی حضور در جشنواره را دارد یا خیر. بازبینی انجام شد و کار ما در بین ۶ اثر نمایشی قرار گرفت كه از تمام دانشگاه های هنری و غیر هنری سراسر کشور برای حضور در جشنواره پنجم تئاتر دانشجویی انتخاب شده بودند. ما از این موفقیت در پوست خود نمی گنجیدیم روزی كه قرار بود به مشهد كه محل برگزاری جشنواره آن سال بود برویم با کودکان بازیگر و مادرهایشان ۱۹ نفر بوديم همه ی کارها را هم باید خودمان انجام می دادیم حتی پیدا کردن اتوبوس دربست و چانه زدن با راننده بر سر قیمت کرایه در ترمینال مسافربری شیراز. بالاخره اتوبوس ما به حرکت در آمد و به مشهد رسید و کار اجرا شد؛ جشنواره مسابقه ای نبود و در پایان اجرا "حمید سمندریان" به پشت صحنه آمد تا همه ی ما را تشویق کند اما در جلسه ی نقد و بررسی، عموم دانشجویان هنرهای زیبای دانشگاه تهران کار را به شدت کوبیده و بنده را به عنوان کارگردان "له و لورده" کردند آنها هم چنين معتقد بودند مقصراصلی داورانی هستند كه این کار را برای جشنواره برگزیده اند. انتخابی كه داوران کردند گرچه به مذاق منتقدین جشنواره خوش نیامده بود اما تغییر شگرفی در دیدگاه مسؤلین جهاد دانشگاهی شیراز نسبت به توانایی خود دانشجویان در مقام کارگردان در کار تئاتر ایجاد کرد. البته این اولین بارم نبود كه کوبیده می شدم دفعه اول وقتی بود كه کلاس اول دبیرستان (۱۳۶۲) مرتکب کارگردانی شدم و نتیجه ی آن مخلوطی از "فاجعه" و "خیر " بود فاجعه از آن جهت كه نمایشنامه ی "اصیل آباد" نوشته ی "رضا رهگذر" را با اجرایی آشفته و ضعیف در روی صحنه ذبحش نمودم و "خیر" از آن رو كه باعث شدم متولیان امور فرهنگ و ارشاد قزوین به تمام مدارس هشدار دهند كه از این پس جهت رفاه حال مردم هر گونه اجرای عمومی تئاتر باید از قبل توسط کارشناسان بازبینی شود. خدا خیرشان بدهد!
وسوسه ی کارگردانی از روز اولی كه علاقمند به این هنر شدم در من وجود داشت همان روزي كه پسر خاله ام "مهدی" در سال ۱۳۶۰ در پادگان مراغه فقط خلاصه ی داستان نمایش "سوسنگرد" را كه در قزوین بازی کرده بود برايم تعريف كرد انگيزه و اعتماد به نفسی در خود يافتم كه من هم مي توانم بنابراين به سرعت با جمع كردن چند نفر از هم مدرسه ای های دوران راهنمایی از جمله "شاهین باباپور" نمایشی راديویی در مورد ستم های اشغال گران به مردم سوسنگرد با اقتباس از نمايشى كه مهدی برايم گفته بود ساختیم و روی نوار با دستگاه ضبط صوت ضبطش کردیم. خواهرم"ستاره" نیز نقشی در آن نمایش کودکانه داشت.
امان از دست پادگان مراغه و قزوین! برگردیم به مشهد. اتوبوس ما بعد از پایان جشنواره از مشهد به طرف شیراز به راه افتاد درآن مسير طولانی و در عبوراز کویرهای مرکزی ایران ذهن و فکر مسافران در سراب های دوردست به هزار سو کشانده و نقشه های زیادی هم در سر من پرورده مي شد. مي توانستم سوال های بسیاری كه در ذهن آنها مطرح بود را حدس بزنم از جمله اینکه چرا "ناصر" در جلسه ی نقد و بررسی خیلی زود تسلیم منتقدان شد؟ اما شاید آنها نمی دانستند كه من چاره ای جز این نداشتم چون دفاع فنی از یک اثر نمایشی نیاز به دانش کافی دارد كه من در آن روز احساس می کردم حریف آن دانشجویان تند و تیز رشته ی تئاتر كه سرشار از مفاهیم و اصطلاحات تئاتری بودند نیستم پس بهترین انتخاب تسلیم شدن بود. اما من در بازگشت اين را می دانستم كه مصمم هستم تا در مورد تئاتر آن قدر مطالعه کنم تا در جشنواره های آینده از قوت کار ارایه شده از طرف دانشگاه شیراز انگشت به دهان بمانند این دانشجویان رشته ی تئاتر!
کویر به سرعت از مقابل دیدگان مسافرین ساکت اتوبوس رد می شد و "فرزین پور محبی"، "حسین مثقالی" و "حمید کاظم زاده" را بی تاب رسیدن به شیراز می کرد تا کار جدیدی را این بار با کارگردانی خودشان شروع کنند.
به شیراز برگشتیم و اجرای عمومی "قربانی" به مدت ۱۰ شب در سالن "دستغیب" جهاد دانشگاهی شروع شد استقبال از اجرا آن چنان زیاد نبود و واقعه ی ناگوار زلزله ی "رودبار" در روز های پایانی اجرا كه ایران ما را تکان داد هم بر اجرای اين نمايش بي تاثير نبود و چشمان همه و به خصوص دوست و همراه دانشگاهی ام "علی‌ نقی قربانی" را كه از دبیرستان "پاسداران" قزوین با هم به شیراز برای تحصیلات آمده بودیم گریان کرد او كه در اجرای کار ما را همراهی می کرد به زادگاهش رفت تا ببیند چه كسی زنده است و چه كسی ...

پاییز سال ۱۳۶۹ فرا رسید و اولین جشنواره ی "قطعات نمایشی" در جهاد دانشگاهی دانشگاه شیراز کلید خورد. "جواد رعیتی" از کارمندان پر تلاش جهاد دانشگاهی كه دانشجوی دانشکده ی مهندسی هم بود و البته توفیق آن چنانی هم در دانشکده نداشت!! در برگزاری جشنواره سنگ تمام گذاشت او به همراه "ایرج شهریوری" برای برگزاری جشنواره ستادی تشکیل دادند و در هر روز برگزاری جشنواره كه حدود یک هفته به طول انجامید خبر نامه ی با مزه ای را هم منتشر می کردند. من در این جشنواره نمایش کوتاه "خلاء" نوشته نویسنده ی نامدار فرانسوی"اوژن یونسکو" را با بازی "حمید کاظم زاده"، "محسن آرضی" و "لیلا بیاتی" کارگردانی کردم. در روز اجرای کار "جواد رعیتی" مطلبی نوشت با این مضمون: "امروز نوبت دیدن اجرای غول قطعات نمایشی است"!!
"خلاء" اولین تجربه ی اجرای کاراز نویسنده ی غیر ایرانی در دانشگاه شیراز در آن دوران بود. استاد دانشگاهی كه عاشق نمایش دادن مدارک تحصیلی اش است و از در و دیوار خانه اش آنها را آویزان کرده ناگهان به او اعلام می کنند در مدرک دیپلم دبیرستان او اشکالی وجود دارد و لازم است برای پر کردن این "خلاء" بعضی از امتحانات را دوباره بدهد استاد عالی رتبه تن به این کار می هد و نتیجه کسب نمرات افتضاح است! شروع نمایش از جایی است كه او فکر می کند تمام جهان قصد توطئه بر علیه او را داشته اند و در پایان او همه ی آن مدارک را نابود می کند.
"بهزاد دوران" نقد جالبی در جشنواره بر"خلاء" نوشت با عنوان "خلاء در خلاء" كه اشاره به کمبود نشانه ها و گزاره های لازم در کارهای عبث نما، در اجرای این کار داشت. همین نقد دقیق شاید نقطه ی آغازی بود بر احساس نیاز همه ی ما به مطالعه ی منابع، جهت درک مفاهیم و سبک های مختلف. نتیجه ی اين نقد به راه افتادن موج کتاب خوانی با موضوع تئاتر بود؛ ما خیلی از کتابهای در دسترس را خواندیم تا با نمایش نامه ها و نمایش نامه نویس های بزرگ جهان و روش کار آنها آشنا شويم.
"حسین مثقالی" در اين جشنواره نمایش "میهمان" را با همکاری "فروزنده سپهر" و"شعله نیک روش" به صحنه آورده بود كه در نوع خود کار مهمی بود. این گروه بر خلاف موج کارهای عبث نما، فانتزی و غیرواقع گرا، کاری با سبک کاملا وفادار به اصول واقع گرایانه ارايه داد و یاد آور شد كه دیدن یک نمایش واقع گرا هنوز لذت بخش است. این نمایش نوشته و کار مشترک این گروه خوش فکر بود.
اما "فرزین پورمحبی" نامش را در شیراز با نمایش"نامزد ویولت" نوشته ی یک نویسنده ی فرانسوی پیوند زد او نشان داد كه در جذب مخاطب موفق تر از هر کس دیگری است من به یاد ندارم در آن زمان از کاری تا این اندازه استقبال شده باشد او در هر شب اجرای عمومی این کار در سال ۱۳۶۹بیش از ۷۰۰ نفر را به سالن "دستغیب" جهاد دانشگاهی می کشاند كه هنوز هم یک رکورد است. اجرای عمومی "نامزد ویولت" هم زمان بود با اجرای عمومی "خلاء" در یک سالن و پشت سر هم كه به نوعی دانشگاه را با دو اجرای عمومی به کانون قابل توجه تئاتر در شهر شيراز تبدیل کرد. "بهزاد دوران" در اجرای عمومی "خلاء" بازی کرد تا شاید بر گزاره های عبث نمای کار كه نگران فقدانشان در نقد نوشته شده اش هم بود، بیفزاید.
در اين سا ل ها علاقمندی دیگری را هم با جدیت دنبال می کردم و آن پرداختن به ورزش هندبال بود به همین دلیل با حضور در تيم دانشگاه در مسابقات مختلفی شرکت می کردم ما فيلم" دانتون" اثر "آندره وايدا" را بارها در دانشگاه می دیدیم و دیالوگی را همواره برای هم تکرار می کردیم. "ضربه را وارد کن" بهزاد و حمید كه گاهی برای دیدن مسابقات من به یکی از سالن های ورزشی شیراز می آمدند در میان غریو تماشاگران كه اغلب، تیم های شیرازی را در مقابل تیم دانشگاه تشویق می کردند فریاد می زدند "ناصر ضربه را وارد کن"! من شاید با زدن گل هایی چند در هندبال ضربه را وارد کرده بودم اما هنوز تئاتر دانشجویی شیراز منتظر ضربه ی اساسی من بود! ادامه دارد...

۱۳۸۸ آبان ۱۷, یکشنبه

از میز پینگ پنگ تا حیاط عباس آقا! (قسمت اول) - پسر سر به زیر!

این دکتر "بهزاد دوران" بود كه مرا به راه اندازی وبلاگ وادار کرد! "بهزاد" دوست مهمی است و فکر کردم باید در مورد او و بعضی دیگر از دوستانم بنویسم. سوال این بود كه از کجا باید شروع کنم؟ همین طور كه گذشته را ورق می زدم به یاد شیراز و دانشگاه شیراز و دوران دانشجویی ام افتادم، می گویند دوران دانشجویی آخرین دوره ی بی تعهدی هر آدم تحصیل کرده ایست، از درستی یا نا درستی جمله ی قصار اخیر كه بگذریم ما در دانشگاه شیراز در طی سال های طولانی تحصیلات به معنی واقعی کلمه در تئاتر غرق شده بودیم بی هیچ چشم داشت مالی پشت سر هم نمایشی را با زحمت و مشقت و بدون امکانات و به قیمت عقب افتادن از برنامه ی تحصیلی آماده می کردیم تا تنها دستمزدمان سرمستی از تشویق تماشاگرانمان باشد كه با علاقمندی و منتقدانه کارهای ما را دنبال می کردند و به ما انگیزه و نیرو برای ارایه ی کارهای بهتر و قوی تر می دادند.
"بهزاد" خیلی‌ راحت تر از من مدرک مهندسی‌اش را در رشتهٔ مهندسی‌ شیمی‌ گرفت. من در دانشکده ی مهندسی دانشگاه شیراز این اصل عملی را ثابت کردم كه می توان در همان دوره ی دانشجویی به بازنشستگی هم رسيد! این اصل اصیل را با گرفتن مهندسی مکانیک در دوره ی زمانی كه برای گرفتن مدرک فوق تخصص مغز و اعصاب لازم است به منصه ی ظهور گذاشتم چرا كه به نظرم آدم یا نباید کاری را انجام دهد یا اگر انجام می دهد باید "دقیق و عمیق" آن را به سامان برساند! "بهزاد" اما پس از اینکه مهندس شیمی شد و جواب سوال‌های ازلی و ابدی انسان را نیافت در جامعه شناسی دکترا گرفت و البته هنوز هم در پئ پاسخ به این سوال است که آمدنم بهر چه بود؟
زمانى كه متوجه شدم از تئاتر خوشم می آید روزی بود در سال های آغاز جنگ، وقتی كه پسر خاله ام "مهدی" از قزوین برای دیدن ما به پادگان مراغه آمده بود و خاطراتش را با لذت فراوان در مورد اجرای یک نمایش در شهر قزوین برايم مى گفت. او به همراه "علی‌ میلانی"، پسر دایی مادرم كه سراپای وجودش تئاتر بود و هنوز هم هست در نمایشی به نام "سوسنگرد" بازی کرده بودند "مهدی" در آن زمان جوانکی بود و از شور و شوق خود برای من كه تازه به دوران راهنمایی در تحصیلات طولانی ام رسیده بودم حرف می زد. در خیالم فکر می کردم كه اگر روزی من هم بتوانم در روی صحنه تئاتر بازی کنم چه خواهد شد؟ سال ۱۳۶۰ در سالگرد پیروزی انقلاب اولین باری بود كه به روی صحنه رفتم صحنه ای كه با کنار هم قرار دادن چند میز پینگ پنگ در مدرسه ی راهنمایی پادگان مراغه آماده و دکور قشنگی هم برایش ساخته بودیم. میز های پینگ پنگ، قدیم ها اینقدر نازک و ظریف نبودند و با آن پایه های چوبی قطوری كه داشتند می شد از آنها به عنوان ابزاری برای کارهای فرهنگی هم استفاده کرد! روز اول كه معلم تاریخ ما آقای "ملک پور" گفت می خواهد تئاتر درست کند من هم پریدم جلو و در ابتدا فقط نقش نگهبان تفنگ به دست کاخ صدام نصیبم شد اما بعد از چند جلسه تمرین به جای حاکم کاخ بر تخت نشستم و داستان این طور تمام می شد كه کاخ صدام با یورش رزمندگان فرو می ریخت! "عباس حسن زاده" همکلاسی ام كه سر شاگرد اولی هم رقابت داشتیم از تخت پايین آمد و تفنگ مرا در دست گرفت. معلم تاریخ ما در مورد سرنوشت کاخ درست پیش بینی کرده بود اما ظاهرا در مورد رنگ مو و چشم تسخیر کنندگان کاخ نه! بعد از پایان اجرای نمایش با همان لباس خیالی صدام (شنل قرمز و ...) جایزه ی شاگرد ممتاز ثلث اول را هم از دست حضرات مدرسه گرفتم اما بعدها فهمیدم كه یا تئاتر یا شاگرد ممتاز! گروه دانش آموزی ما در هر سه سال دوره ی راهنمایی نمايشى در دست اجرا داشت و البته هر سال کارهایمان بهتر هم می شد. من و برادران "شاهین و شهرام باباپور" در پادگان مراغه از دوستان نزدیک هم بودیم در یک مدرسه با هم درس می خواندیم و فوتبال عشق مشترک ما بود؛ آن ها در آن زمان تماشاگر کارهای تئاتر ما بودند اما امروز نام های آشنایی در سریال های تلویزیون هستند هر وقت اسم آنها را به عنوان تهیه کننده یا کارگردان در یک کار خوب می بینم کلی کیف می کنم.
پدرم ارتشى بود و ما را به شهر های زیادی به دنبال خود مى کشید به همین دلیل از پادگان مراغه به شهر قزوین كه به روستای اجدادی ام "فارسجین" نزدیک بود نقل مکان کردیم زمانی كه من وارد دوره ی دبیرستان در رشته ی ریاضی و فیزیک می شدم با ثبت نام دردبیرستان پاسداران دوره ی دیگری از زندگی تئاتری ام آغاز شد. خیلی زود با گروه تئاتری كه آقایان "فرخ منش" و "میر فخرایی" در اداره ی فرهنگ و ارشاد قزوین تشکیل دادند آشنا شدم و نتیجه ی آن، بازی در نمایش های "ایستگاه برزخ" نوشته ی "حسین نوری"، "مظلوم پنجم"نوشته ی "رضا صابری" و "معمای ماهیار معمار" نوشته ی "رضا قاسمی" در سال های ۱۳۶۳ تا ۱۳۶۶ بود این کارها در سالن هاى هلال احمر و یکی از دبیرستان های قدیمی قزوین اجرای عمومی داشتند. نقش هایی كه به من می دادند از نقش بی کلام کوتاه در "ایستگاه برزخ" به نقش به نسبت طولانی در " معمای ماهیار معمار" رسید. ستاره ی بازیگری آن سال های قزوین جوانی بود به نام "رضا قدیانی" که هنوز هم کار تئاتر را دنبال می کند. در همین سال ها گاهی هم در دبیرستان به مناسبت های مختلف مرتکب کارگردانی می شدم كه به همراه دوست و هم کلاسی بسیار با استعدادم "محمد رضا حسینی قانع" تلاش مى كرديم با اجراى نمايش هاى كوتاه طنز خنده بر لبهاى هم مدرسه اى هايمان بنشانيم در سال هایی كه همه جا بوی خون ، جنگ و شهادت می داد و دوستانی كه روزی سر کلاس با هم شلوغ کاری و شوخی می کردیم و روزی دیگر در مراسم تشیع جنازه اشان غمگنانه شرکت می کردیم،" مصطفی ارداقیان" یکی از این جوانان دوست داشتنی بود كه خیلی زود از پیش ما رفت، هنوز هم وقتی به خانه ی پدری ام در قزوین می روم سری هم به دبیرستان پاسداران مى زنم جایی كه عکس های دوستانم در آنجا نصب شده و جلوی نام هایشان کلمه ی شهید نوشته شده در حالى كه هنوز به ما لبخند می زنند. نمایش "مظلوم پنجم" یادآور سلحشوری های محله ی ذوالفقاری آبادان بود كه با دست خالی می جنگیدند تا شهرشان را حفظ کنند. هرگز گریه های مادران در شب های اجرای این نمایش از ذهنم پاک نشده است چیز غریبی است این تئاتر! اما مهم ترین واقعه ی تئاتری آن سال ها برای من دیدن نمایش" پرواز بر فراز آشیانه ی فاخته" به کارگردانی " پری صابری" در سالن اصلی تئاتر شهر تهران بود كه برای اولین بار به قدرت جادویی دیدن یک تئاتر قوی پی بردم كه چطور می تواند سال ها در ذهن آدمی نقش و اثر از خود به جای بگذارد.
یکی از بزرگترین لطف هایی كه پدرنظامی ام در حق من کرد باز داشتن من از کار تئاتر در سال آخر دبیرستان بود، سال کنکور. سال ورود به دانشگاه یا اعزام به سربازی در بحبوحه ی جنگ! و من در میان بهت همگان از سد کنکور با رتبه ی خوب گذشتم و پایم به بخش مکانیک دانشکده ی مهندسی دانشگاه شیراز باز شد. قبول شدن در دانشگاه برای من بیشتر از آن جهت خوشایند بود كه فارغ از هر گونه تعهد و نگرانی و فشار خانواده به تئاتر بپردازم. به سرعت در کلاس هاى تئاتر جهاد دانشگاهی ثبت نام کردم و روز اول کلاس وقتی از تاکسی در خیابان کریمخان زند پیاده شدم تا خود کلاس دویدم تا لحظه ای را از دست نداده باشم و آن روز تمرین نمایش "آخرین دور" را كه با سبک فاصله گذاری نوشته و اجرا شد، آغاز کرديم. این نمایش به مدت ۱۰ شب در تالار آل احمد دانشکده ی ادبیات به نویسندگی و کارگردانی چهره ی شاخص تئاتر شیراز "علی‌ نقی رزاقی" اجرای عمومی شد. عمده ی بازیگران نقش های بلند از غیر دانشجویان بودند و من نقش یک دکتر را كه کوتاهترین نقش هم بود بازی کردم. "علی‌ نقی رزاقی" کسی است كه باید از او به عنوان فراهم کننده ی امکان حضور خانم ها در فعالیت های تئاتر دانشجویی در دانشگاه شیراز نام برده شود. "حافظ خلوت نشین پر هیاهو" در جشنواره ی تئاتر فجر همان سال در تهران شرکت کرد و پس از اجرای جشنواره به مدت ۱۵ شب اجرای عمومی در تالار وحدت تهران داشت البته قبل از آن هم حدود سه هفته در دی ماه همان سال در شیراز اجرای عمومی داشتیم كه اجرای عمومی شیراز با اقبال بسیار بیشتری نسبت به اجرای تهران مواجه شد. در روز های تمرین و اجرای نمایش "آخرین دور" در سال ۱۳۶۶ پسر سر به زیر و گوش به فرمانی به نظر می رسیدم اطرافیان تصور می کردند من یک دانشجوی اهل درس هستم كه علاقه ی جانبی ام تئاتر است و وقتی به خوابگاه بر می گردم حسابی درس می خوانم تا حریف سختی های زبانزد دانشکده ی مهندسی بشوم! اما "علی‌ سلیمانی"، "مهدی تارخ"، "آزاده و آرزو سیفی" و "دیدار و دنا رزاقی" شاید فکر نمی کردند كه این جوانک اینقدر ها هم كه نشان می دهد آرام و قرار ندارد البته گروهی از این بازیگران به همراه "حمید کاظم زاده"،" شهرام سلطانی"، "رضا نور محمدی"، "غلامرضا و غلامحسین رهبر" و "گشتی زاده" در نمایش "حافظ خلوت نشین پر هیاهو" در سال ۱۳۶۷به تدریج متوجه شده بودند كه لازم است برای عاقبت به خیری گروه تئاتر دانشجویی شیراز از نقشه های من در آینده دست به دعا بردارند. من آرام آرام داشتم خودم را پیدا می کردم.
تا اینجای کار اتفاقی نیفتاده بود كه بتواند مرا راضی کند؛ بازی در دو نمایش كه در کل درخشندگی آن چنانی هم نداشتند. "حمید کاظم زاده" خیلی زود یار غار من شد و با هم شروع کردیم به ایجاد یک گروه كه آرزوی کار دانشجویی با ویژگی های خودش را در سر داشت، تئاتری با شکستن قالب های همیشگی و کهنه و در انداختن حرف های نو. بستر این نیاز در برنامه ای ابتکاری با نام "شب هنر دانشجویی" در جهاد دانشگاهی فراهم آمد. "جواد رعیتی"، " پور علی"‌، "مقصودی"، "برادران همافر" و "مهندس شورانگیز" گروهی بودند كه جهاد دانشگاهی را مدیریت می کردند. در آن زمان كه دیدن ساز قباحت داشت و حتی داشتن ویدیو ممنوع بود این برنامه همیشه با اقبال بی شمار دانشجویان مواجه می شد شب های هنر شامل شعر، موسیقی، نمایش کوتاه و فیلم بود و قسمت نمایش آن جایی بود كه ما دنبالش می گشتیم. "قطعه نمایشی" پدیده ای است كه در اثر برگزاری همین شب های هنر بوجود آمد و بعدها تبدیل به "جشنواره قطعات نمایشی" شد.ادامه دارد....

۱۳۸۸ مهر ۱۳, دوشنبه

یادی از پرویز مشکاتیان !




یادی از پرویز مشکاتیان !


داشتم با محمود ناظری عزیز در ایران چت می‌‌نمودم! که در اولین سطر ارسالی بعد از "چه خبر" رفتن پرویز مشکاتیان را بهش تسلیت گفتم اما چند سٔوال و جواب طول کشید تا حرفم را باور کرد. مشکاتیان در همان شب به آستان جانان شتافته بود. محمود در شیراز زندگی‌ میکنه و هنوز زیاد نیستند آنها یی که بدونن اون یکی‌ از مهمترین نمایشنامه نویس‌های ایران امروزه !
او به سختی حرفم را باور کرد چون از صدا و سیمای خودمان در ایران چیزی نشنیده بود حتی دريغ از يك زیر نویس!در این زیر نویس‌های شبکه ی "خبر" می شه از مهمترین اخبار ایران و جهان اطلاع پیدا کرد حتی اخبار با مزه، ورزشی، فرهنگی‌ و ...
در صدا و سیمای ما در مورد مرگ آدمهایی که ما خیلی‌ هم آنهای را نمی‌‌شناسیم یاد می‌‌شه، حتی آنهایی که ایرانی هم نیستند. ولی‌ نمی‌‌دانم چرا در مورد مرگ آدم های مهم و تاثیر گذار ایرانی کوتاهی می شه.
پرویز مشکاتیان به همراه محمد رضا شجریان و گروه عارف سلیقهٔ ی موسیقی‌ من و خیلی‌ از دوستانم را شکل دادند.
دوست عزیزم "مهدی میلانی" بود که اول بار مرا با این گوهر آشنا کرد.
محمود عزیز، یادت هست که هر وقت به اتاق ۱۵ خوابگاه ملاصدرای شیراز می‌‌آمدی تا از آخرین نوشته ات برامون بگی‌، از ضبط پوکیده ی دانشجویی اتاق، یا صدای سنتور "بر آستان جانان" می‌‌آمد تا جواب آوازی را خرامان بدهد یا قطعه ی "چکاد" "دستان" را که تن و روانمان را می‌‌رقصاند، یا مقدمه ی تکان دهنده ی "بیداد"، یا "طلوع" نوا که آرامشمان می‌بخشید، به گوش می‌‌رسید.
او هنوز با ما سخنها داشت. صد حیف که رفت.


عندلیبان را چه پیش آمد هزاران را چه شد ؟






۱۳۸۸ مهر ۷, سه‌شنبه

سفر به سوئد








اخیرا سفری به این کشور زیبا و آزاد جهان متمدن استکباری و امپریالیستی داشتم. با اینکه این پنجمین سفرم در طی‌ ده سال گذشته به این کشور بود اما هنوز پر جاذبه مي نمود.و حالا يافته هايم از اين سفر:

یکم: گرمایش زمین
باعث شده تا آفتاب بیشتری داشته باشند اما اشتباه نکنید خیلی‌ خوشحال نیستند چون هیچ ورزشی برای وایکینگ‌ها جای اسکی را نمی گیرد.

دوم: سوسیالیسم و کاپیتالیسم
سوئد ترکیبی‌ از این دو تاست، شوراهای متعدد و نیرومند و شرکتهای خصوصی قوی و با سرمایه ی فراوان.محدودیت های اجتماعی (در این کشور چیزی به نام خیابان قرمز وجود ندارد، منظورم همان زبانم لال هايی است که مثلا در هلند فراوان است.اما خودمانيم باید دیدنی باشد‌ها البته فقط دیدنی.... ؟) در کنار آزادی های فراوان فردی و اجتماعی. در اینجا آنچه که کم است تعداد فقرا و همچنین ثروتمندان با سرمايه نجومى است.عدالت گستران در آینده کار زیادی با کشورهای اسکاندیناوی نخواهند داشت و این نقطه از سرزمینهای تحت تصرف دشمن استکباری وضع خوبی‌ به لحاظ عدالت اجتماعی دارد الحمدلله.جامعه در این کشور نیرومند است.مثال: در یک مورد وبلاگ نویس‌ها با افشای تخلف مالی‌ (که از نظر ما بسیار جزئی هم هست) از وزیر شدن خانمی که توسط حزب پیروز در انتخابات به مجلس معرفی‌ شده بود جلوگیری کردند.

سوم: معدن کاری و حفاری
همیشه برایم جای سٔوال بود که چرا بزرگ ترین شرکت های حفاری جهان و آلفرد نوبل سوئدی هستند.در این سفر وقتی‌ به بازدید معدن زیر زمینی هزار و‌ پانصد ساله ي ‌Falun رفتیم که ثبت جهانی‌ هم شده و برايم توضيح دادند كه با چه مشقتي در ان زمان مس را حفاري كرده و از اعماق زمين بيرون مي اورده اند متوجه شدم که نیاز به انفجار سنگ ضرورتی بوده که فکر آلفرد نوبل را به خود مشغول کرده تا اینکه او را به کشف یکی از سودمندترین یافته‌های بشر می کشاند. پادشاهان زیادی در عهد قديم از اين معدن زيرزميني دیدن کرده‌اند، تازه اين را هم فهمیدم كه کار پادشاهان فقط تماشای سر سره رفتن خانمها در استخر نبوده ولی چه حالی‌ می کردند این پادشاهون ها ...

چهارم: کشوری تاریخی
وقتی‌ صحبت از تاریخی بودن کشوری به میان می‌‌آید ما انتظار توجه جهانی‌ را داریم که بابا ما را ببینید که چه بودیم و‌ چه کرده ایم اما جهان امروز، جهان سند و مدرک و اصرار و پیگیری است و لازم است ملت‌ها در میان درگیری با استکبار جهانی و حضور در مدیریت جهان وقت برای این کارها هم بگذارند.شنیدم که سوئد ۱۴ اثر ثبت شده ی جهانی‌ دارد و آن‌ را با ۹ اثر ثبت شده ی خودمان مقایسه کردم و دیدم که ما سرمان خیلی‌ شلوغ هلو (وزیر بهداشت قبلی) و هلوکاست است.

پنجم: تلفات جاده ای
ایران با هفتاد میلیون جمعیت، حدود بیست و سه هزار نفر در سال، عمان با دو و نیم میلیون نفرجمعيت حدود هشتصد نفر و سوئد با ۹ میلیون نفر حدود چهار صد نفر را در جاده‌ها تلف می کنند. سوئدی ها می گفتند زیاد است و باید کم کنیم، من هم به نمایندگی از ایران و عمان حرفشان را تائید می کردم البته....

ششم: قدرت دمکراسی
هر وقت می گوييم دمکراسی باعث رشد فرد و جامعه می شود هستند دوستانی که می گویند ایرانی را اگر آزادی زاید آید یکدیگر خورند. پس همان دیکتاتوری ما را به. وایکینگ‌ها کار اصلی‌‌شان دزدی و راهزنی دریایی بوده و سوئد تا اوایل قرن بیستم در فقر غوطه ور. اما نمی دانم این دمکراسی است که اکنون آنها را اینقدر ثروتمند کرده یا شاید یواشکی نفت دارند و می فروشند و صدایش را هم در نمی آورند؛ استکبار جهانی‌ را چه دیدی لابد کاسه‌ای زیر نیم کاسه است...

هفتم: چین یا هند؟
شاید عجیب باشد ولی‌ در سوئد احساس کردم که آینده از آن‌ هند است نه چین. چینی ها با آن مراسم افتتاحیه ی شگفت انگیزی که در المپیک به رخ دنیا کشیدند در واقع به نوعی قدرت نمایی کردند که ما هستیم و قدرتمندانه هم هستیم اما به نظرم انتخاباتی که هند برگزار کرد و احزاب بازنده، پیروزی حزب برنده را تبریک هم گفتند (عین انتخابات ما) تا خود را برای یک دوره نقد آماده کنند ماندگار تر و اثر بخش تر از آن مراسم افتتاحیه ی با شکوه بود.من هرگز صحنه ی هزاران طبل زن را فراموش نخواهم کرد که در نظمی آهنین قدرت سازماندهی انسان و عظمت توده‌ها را نشان می دادند ولی‌ آنچه که باعث رشد و شکوفایی آدمها و جامعه می شود همیشه و فقط نظم آهنین نیست. این دمکراسی آیا پدیده‌ای تزیینی است یا ضروری؟ سوئدی ها با دمکراسی فعال و عمیق خود ارزش فرد و جامعه ی قدرتمند را به رخ می کشند و امروز هم مطمئن هستند که در آینده وضع بهتری نسبت به امروزشان خواهند داشت چون دمکراسی شان نیم بند نیست مثل بعضی از کشورها،.... بعله

هشتم: خانواده
در غرب فساد بیداد می کند، روابط نامشروع فراوان است، آنها دائم در حال فسق و فجورند،... از این دست هشدارها فراوان شنیده ایم از آنها که همیشه بیشتر از خود ما نگران اخلاق ما بوده‌اند. ولی‌ بارها می دیدم که این سوئدی ها ی بی‌ ادب که ظاهرا زن و شوهر هم بودند هر وقت دلشان برای هم تنگ می شد از راه رفتن در پیاده رو یا پارک یا... بازایستاده دست در گردن هم می‌‌انداختند و زبانم لال، رویم به دیوار چنان همدیگر را می بوسیدند که انگار خیلی‌ همدیگر را دوست دارند. آخه بابا اگر هم همدیگر را دوست دارید باید یه خورده حیا هم داشته باشید مثل ما زن و مردهای ایرانی که فقط در خانه ی خودمان از این کارها می‌کنیم. راست می گم به خدا.کسی‌ نمی بیند ولی واقعاً همدیگر را می بوسیم.عشق‌های ما هم مثل شعر‌های ماست خواننده دهنش صاف می شود تا بفهمد که منظور چیست. اصلا هر چی‌ سربسته تر بهتر و غنی تر ولی‌ آیا غنی هست عشق‌های ما در خانه ؟ هی‌ می گویند به هم بگویید "دوستت دارم عزیزم" بابا اصلا با این اوضاع مالی‌ مگر می شود به این چیزها فکر کرد؟ کدوم عشق با این بحرون که دنیا را گرفته. بذار بعد از بحرون حسابی می بوسمت...

نهم: مالیات
در کشور عزیزتر از جان ما ایران، هر چه کم تر مالیات بدهی زرنگ تری. اما مالیات های کمرشکن سوئد یعنی رفاه در آینده، تحصیل، درمان، خیابان های تمیز، بیمه ی بیکاری و... و اگر کسی‌ از پرداخت آن سرباز زند کار زشتی کرده است. کار زشت هم تعریف دارد برای خودش، مثلاً در ایران خودمان اگر در خیابان تكه نان افتاده بر زمین را لگد كني زشت است و نیازی ندارد که کسی‌ تو را ببیند تا آن‌ را برداری و به گوشه‌ای بگذاری چون این باور ماست. مالیات دادن در سوئد حكم همان باور در مورد برکت خدای بر زمین افتاده در ايران را دارد ؛ ماليات را باید پرداخت کرد و شانه‌ خالی‌ کردن از ان در نظر خود شخص کار زشتی است. دیوانه اند این وایکینگ‌ها...

دهم: دو ماراتن در استکهلم
از اقبال خوب ما، در زمان حضورمان در پایتخت سوئد، دو ماراتنی برقرار بود و از آن‌ فیلم هم گرفتم. در حین فیلمبرداری یاد موبایل های فیلمبردار تظاهرات‌های "رای من کجاست" افتادم و لحظه‌ای بغض آلود شدم اما آن‌ فیلمبرداری ها کجا و این کجا...

یازدهم: روس‌ها و سوئد ی ها
در روایات آورده‌اند که روس‌های عزیز تر از جان بعضی‌ها، بسیار قصد داشته اند که سوئد را هم مثل آذربایجان ما به رسم دوستی‌ میان ملت ها اشغال کنند.اگر در این کار موفّق شده بودند حالا به جای وولوو، اسکانیا،ِ اطلس کوپکو و... حتما تعدادی ماشین آلات فوق مدرن به نام وولوو اوف،اسکانیا اوف و....داشتیم حالا هی‌ بگویید مرگ بر...

۱۳۸۸ شهریور ۱۱, چهارشنبه

در رستوران












اینها عکس‌هایی‌ از اجرای نمایش" در رستوران" است که در شبهای ۲۹ بهمن، ۰۱ اسفند و ۰۸ اسفند (۱۸،۱۹،۲۶ فوريه.۲۰۰۹) در حیاط منزل آقای عباس صانعی در شهر مسقط ، پس از یک سال تمرین به روی صحنه رفت.
در حدود ۴۰ جلسه تمرین کار آماده شد.نویسنده: موریس باریه ، کارگردان: ناصر مردانی، بازیگران: عباس صانعی و ناصر مردانی و دستیار کارگردان: حسین گوهر زاد.زهرا حق نجات ، نيلوفر دولت ابادي و ايرج توفيقى نيز هر كدام وظايفى مانند نور، صدا، گریم ، مديريت محل اجرا و روابط عمومى را عهده دار بودند.
هر شب حدود ۲۰ نفر تماشاگر داشتیم که از ایرانیان مقیم شهر مسقط بودند.
کار دارای بروشور هم بود که پیوست است.تماشاگران از ۳ هفته قبل از شروع اجرا شب آمدن خود را انتخاب میکردند و مسول روابط عمومى را در جریان میگذاشتند.
هر شب پس از اجرا، برنامهٔ نقد و بررسی نیز داشتیم که محل بحث و گفتگوی ما با تماشاگرانمان بود.
دکور، نور، لوازم صحنه، گریم و موسیقی و هر آنچه یک تئاتر نیاز دارد را با توجه به توانايی و امکانات موجود فراهم کرده بودیم.
حتى پیش از شروع اجرا که راس ساعت ۲۱ هر شب آغاز میشد، توسط خانم نیلوفر دولت ابادی همسر آقای صانعی (صاحب خانه) توضیحاتی‌ برای تماشاگران داده میشد و پس از چند درخواست و خوش امد گويئ اجرا آغاز میشد.
بیشتر تماشاگران در یک چیز نظر مشترک داشتند و آن غیر قابل انتظار بودن کیفیت کلی‌ کار بود که گروه اجرا از این بابت بسیار به خود میبالیدند.
توجه کامل و دقیق تماشاگران را از سکوت و همراهیشان در حین اجرا بخوبی میشد تشخیص داد.
نقدهای تماشاگران گاه بس دقیق و موشکافانه بود.
شب اول کار به لحاظ توجه به موضوع نقد و بررسی بهترین بود و عمدهٔ مخاطبین تا آخر جلسه موضوعات را با دقت دنبال میکردند.
شب دوم به لحاظ قدرت اجرا و نظرات گاه متضاد تماشاگران و شب سوم بخاطر تاثیر پذیری کامل تا آخر اجرا که از واکنش تماشاگران در پایان اجرا مشخص بود به نوعی از هم قابل تمیز بودند.
من خود از نظر یک منتقد که به کار نگاه می‌کنم نکات زیر را میبینم:
"روح و عمق نوشته در کارگردانی حفظ شده و اصل موضوع که حکایت از درگیریهای درونی‌ و برونی آدمهای نمایش دارد در کلیت کار دیده میشود.
موسیقی با ایجاد فضای اضطراب آمیخته با فانتزی در خدمت کاراست.طراحی‌ صحنه ساده ولی‌ موثر است اما با لوازم صحنه در هماهنگی کامل نیست.زوایای در‌ها و پنجره با آان ظرف‌ها و غذاهای کاغذ پیچ شده که ابتکار جالبی بود در یک مسیر نيستنند. همینطور میز وسط که آن هم میتوانست با اضافه کردن چیزی شبیه کاغذ‌های دور ظرف‌ها و غذا‌ها حالت غیر واقعی‌ به خود بگیرد تا کار یکدست تر شود.
بازی عباس صانعی نقش مشتری را در این کار آدمی‌ با دو روی کاملا متفاوت نشان میدهد.
درگیری مشتری با خود و دیگران.او با هردوی آنها درگیر است و سر ناسازگاری دارد مخصوصا با خودش، اما با هیچیک کاملا صادق نیست و دایما در حال نشان دادن اوضاع به گونه‌ای است که واقعیت ندارد، به یک عبارت دروغ میگوید، هم به خود و هم به دیگران.
با این شکل بازی، عباس صانعی قسمت بیرونی این آدم را بخوبی باز می‌کند اما در قسمتهای درونی‌ حس درگیری با خود را کمتر القا می‌کند. او بازی نرم و راحتی‌ را به نمایش میگذارد که در تقابل با بازی کاملا برونگرایانهٔ ناصر مردانی آهنگ معتدلی به کلّ کار میبخشد.
ناصر مردانی کاملا نقش را به بیرون میریزد و صریح تحویل تماشاگر میدهد.کنش و واکنش‌های نمایشی در هر دو بازیها دیده میشود و پس از چند دقیقه نگاه کردن به کار فراموش می‌کنید که آنها در حال بازی هستند !
حرکات بدنی ناصر مردانی نیاز به کنترل بیشتر دارد که یک علت آن شاید نبود چشم کارگردان در بیرون صحنه است.
نمایشنامه از موضوعی کاملا آشنا برای مخاطب ایرانی‌ خود برخوردار است.آدمی‌ که در بیان واقعی‌ احساسش نسبت به اتفاقات اطراف در حضور دیگران کاملا مردد است و توان به زبان آوردن محکم آن را ندارد و آدم دیگری که متوجه این خصوصیت در اولی‌ شده و شروع به بازی با او می‌کند و از این بازی دردناک و در عین حال خنده دار لذت میبرد.پیشخدمت اما در لحظه ی در میابد که این اوست که از نظر مشتری نمی‌تواند به جهان اعلام کند که آدم بسیار با محبتی است ! و مشتری سعی‌ دارد با انجام این وظیفه به نوعی پیشخدمت را تشویق به شناخت قدرت ذاتی خود کند تا از این راه گریزگاهی برای خود نیز دست و پا کرده باشد ! اما دیگر دیر شده است و پیشخدمت بازی را عوض می‌کند و با تحقیر مشتری سعی‌ در تحریک و برای دست زدن به عمل میشود که البته فرجامی جز فاجعه به دنبال ندارد.
محل اجرا بخوبی با فضای کار جور در می‌‌آید و حالتی رمز آلود به آن میدهد که البته کمی فضای طنز آلود کار را تحت تاثیر قرار میدهد.محل نشستن تماشاگران از نظر تعداد مناسب است اما از نظر دید مشکل دارد.
حرکتها و میزانسن در خدمت مفهوم اصلی‌ متن قرار دارد و جنبه‌های تصویری کار قابل قبول از آب درامده.تعظیم‌های پی‌ در پی‌ پیشخدمت و حرکتهایی که مشتری و پیشخدمت در اوایل کار دارند و در هنگام صحبت کمتر با هم رودررو میشوند، بیانگر عدم درک و تفاهم این دو نفر است که در اواخر با حرکتهای رو به هم و آمیخته با خشونت پیشخدمت، نشان از بروز فاجعه دارد.با هر تابلویی که با حرکتها در ذهن تماشاگر ایجاد میشود سعی‌ شده که مفهوم مورد نظر در پس آن نیز، القا شود که از جنبه‌های قوی کار اجرا شده توسط این گروه می‌باشد."
اما امیدوارم این آخرین کار از این نوع نباشد و با همراهی دیگر هموطنان تداوم یابد.
از همه ی شما بخاطر سهمی که در بوجود آمدن این اتفاق فرهنگی داشتید سپاسگزارم و یاد آوری می‌کنم که تئاتر بدون تماشاگر یعنی هیچ و با شما یعنی همه چیز. ناصر مردانی

۱۳۸۸ شهریور ۱۰, سه‌شنبه

در تلاشم که کرگدن نشوم !

در تلاشم که کرگدن نشوم !

شهری که به همراه همسر و فرزندم در آن زندگی‌ می‌کنیم، مثل شهرهای دیگر دنیاست.
خیلی‌ چیزها دارد، البته بعضی‌ چیزها را هم ندارد.
آنچه که فراوان دارد آرامش است !
اما قابل توجه ‌ترین امتياز اينجا، امکانی است که برای آدمی‌ مثل من ایجاد کرده تا با دیگرانی از ملیت های مختلف آشنا بشوم.
برای من توجه به آدمها از لذت‌های ابدی است و اینکه آنها در موقیعت های مختلف چه می کنند و چه در سر دارند.
اینجا مسقط است، پایتخت کشور عمان.
شايد يكى ازآرام ترين شهرهاى دنيا !
یکی از دل مشغولی‌های خانواده‌ها در اینجا شرکت در جشن تولد بچه‌های خود و دوستان بچه‌هایشان است !
ایرانی‌ها را می گویم که تازگی‌ها کم هم نیستند در این کشور عربی‌ نه چندان دور از کشور خودمان ایران.
این جشن های تولد اغلب در جاهايی مثل رستوران‌های مکدونالدز برگزار می شود.
جشن حدود دو ساعت طول می کشد و در این مدت بچه ها از خیلی‌ از بازی های تکی و جمعی لذت می برند و البته از خوردن غذاهای مک! هم حال می کنند که نمی دانم این آخری چه دارد که سخت مورد علاقه ی کوچولو‌ها و البته بزرگ‌ها هم هست.حالا هر چی‌ هم بگن که بابا زیادیش ضرر داره، ولی‌ کو تا حالا بشه زیاد ! این هفت،هشت،ده، پانزده، بیست، صد،...تا سیب زمینی‌ سرخ کرده که آی خوشمزه هم است این لامسب سوغات ینگه دنیا !
بچه‌های شرکت کننده در این جشن، چیزی شبیه به مسابقه هم دارند که با هدایت یک داور یا برگزار کننده انجام می شود.
اسم یکی از این مسابقه‌ها را گذاشته اند صندلی‌ با موسیقی !.بازى يا مسابقه اى كه كم و بيش در ايران هم بين بچه‌ها رواج دارد.
چند صندلی‌ به تعداد یکی‌ کمتر از تعداد بچه‌های شرکت کننده که در دو ردیف پشت به پشت هم چیده می شوند و بچه هائی که دور آنها آماده ایستاده ا‌ند وهمه منتظر آغاز پخش موسیقی. وقتی‌ موسیقی شروع شد باید آنقدر دور این صندلیها بچرخند تا داور صدای موسیقی را به طور ناگهانی قطع کند و حالا باید هر کس روی نزدیکترین صندلی‌ بنشیند و آن یک نفری که بی‌ صندلی‌ مانده از دور مسابقه خارج می شود تا داور یک صندلی دیگر هم کم کند و دوباره آغاز موسیقی با صدای بلند و تشویق پدرها و مادرهای حاضر که در لابلای صحبت با همدیگر نیم نگاهی‌ هم به دلبندشان دارند که مبادا صندلی‌ گیرش نیامده باشد !
در یکی‌ از همین جشن تولدها بود که دیدم پسرک کوچولوی سه ساله‌ای در همون دورهای اول یا دوم وقتی‌ موسیقی قطع شد، صندلی خالی‌ گیرش نیامد و باید از دور خارج می شد. ولی او نرفت بیرون و بچه‌های دیگر هم که کمی بزرگتر بودند بر او سخت نگرفتند چون می دانستند که شانس زیادی ندارد و تازه اگر هم صندلی‌ خالی‌ گیرش بیاید، می شود با توسل به زور او را از دور خارج کرد! اون کوچکتر از اون بود که بتونه از قانون مسابقه سر در بیاره !
گاهی‌ در مورد اینکه کی زودتر روی صندلی خالی‌ نشسته، بکش بکش مفصلی بین بچه‌ها پیش می‌آمد که حرف آخر را داور باید می زد. اما بعضی وقتها او هم حریف نبود و کار به جاهای باریک می‌کشید که عاقبت با ناراحتی‌ یکی‌ از بچه‌ها موضوع خاتمه پیدا میکرد و او بود که باید به کناری می رفت !.
آن پسرک کوچولوى قصه ى ما !، اما همچنان امیدوار، در هر قطع موسیقی به دنبال صندلی خالی‌ می گشت و کمتر هم می يافت و اگر هم پیدا می کرد حریف چابکی بچه‌های بزرگتر نبود تا کنارش نزنند.
در این میان دخترک حدود شش ساله اى هم که بعد فهمیدم اصليت آفریقای جنوبی دارد در این مسابقه شرکت داشت و تا دو سه دور مانده به آخر هم خیلی‌ تر و فرز صندلی‌ خالی‌ برای خودش پیدا می کرد و هنوز امید داشت که برنده ی مسابقه باشد، اما در یکی‌ از دور ها تا خواست بعد از قطع موسیقی‌ روی صندلی خالی‌ که نزدیکش بود بنشیند با آن کوچولوی سمج و با مزه مواجه شد و وقتی‌ دید او هم دارد سعی می کند که روی همان صندلی‌ بنشیند، نگاهی‌ به پسرک انداخت ، مسابقه را رها کرد و بی‌هیچ اعتراضی به جمع تماشاگران مسابقه پیوست و آثاری از ناراحتی هم من نتوانستم در چهره اش پیدا کنم. مسابقه تمام شد و یکی‌ از بچه‌ها برنده شد که کلی‌ هم مورد تشویق قرار گرفت و جایزه‌ای هم ربود !. آن پسرک کوچولوى قصه ى ما هم به همه ی ابراز احساسات حاضرین برای برنده ی مسابقه !، با لبخند جواب می داد و دور و بر برنده می‌‌پلکید !
دخترک مو بور قصه ى ما ، از همون جائی که نشسته بود، نگاهی‌ به مادرش انداخت و مادرش هم با لبخندی شاید بهش گفت تو تلاشت را کردی عزیزم!.اما دخترک همچنان با وقار جلوه میکرد و انگار نه انگار که زود تر از اون چیزی که شایسته‌اش بود از دور مسابقه خارج شده!
‌ مادر دخترک توی راه برگشت به خانه، آیا به دخترش نگفت که تو باید از حق خودت دفاع میکردی و میتونستی به داور مسابقه بگی‌ که اون پسرک پیشتر از اين، چندین بار باید از دور خارج میشد ؟
اما چیزی که شکی بهش ندارم اینه که به این دخترک زیبا دائم گفته نشده که در مسابقه ی زندگی‌ یا باید اول بشی‌ یا بمیری !
این قدرت مدارای دخترک مرا به یاد دوران کودکی خودم انداخت که البته هرگز توان او را نداشتم!. امروز هم که نگاه می‌کنم، می‌بینم ندارم و در اطرافیانم هم آنچنان به وفور یافت نمی‌شود!
بخور، نخوری می‌‌خورنت؛ بزن، نزنی می زننت،.....اینها آموزه‌های ماست !
رانندگی ما در خیابانهای وطن عزیزمان ایران هم از همین قانون پیروی می کند؛ در تقاطع هائی که چراغ به اصطلاح چشمک زن ! دارد و مملو از ماشین هم هست، باید سر ماشینت را در فضای کوچک بوجود آمده بتپانی تا راه پیدا کنی، چون اگر نتپانی.......
وقتی‌ که به هر دلیل به قدرت سیاسی هم می رسیم قاعده ی بازی همان است.این امارهای ضد و نقیض که از بیکاری، تورم، رشد اقتصادی و... ارائه میشود هم شاید ریشه در همان آموزه‌ها دارد.انگار آمار هم تپاندنی است چون اگر نتپانی.......
این رفتار در خیلی‌ جاهای دنیا بوده و هست.حتی بعضی می گویند اساس روابط سیاسی بین کشور‌ها در جهان همین است! باید خود را تحمیل کنی !،سیاست تهاجمی !،بهترین دفاع حمله است !،امتیاز بگیر بعد مذاکره کن !و....
گرایش هائی از اين دست در هر جامعه اي ديده می شود و البته رد کردن آنها خیلی‌ آسان نیست و گاه بسیار به مذاق مردمان خوش هم می آید و صد البته در رقابتهای انتخاباتی رای آور هم هست!
سیاستمدارانی که از حرفهایشان بوی تهاجم به قدرت‌های بزرگ میاید، گاهی‌ محبوبیتشان مرز‌ها را نیز در می‌‌نوردد.
چه نکته‌ای در این روحیه ی تهاجمی نهفته است که ما را ترغیب میکند بسوی آن کشیده شویم ؟
به روش‌های تربیتی کودکان در فرهنگ‌های گوناگون هم که نگاه کنیم همین وضعیت را می بینیم؛ تشویق به جدال و نبرد برای گرفتن حق !
نذار اسباب بازیت را ازت بگیره، اگر چیزی می خوای خودت برو و به زور هم که شده بگیر، بزنش تا حساب کار دستش بیاد، بخورش !....
نمره ات چند شد ؟، چرا بیست نشدی ؟، باید قبول بشی، تو باید مهندس بشی‌، باید دکتر بشی......
بچه ی همسایهٔ را دیدی کنکور قبول شد، تو چی‌ ؟ تو هیچی‌ نمیشی.....
خلاصه: "یا اول شو یا بمیر !"
وقتی ما فرزندان یا مخاطبان مان را با چنین عباراتی خطاب قرار میدهیم، این کلمات حد اقل یک چیز را هدف قرار میدهند:
"آرامش روحی‌ و روانی‌ فرد يا جامعه"
أرامش روحي و رواني کودکان، تحت فشار دائم برای بهترین بودن، بالاترین بودن، اول بودن و ... برهم خورده و أسيب مي بيند. چرا که برای اول شدن یا نمایش اول شدن بی‌ وقفه در حال مبارزه و درگیری ا‌ند و ما هم نقش تماشاگران مبارزات خونین گلادیاتورها را بازی می‌کنیم که کاری جز تشویق یا سرکوفت نداریم!
این است که رفتار آن دخترک برای من عجیب بود.آرامش او مورد تهاجم قرار نگرفته بود تا به محض مواجه شدن با آن پسر بچه ی خرد سال قرار از کف بدهد، زمین و زمان را به هم بدوزد که این بچه باید بره بیرون نه من.....ولی او این کار را نکرد.به کناری رفت و هنوز لبخند می‌‌زد و خوشحال بود !
در جامعه هم آن سیاستمداری که مخاطبینش را دائم تهيیج می کند تا تهاجم کنند و حق خویش بستانند و هیچ راهی‌ را غیر از این نمی داند و نمی شناسد، گفتگو را به تمسخر میگیرد، تعامل و مدارا را تسلیم و ذلت می داند و تنها راه رستگاری جامعه را جدال و نبرد می داند، باز هم آرامش روحی‌ و روانی‌ مخاطبینش را هدف قرار می دهد.
برخى اعتقاد دارند كه مردمان رفتار حكومتگران شان را باز توليد مى كنند !.
شاید باورش سخت باشد، اما در طول چهار سالی‌ که در مسقط هستم، هرگز ندیدم دو نفر آدم بخاطر تصادف ماشین هایشان با هم گلاویز شوند !.
در روند به هم خوردن آرامش روانی‌ افراد، شور، شوق و هيجان ایجاد شده و انرژی‌های نهفته آزاد می گردد.
یکی از بسترهای مناسب برای ايجاد این شور و شوق و هيجان مى تواند سخنرانی هايى با موضوعات عام و پر شور و حال براى عامه ى مردم باشد که آنها را در یک جمع هیجانی و طوفانی غرق می کند و با افزایش هیجان، قدرت تحلیل را از آنها می گیرد تا در نهایت، شنوندگان سر تا پا عاشق سخنران شان شوند.عاشق کسی‌ که احسا سات نهفته ی ایشان را آزاد کند و آنها را از بند عقل دست و پا گير برهاند !
"اوژن یونسکو" نمایشنامه نویس فرانسوی اواسط قرن بیستم نمایشنامه ی بیاد ماندنی نوشته است به نام "کرگدن" که روایت عقل زدایی جمعی‌ آدم هاست و تمایل ذاتی که در انسان ها برای حل مسايل از طریق خشونت محض وجود دارد.
در صحنه ی پایانی نمایش، هنگامی که دیگر تمام اهالی شهر غیر از "برانژه" و معشوقه‌اش "دیزی" کرگدن شده‌اند، بحث طولانی و مفصلی بین آنها بر سر ماندن یا رفتن در می‌گیرد اما "دیزی" نیز به تدریج در مقابل دیدگان "برانژه" صدایش، آرام آرام کلفت می‌‌شود، پا بر زمین می کوبد، دستهایش را مشت می کند و بر پنجه ی پا راه می رود. او کرگدن می‌‌شود و در نهایت بی‌ اعتنا به التماس‌های "برانژه" برای مقاومت کردن و ماندن، به جمع کرگدن هائی که آنها را در محاصره ی خود در آورده ا‌ند ملحق می شود و "برانژه" را تنها میگذارد.
نویسنده ى نمایشنامه در جایی انگیزه ی نوشتن این نمایشنامه را از حالتی که در اثر حضور کنجکاوانه در یکی از سخنرانی های "هیتلر" به او دست داده بود می داند.
او خود را در آن مراسم سخنرانی با شکوه، مانند قطره‌ای از امواج خروشان دریای انسان های هیجان زده تعریف می کند. او توان تحلیل و منطق‌اش را در میان فشار روانی‌ سنگین جمعیت و غريو هولناك فرياد هاي شان، از دست داده و لحظه‌ای خود را عاشق هیتلر یافته است !.
این حالت بعد از آن سخنرانی، وحشت غریبی در او ایجاد می کند که البته منجر به نوشتن شاهکارش یعنی "کرگدن" می‌‌شود.
من خود این نمایشنامه را سالها پیش در دوران طولانی دانشجویی‌ام ! در شیراز، به صحنه برده‌ام و آنهایی که آن کار را دیده ا‌ند، هنوز به یادش دارند.اما درسی که آن دخترک سفید پوست آفریقایی با آن حرکت توام با آرامش به من داد کمتر از تجربه ی خاطره انگیز اجراى شاهکار "اوژن یونسکو" نبود.
در تلاشم که کرگدن نشوم !.لطفا برایم آرزوی موفقیت کنید !
ناصر مردانی
مسقط
خرداد ۱۳۸۸