۱۳۸۸ آبان ۲۸, پنجشنبه

از میز پینگ پنگ تا حیاط عباس آقا! (قسمت دوم) - ضربه را وارد کن!

من و "حمید کاظم زاده" به سرعت پدیده ای را در جهاد دانشگاهی کشف کردیم كه او هم انگارمدت ها بود دنبال ما می گشت تا یک گروه درست و حسابی را تشکیل دهیم. یک روح نا آرام، بی قرار، منتقد، دشمن ابتذال و البته شاعر. او همانی بود كه ما می خواستیم و ما همانی بودیم كه او دنبالش می گشت. "محمود ناظری"كه اوایل در قامت یک جوان اهل شعر ظاهر شد به سرعت به داستان نویسی و بعد نمایشنامه نویسی روی آورد."تز" نام اولین نمایش کوتاهی بود از نوشته های او كه به کارگردانی من و بازیگری "حمید کاظم زاده"، "بهزاد دوران" ، "محسن آرضی"، " مرجان زحمتکشان"، " جبار محسن نژاد"و... به صحنه رفت؛ اين نمایش كه با اجرای خوب توانست با مخاطبینش در یکی از شبهای هنر سال ۱۳۶۸ ارتباط برقرار کند، روایت دانشجویی است كه نا امیدانه به دنبال سوژه مناسبی برای تز خود می گردد و در این راه به آدم ها و حوادث گوناگونی بر می خورد. "تز" به ما روحیه داد تا دست به کار های بزرگتر بزنیم.

جشنواره پنجم تئاتر دانشجویی کشور در راه بود و گروه ما مصمم شده بود به این جشنواره راه پيدا كند در واقع با حضور در جشنواره بود كه ما هویت پیدا می کردیم و می توانستیم در خود و در نگاه مسولین جهاد دانشگاهی این اطمینان را ایجاد کنیم كه یک گروه تئاتر کامل از میان دانشجویان قابل شکل گیری است. پس"محمود" دست به کار شد و نمایشنامه ی "قربانی" را نوشت كه روایت مرد عاشق فقیری را در محله ای كه چاهی هم در قسمتی از آن وجود داشت بازگو می کرد؛ بچه های محله ناگهان با سر و صدا و هیاهو از افتادن "زهرا کوچولو" به داخل چاه خبر می دهند و ضجه و زاری مادر و زنان دیگر و شور و مشورت مردهای محله برای نجات "زهرا" شروع می شود كه در این میان مرد عاشق تنگدست قصه با دوچرخه اش از راه رسیده و وارد معرکه می شود و در حالی كه کسی جرات رفتن به داخل چاه را نداشت بی درنگ برای بیرون آوردن دخترک خود را به داخل چاه انداخته و دیگر به هیچ صدایی جواب نمی دهد تا اينكه "زهرا"یی كه همه درون چاه به دنبالش می گشتند از گوشه ی دیگر صحنه وارد می شود اما مرد به چاه پریده دیگر هرگز بیرون نمی آید. "حسین مثقالی"، "حمید کاظم زاده"، شعله نیکروش"، "مرجان زحمتکشان"، "هاشم رهنما"، "فرزین پور محبی"، "محسن دهقان"،" جبار محسن نژاد"، "اصغر مرادی"و ... در این نمايش بازی کردند. بعد از حدود دو ماه تمرین فشرده، نمايش براي بازبینی توسط گروه داوری جشنواره آماده شد. " داریوش ارجمند" و "داوود کیانیان " به عنوان داوران بازبینی به سالن "دستغیب" جهاد دانشگاهی آمدند تا ببینند كه آیا "قربانی" ما شایستگی حضور در جشنواره را دارد یا خیر. بازبینی انجام شد و کار ما در بین ۶ اثر نمایشی قرار گرفت كه از تمام دانشگاه های هنری و غیر هنری سراسر کشور برای حضور در جشنواره پنجم تئاتر دانشجویی انتخاب شده بودند. ما از این موفقیت در پوست خود نمی گنجیدیم روزی كه قرار بود به مشهد كه محل برگزاری جشنواره آن سال بود برویم با کودکان بازیگر و مادرهایشان ۱۹ نفر بوديم همه ی کارها را هم باید خودمان انجام می دادیم حتی پیدا کردن اتوبوس دربست و چانه زدن با راننده بر سر قیمت کرایه در ترمینال مسافربری شیراز. بالاخره اتوبوس ما به حرکت در آمد و به مشهد رسید و کار اجرا شد؛ جشنواره مسابقه ای نبود و در پایان اجرا "حمید سمندریان" به پشت صحنه آمد تا همه ی ما را تشویق کند اما در جلسه ی نقد و بررسی، عموم دانشجویان هنرهای زیبای دانشگاه تهران کار را به شدت کوبیده و بنده را به عنوان کارگردان "له و لورده" کردند آنها هم چنين معتقد بودند مقصراصلی داورانی هستند كه این کار را برای جشنواره برگزیده اند. انتخابی كه داوران کردند گرچه به مذاق منتقدین جشنواره خوش نیامده بود اما تغییر شگرفی در دیدگاه مسؤلین جهاد دانشگاهی شیراز نسبت به توانایی خود دانشجویان در مقام کارگردان در کار تئاتر ایجاد کرد. البته این اولین بارم نبود كه کوبیده می شدم دفعه اول وقتی بود كه کلاس اول دبیرستان (۱۳۶۲) مرتکب کارگردانی شدم و نتیجه ی آن مخلوطی از "فاجعه" و "خیر " بود فاجعه از آن جهت كه نمایشنامه ی "اصیل آباد" نوشته ی "رضا رهگذر" را با اجرایی آشفته و ضعیف در روی صحنه ذبحش نمودم و "خیر" از آن رو كه باعث شدم متولیان امور فرهنگ و ارشاد قزوین به تمام مدارس هشدار دهند كه از این پس جهت رفاه حال مردم هر گونه اجرای عمومی تئاتر باید از قبل توسط کارشناسان بازبینی شود. خدا خیرشان بدهد!
وسوسه ی کارگردانی از روز اولی كه علاقمند به این هنر شدم در من وجود داشت همان روزي كه پسر خاله ام "مهدی" در سال ۱۳۶۰ در پادگان مراغه فقط خلاصه ی داستان نمایش "سوسنگرد" را كه در قزوین بازی کرده بود برايم تعريف كرد انگيزه و اعتماد به نفسی در خود يافتم كه من هم مي توانم بنابراين به سرعت با جمع كردن چند نفر از هم مدرسه ای های دوران راهنمایی از جمله "شاهین باباپور" نمایشی راديویی در مورد ستم های اشغال گران به مردم سوسنگرد با اقتباس از نمايشى كه مهدی برايم گفته بود ساختیم و روی نوار با دستگاه ضبط صوت ضبطش کردیم. خواهرم"ستاره" نیز نقشی در آن نمایش کودکانه داشت.
امان از دست پادگان مراغه و قزوین! برگردیم به مشهد. اتوبوس ما بعد از پایان جشنواره از مشهد به طرف شیراز به راه افتاد درآن مسير طولانی و در عبوراز کویرهای مرکزی ایران ذهن و فکر مسافران در سراب های دوردست به هزار سو کشانده و نقشه های زیادی هم در سر من پرورده مي شد. مي توانستم سوال های بسیاری كه در ذهن آنها مطرح بود را حدس بزنم از جمله اینکه چرا "ناصر" در جلسه ی نقد و بررسی خیلی زود تسلیم منتقدان شد؟ اما شاید آنها نمی دانستند كه من چاره ای جز این نداشتم چون دفاع فنی از یک اثر نمایشی نیاز به دانش کافی دارد كه من در آن روز احساس می کردم حریف آن دانشجویان تند و تیز رشته ی تئاتر كه سرشار از مفاهیم و اصطلاحات تئاتری بودند نیستم پس بهترین انتخاب تسلیم شدن بود. اما من در بازگشت اين را می دانستم كه مصمم هستم تا در مورد تئاتر آن قدر مطالعه کنم تا در جشنواره های آینده از قوت کار ارایه شده از طرف دانشگاه شیراز انگشت به دهان بمانند این دانشجویان رشته ی تئاتر!
کویر به سرعت از مقابل دیدگان مسافرین ساکت اتوبوس رد می شد و "فرزین پور محبی"، "حسین مثقالی" و "حمید کاظم زاده" را بی تاب رسیدن به شیراز می کرد تا کار جدیدی را این بار با کارگردانی خودشان شروع کنند.
به شیراز برگشتیم و اجرای عمومی "قربانی" به مدت ۱۰ شب در سالن "دستغیب" جهاد دانشگاهی شروع شد استقبال از اجرا آن چنان زیاد نبود و واقعه ی ناگوار زلزله ی "رودبار" در روز های پایانی اجرا كه ایران ما را تکان داد هم بر اجرای اين نمايش بي تاثير نبود و چشمان همه و به خصوص دوست و همراه دانشگاهی ام "علی‌ نقی قربانی" را كه از دبیرستان "پاسداران" قزوین با هم به شیراز برای تحصیلات آمده بودیم گریان کرد او كه در اجرای کار ما را همراهی می کرد به زادگاهش رفت تا ببیند چه كسی زنده است و چه كسی ...

پاییز سال ۱۳۶۹ فرا رسید و اولین جشنواره ی "قطعات نمایشی" در جهاد دانشگاهی دانشگاه شیراز کلید خورد. "جواد رعیتی" از کارمندان پر تلاش جهاد دانشگاهی كه دانشجوی دانشکده ی مهندسی هم بود و البته توفیق آن چنانی هم در دانشکده نداشت!! در برگزاری جشنواره سنگ تمام گذاشت او به همراه "ایرج شهریوری" برای برگزاری جشنواره ستادی تشکیل دادند و در هر روز برگزاری جشنواره كه حدود یک هفته به طول انجامید خبر نامه ی با مزه ای را هم منتشر می کردند. من در این جشنواره نمایش کوتاه "خلاء" نوشته نویسنده ی نامدار فرانسوی"اوژن یونسکو" را با بازی "حمید کاظم زاده"، "محسن آرضی" و "لیلا بیاتی" کارگردانی کردم. در روز اجرای کار "جواد رعیتی" مطلبی نوشت با این مضمون: "امروز نوبت دیدن اجرای غول قطعات نمایشی است"!!
"خلاء" اولین تجربه ی اجرای کاراز نویسنده ی غیر ایرانی در دانشگاه شیراز در آن دوران بود. استاد دانشگاهی كه عاشق نمایش دادن مدارک تحصیلی اش است و از در و دیوار خانه اش آنها را آویزان کرده ناگهان به او اعلام می کنند در مدرک دیپلم دبیرستان او اشکالی وجود دارد و لازم است برای پر کردن این "خلاء" بعضی از امتحانات را دوباره بدهد استاد عالی رتبه تن به این کار می هد و نتیجه کسب نمرات افتضاح است! شروع نمایش از جایی است كه او فکر می کند تمام جهان قصد توطئه بر علیه او را داشته اند و در پایان او همه ی آن مدارک را نابود می کند.
"بهزاد دوران" نقد جالبی در جشنواره بر"خلاء" نوشت با عنوان "خلاء در خلاء" كه اشاره به کمبود نشانه ها و گزاره های لازم در کارهای عبث نما، در اجرای این کار داشت. همین نقد دقیق شاید نقطه ی آغازی بود بر احساس نیاز همه ی ما به مطالعه ی منابع، جهت درک مفاهیم و سبک های مختلف. نتیجه ی اين نقد به راه افتادن موج کتاب خوانی با موضوع تئاتر بود؛ ما خیلی از کتابهای در دسترس را خواندیم تا با نمایش نامه ها و نمایش نامه نویس های بزرگ جهان و روش کار آنها آشنا شويم.
"حسین مثقالی" در اين جشنواره نمایش "میهمان" را با همکاری "فروزنده سپهر" و"شعله نیک روش" به صحنه آورده بود كه در نوع خود کار مهمی بود. این گروه بر خلاف موج کارهای عبث نما، فانتزی و غیرواقع گرا، کاری با سبک کاملا وفادار به اصول واقع گرایانه ارايه داد و یاد آور شد كه دیدن یک نمایش واقع گرا هنوز لذت بخش است. این نمایش نوشته و کار مشترک این گروه خوش فکر بود.
اما "فرزین پورمحبی" نامش را در شیراز با نمایش"نامزد ویولت" نوشته ی یک نویسنده ی فرانسوی پیوند زد او نشان داد كه در جذب مخاطب موفق تر از هر کس دیگری است من به یاد ندارم در آن زمان از کاری تا این اندازه استقبال شده باشد او در هر شب اجرای عمومی این کار در سال ۱۳۶۹بیش از ۷۰۰ نفر را به سالن "دستغیب" جهاد دانشگاهی می کشاند كه هنوز هم یک رکورد است. اجرای عمومی "نامزد ویولت" هم زمان بود با اجرای عمومی "خلاء" در یک سالن و پشت سر هم كه به نوعی دانشگاه را با دو اجرای عمومی به کانون قابل توجه تئاتر در شهر شيراز تبدیل کرد. "بهزاد دوران" در اجرای عمومی "خلاء" بازی کرد تا شاید بر گزاره های عبث نمای کار كه نگران فقدانشان در نقد نوشته شده اش هم بود، بیفزاید.
در اين سا ل ها علاقمندی دیگری را هم با جدیت دنبال می کردم و آن پرداختن به ورزش هندبال بود به همین دلیل با حضور در تيم دانشگاه در مسابقات مختلفی شرکت می کردم ما فيلم" دانتون" اثر "آندره وايدا" را بارها در دانشگاه می دیدیم و دیالوگی را همواره برای هم تکرار می کردیم. "ضربه را وارد کن" بهزاد و حمید كه گاهی برای دیدن مسابقات من به یکی از سالن های ورزشی شیراز می آمدند در میان غریو تماشاگران كه اغلب، تیم های شیرازی را در مقابل تیم دانشگاه تشویق می کردند فریاد می زدند "ناصر ضربه را وارد کن"! من شاید با زدن گل هایی چند در هندبال ضربه را وارد کرده بودم اما هنوز تئاتر دانشجویی شیراز منتظر ضربه ی اساسی من بود! ادامه دارد...

۱۳ نظر:

محمدرضا گفت...

به نظر میاد میزان تجربه تاتریت از بدو شروع کارت مثل آن توپ کوجک و پنهان میزهای پبنگ پنگ پادگان مراغه تا توپ هندبال دوران دانشجوئیت بزرگ و بزرگتر شده و تا این اواخر هم که به سایز توپ بسکتبال حیاط عباس آقا رسیده بود...! ولی معلوم بوداین بار ضربه رو محکمتر از همیشه زده بودی...
راستی یادت نره از کامبیز هم یه دو خطی برامون بنویسی و گر نه این روایت نافص میشه ... !

بهزاد گفت...

مثل وقتي كه چيزي را برايمان تعريف مي كردي، حالا هر چه كه باشد بزرگ يا كوچك و مهم يا كه بي اهميت، نوشته ات بسيار گرم و گيراست... ياد اكران «ابله» افتادم و اينكه چگونه ابله وار اسير جادوي متن اجراها بودم تا هزارتوي حواشي هيجان انگيز آن! و نهايت كم لطفي خواهد بود كه از آن دوره و حال و هواي تئاتر دانشجويي دانشگاه شيراز در آن روزگار گفت و نوشت و به «چيزهاي آويزان» در پشت صحنه، «پيشنهادهاي شرم آور» و يا «دل هاي شكسته» آن اشاره اي نكرد.

Siamak Zargarian گفت...

وقتی راجع به داوران و کوبیده شدنت
در جلسه نقد و بررسی نوشتی یاد این دیالوگ سریال امام علی افتادم که همیشه می گفتی!

"نگران نباش جملگی پیرمردند و مهربان!"

Unknown گفت...

برای من که سالها از آن فضا دور شده بودم نوشته ات و کشف وبلاگت هیجان انگیز است!! متاسفانه اغلب کسانی که نام برده ای (شامل خودت، ناصر) در شیراز و حتی استان فارس نیستید اما من در شهر خاطره انگیز شیراز زندگی می کنم و چه ساعت هایی را که در جهاد دانشگاهی قدیم (مجتمع فرهنگی دانشگاه شیراز کنونی) به فکر آن روزها نمی گذرانم!به زودی عکس هایی از محل کنونی وقایع دیروز تهیه می کنم و برایت می فرستم.
بدرود، کامبیز

Bahar گفت...

ممنون ناصر جان، شاید باورت نشه اما نوشتت یک درام تمام عیار بود. خنده، گریه، خاطره، خلاصه همه چی داشت.امیدوارم که کماکان ادامه بدی و ما رو با خودت، خودمون، فضای اون سالها و این سالها بیشتر آشنا کنی.

laleh گفت...

مطلب جالبی بود...و البته من از اون بخشی که مربوط می شد به داستان دوستان دوران مدرسه که یه عده اشون توی جبهه شهید می شدند بیشتر از همه ارتباط برقرار کردم...مرور خاطرات اون زمان از نظر هر کسی که اون دوره رو به نحوی طی کرده در زمان و مکان و سن خاص خودش طی کرده از یه بار انسانی قوی برخوردار است...تصویر کسی که همکلاسی اش یه روزی شهید می شه و بعد نقاشی روی دیوار مدرسه...و آدمی که زنده می مونه بزرگ میشه و از اون تصویر دور میشه وداستان شخصی خودش رو دنبال میکنه...همراه با خاطره پر تاثیر و حساسی که از دوستی که امروز یه تصویر روی دیوار یه مدرسه است...تداعی یه نوستالژیه...که باعث میشه من ساعت ها با دوستانم درباره مرور اون خاطرات جسته گریخته پررنگ در افکارمون...به احساسات مشترک تصاویز مشترک و از طرفی لمس و درک اتفاقات به اون شکلی که تک تکمون باهاش داشتیم برسیم...و این احساس...تویش یه احساس قوی انسانی هست

Hossein گفت...

ناصر،
برو داریمت،
ارادتمند،

اردوان گفت...

كاش ميتونستيم مثل يه بندباز خوب كه خودشو رو بند نگه ميداره خودمونو تو صحنه نگه ميداشتيم.
ناصر جان خيلي حال دادي كه دوباره بچه هاروجمع ميكني مطالبو برات ميفرستم
دوست دارم

Bahar گفت...

ناصر جان به نظرم به وب لاگ «محمود ناظری» روی اسمش لینک بذاری بد نباشه تا علاقه مندان بهتر با این پدیده آشنا بشن.http://mahmoodnazeri.blogfa.com/

ناشناس گفت...

سلام ناصر..خیلی جذاب داری می نویسی تا برای همه جالب باشه...راستی اون قطعه نمایشی در جشن فارغ التحصیلی دانشجویان مامایی رو یادت نره و این جمله بداهه: عشق شانسیه، عشق هم شانسیه!سالن ترکید...محمود

ناشناس گفت...

جمله رو تصحیح می کنم...تو گفتی عشق شانسیه..منم گفتم شانس هم عشقیه!!
....قربونت محمود

ناشناس گفت...

ناصر ...هی داره یادم میاد ها...خاطرات مشهد..یادته چطور مردهای قدیمی تئاتر مشهد فاصله گذاری رو مسخره می کردن؟ و وای...اون اصفهانیها که جهانبخش سلطانی از میونشون بعدها شد بازیگر سینما و ایدئولوژی چطور مرحوم و زنده یاد هوشنگ حسامی رو مترجم قوی و کارگردان رو که زنده بود تو جلسه نقد و بررسی محاکمه می کردن و از گذشته ش و فیلم انتقام عشق که ساخته بود بد می گفتن ...?محمود

مهدی گفت...

دمت گرم ناصر جان... خیلی از یاداوری خاطرات اون سالها ذوق زده شدم.....