۱۳۸۸ آبان ۱۷, یکشنبه

از میز پینگ پنگ تا حیاط عباس آقا! (قسمت اول) - پسر سر به زیر!

این دکتر "بهزاد دوران" بود كه مرا به راه اندازی وبلاگ وادار کرد! "بهزاد" دوست مهمی است و فکر کردم باید در مورد او و بعضی دیگر از دوستانم بنویسم. سوال این بود كه از کجا باید شروع کنم؟ همین طور كه گذشته را ورق می زدم به یاد شیراز و دانشگاه شیراز و دوران دانشجویی ام افتادم، می گویند دوران دانشجویی آخرین دوره ی بی تعهدی هر آدم تحصیل کرده ایست، از درستی یا نا درستی جمله ی قصار اخیر كه بگذریم ما در دانشگاه شیراز در طی سال های طولانی تحصیلات به معنی واقعی کلمه در تئاتر غرق شده بودیم بی هیچ چشم داشت مالی پشت سر هم نمایشی را با زحمت و مشقت و بدون امکانات و به قیمت عقب افتادن از برنامه ی تحصیلی آماده می کردیم تا تنها دستمزدمان سرمستی از تشویق تماشاگرانمان باشد كه با علاقمندی و منتقدانه کارهای ما را دنبال می کردند و به ما انگیزه و نیرو برای ارایه ی کارهای بهتر و قوی تر می دادند.
"بهزاد" خیلی‌ راحت تر از من مدرک مهندسی‌اش را در رشتهٔ مهندسی‌ شیمی‌ گرفت. من در دانشکده ی مهندسی دانشگاه شیراز این اصل عملی را ثابت کردم كه می توان در همان دوره ی دانشجویی به بازنشستگی هم رسيد! این اصل اصیل را با گرفتن مهندسی مکانیک در دوره ی زمانی كه برای گرفتن مدرک فوق تخصص مغز و اعصاب لازم است به منصه ی ظهور گذاشتم چرا كه به نظرم آدم یا نباید کاری را انجام دهد یا اگر انجام می دهد باید "دقیق و عمیق" آن را به سامان برساند! "بهزاد" اما پس از اینکه مهندس شیمی شد و جواب سوال‌های ازلی و ابدی انسان را نیافت در جامعه شناسی دکترا گرفت و البته هنوز هم در پئ پاسخ به این سوال است که آمدنم بهر چه بود؟
زمانى كه متوجه شدم از تئاتر خوشم می آید روزی بود در سال های آغاز جنگ، وقتی كه پسر خاله ام "مهدی" از قزوین برای دیدن ما به پادگان مراغه آمده بود و خاطراتش را با لذت فراوان در مورد اجرای یک نمایش در شهر قزوین برايم مى گفت. او به همراه "علی‌ میلانی"، پسر دایی مادرم كه سراپای وجودش تئاتر بود و هنوز هم هست در نمایشی به نام "سوسنگرد" بازی کرده بودند "مهدی" در آن زمان جوانکی بود و از شور و شوق خود برای من كه تازه به دوران راهنمایی در تحصیلات طولانی ام رسیده بودم حرف می زد. در خیالم فکر می کردم كه اگر روزی من هم بتوانم در روی صحنه تئاتر بازی کنم چه خواهد شد؟ سال ۱۳۶۰ در سالگرد پیروزی انقلاب اولین باری بود كه به روی صحنه رفتم صحنه ای كه با کنار هم قرار دادن چند میز پینگ پنگ در مدرسه ی راهنمایی پادگان مراغه آماده و دکور قشنگی هم برایش ساخته بودیم. میز های پینگ پنگ، قدیم ها اینقدر نازک و ظریف نبودند و با آن پایه های چوبی قطوری كه داشتند می شد از آنها به عنوان ابزاری برای کارهای فرهنگی هم استفاده کرد! روز اول كه معلم تاریخ ما آقای "ملک پور" گفت می خواهد تئاتر درست کند من هم پریدم جلو و در ابتدا فقط نقش نگهبان تفنگ به دست کاخ صدام نصیبم شد اما بعد از چند جلسه تمرین به جای حاکم کاخ بر تخت نشستم و داستان این طور تمام می شد كه کاخ صدام با یورش رزمندگان فرو می ریخت! "عباس حسن زاده" همکلاسی ام كه سر شاگرد اولی هم رقابت داشتیم از تخت پايین آمد و تفنگ مرا در دست گرفت. معلم تاریخ ما در مورد سرنوشت کاخ درست پیش بینی کرده بود اما ظاهرا در مورد رنگ مو و چشم تسخیر کنندگان کاخ نه! بعد از پایان اجرای نمایش با همان لباس خیالی صدام (شنل قرمز و ...) جایزه ی شاگرد ممتاز ثلث اول را هم از دست حضرات مدرسه گرفتم اما بعدها فهمیدم كه یا تئاتر یا شاگرد ممتاز! گروه دانش آموزی ما در هر سه سال دوره ی راهنمایی نمايشى در دست اجرا داشت و البته هر سال کارهایمان بهتر هم می شد. من و برادران "شاهین و شهرام باباپور" در پادگان مراغه از دوستان نزدیک هم بودیم در یک مدرسه با هم درس می خواندیم و فوتبال عشق مشترک ما بود؛ آن ها در آن زمان تماشاگر کارهای تئاتر ما بودند اما امروز نام های آشنایی در سریال های تلویزیون هستند هر وقت اسم آنها را به عنوان تهیه کننده یا کارگردان در یک کار خوب می بینم کلی کیف می کنم.
پدرم ارتشى بود و ما را به شهر های زیادی به دنبال خود مى کشید به همین دلیل از پادگان مراغه به شهر قزوین كه به روستای اجدادی ام "فارسجین" نزدیک بود نقل مکان کردیم زمانی كه من وارد دوره ی دبیرستان در رشته ی ریاضی و فیزیک می شدم با ثبت نام دردبیرستان پاسداران دوره ی دیگری از زندگی تئاتری ام آغاز شد. خیلی زود با گروه تئاتری كه آقایان "فرخ منش" و "میر فخرایی" در اداره ی فرهنگ و ارشاد قزوین تشکیل دادند آشنا شدم و نتیجه ی آن، بازی در نمایش های "ایستگاه برزخ" نوشته ی "حسین نوری"، "مظلوم پنجم"نوشته ی "رضا صابری" و "معمای ماهیار معمار" نوشته ی "رضا قاسمی" در سال های ۱۳۶۳ تا ۱۳۶۶ بود این کارها در سالن هاى هلال احمر و یکی از دبیرستان های قدیمی قزوین اجرای عمومی داشتند. نقش هایی كه به من می دادند از نقش بی کلام کوتاه در "ایستگاه برزخ" به نقش به نسبت طولانی در " معمای ماهیار معمار" رسید. ستاره ی بازیگری آن سال های قزوین جوانی بود به نام "رضا قدیانی" که هنوز هم کار تئاتر را دنبال می کند. در همین سال ها گاهی هم در دبیرستان به مناسبت های مختلف مرتکب کارگردانی می شدم كه به همراه دوست و هم کلاسی بسیار با استعدادم "محمد رضا حسینی قانع" تلاش مى كرديم با اجراى نمايش هاى كوتاه طنز خنده بر لبهاى هم مدرسه اى هايمان بنشانيم در سال هایی كه همه جا بوی خون ، جنگ و شهادت می داد و دوستانی كه روزی سر کلاس با هم شلوغ کاری و شوخی می کردیم و روزی دیگر در مراسم تشیع جنازه اشان غمگنانه شرکت می کردیم،" مصطفی ارداقیان" یکی از این جوانان دوست داشتنی بود كه خیلی زود از پیش ما رفت، هنوز هم وقتی به خانه ی پدری ام در قزوین می روم سری هم به دبیرستان پاسداران مى زنم جایی كه عکس های دوستانم در آنجا نصب شده و جلوی نام هایشان کلمه ی شهید نوشته شده در حالى كه هنوز به ما لبخند می زنند. نمایش "مظلوم پنجم" یادآور سلحشوری های محله ی ذوالفقاری آبادان بود كه با دست خالی می جنگیدند تا شهرشان را حفظ کنند. هرگز گریه های مادران در شب های اجرای این نمایش از ذهنم پاک نشده است چیز غریبی است این تئاتر! اما مهم ترین واقعه ی تئاتری آن سال ها برای من دیدن نمایش" پرواز بر فراز آشیانه ی فاخته" به کارگردانی " پری صابری" در سالن اصلی تئاتر شهر تهران بود كه برای اولین بار به قدرت جادویی دیدن یک تئاتر قوی پی بردم كه چطور می تواند سال ها در ذهن آدمی نقش و اثر از خود به جای بگذارد.
یکی از بزرگترین لطف هایی كه پدرنظامی ام در حق من کرد باز داشتن من از کار تئاتر در سال آخر دبیرستان بود، سال کنکور. سال ورود به دانشگاه یا اعزام به سربازی در بحبوحه ی جنگ! و من در میان بهت همگان از سد کنکور با رتبه ی خوب گذشتم و پایم به بخش مکانیک دانشکده ی مهندسی دانشگاه شیراز باز شد. قبول شدن در دانشگاه برای من بیشتر از آن جهت خوشایند بود كه فارغ از هر گونه تعهد و نگرانی و فشار خانواده به تئاتر بپردازم. به سرعت در کلاس هاى تئاتر جهاد دانشگاهی ثبت نام کردم و روز اول کلاس وقتی از تاکسی در خیابان کریمخان زند پیاده شدم تا خود کلاس دویدم تا لحظه ای را از دست نداده باشم و آن روز تمرین نمایش "آخرین دور" را كه با سبک فاصله گذاری نوشته و اجرا شد، آغاز کرديم. این نمایش به مدت ۱۰ شب در تالار آل احمد دانشکده ی ادبیات به نویسندگی و کارگردانی چهره ی شاخص تئاتر شیراز "علی‌ نقی رزاقی" اجرای عمومی شد. عمده ی بازیگران نقش های بلند از غیر دانشجویان بودند و من نقش یک دکتر را كه کوتاهترین نقش هم بود بازی کردم. "علی‌ نقی رزاقی" کسی است كه باید از او به عنوان فراهم کننده ی امکان حضور خانم ها در فعالیت های تئاتر دانشجویی در دانشگاه شیراز نام برده شود. "حافظ خلوت نشین پر هیاهو" در جشنواره ی تئاتر فجر همان سال در تهران شرکت کرد و پس از اجرای جشنواره به مدت ۱۵ شب اجرای عمومی در تالار وحدت تهران داشت البته قبل از آن هم حدود سه هفته در دی ماه همان سال در شیراز اجرای عمومی داشتیم كه اجرای عمومی شیراز با اقبال بسیار بیشتری نسبت به اجرای تهران مواجه شد. در روز های تمرین و اجرای نمایش "آخرین دور" در سال ۱۳۶۶ پسر سر به زیر و گوش به فرمانی به نظر می رسیدم اطرافیان تصور می کردند من یک دانشجوی اهل درس هستم كه علاقه ی جانبی ام تئاتر است و وقتی به خوابگاه بر می گردم حسابی درس می خوانم تا حریف سختی های زبانزد دانشکده ی مهندسی بشوم! اما "علی‌ سلیمانی"، "مهدی تارخ"، "آزاده و آرزو سیفی" و "دیدار و دنا رزاقی" شاید فکر نمی کردند كه این جوانک اینقدر ها هم كه نشان می دهد آرام و قرار ندارد البته گروهی از این بازیگران به همراه "حمید کاظم زاده"،" شهرام سلطانی"، "رضا نور محمدی"، "غلامرضا و غلامحسین رهبر" و "گشتی زاده" در نمایش "حافظ خلوت نشین پر هیاهو" در سال ۱۳۶۷به تدریج متوجه شده بودند كه لازم است برای عاقبت به خیری گروه تئاتر دانشجویی شیراز از نقشه های من در آینده دست به دعا بردارند. من آرام آرام داشتم خودم را پیدا می کردم.
تا اینجای کار اتفاقی نیفتاده بود كه بتواند مرا راضی کند؛ بازی در دو نمایش كه در کل درخشندگی آن چنانی هم نداشتند. "حمید کاظم زاده" خیلی زود یار غار من شد و با هم شروع کردیم به ایجاد یک گروه كه آرزوی کار دانشجویی با ویژگی های خودش را در سر داشت، تئاتری با شکستن قالب های همیشگی و کهنه و در انداختن حرف های نو. بستر این نیاز در برنامه ای ابتکاری با نام "شب هنر دانشجویی" در جهاد دانشگاهی فراهم آمد. "جواد رعیتی"، " پور علی"‌، "مقصودی"، "برادران همافر" و "مهندس شورانگیز" گروهی بودند كه جهاد دانشگاهی را مدیریت می کردند. در آن زمان كه دیدن ساز قباحت داشت و حتی داشتن ویدیو ممنوع بود این برنامه همیشه با اقبال بی شمار دانشجویان مواجه می شد شب های هنر شامل شعر، موسیقی، نمایش کوتاه و فیلم بود و قسمت نمایش آن جایی بود كه ما دنبالش می گشتیم. "قطعه نمایشی" پدیده ای است كه در اثر برگزاری همین شب های هنر بوجود آمد و بعدها تبدیل به "جشنواره قطعات نمایشی" شد.ادامه دارد....

۱۶ نظر:

بهزاد گفت...

آي هندوانه است كه دادي زير بغل ما!... مشتاقانه در انتظار ادامه داستان هستم. در ضمن فرزين پورمحبي را هم تشويق كرده ام وبلاگي راه بياندازد، ولي كي دم گرم من در آهن سرد فرزين اثر كند، خدا عالم است!

bahareh گفت...

این که پلات بود. منتظر کلایمکس داستان هستیم. ممنون که می نویسی.

محمد رضا گفت...

هر کی رو واسه یه کاری ساختن ناصر جان.ای کاش آدمها میتونستن به راحتی از علایقشون زندگیشون رو تامین کنن تا اینطور مثل من و تو اینجاآخر دنیا گیر نمیافتادیم!البته اگه آخرش به لکسوس ختم شه بد نیست مگه نه؟!!!!
...منم دوست داشتم یه روزی یه معلم بشم -شاید بعد از بازنشستگی برم دنبالش....!
راستی جه خوب اسامی دوستات یادت مونده...
قشنگ بود. تا حیاظ عباس آقا همراه داستانت خواهم ماند.

ناشناس گفت...

ناصر جون نویسنده معمای مهیار معمار رضا قاسمی هست تصحیح کن...محمود

Unknown گفت...

ناصر جان
خيلي حوشحالم که داری خاطرات رو از تئاتر وشيراز مي نويسي. البته فکر کنم اگر به اندازه گرفتن مدرک مکانيک باش، یه 7، 8 سالي سر کار باشیم. ولي ايراد نداره، خوبه.

Ali.N.Hojati گفت...

دونستن گذشته آدم جالبی مثل تو برام دلچسبه و من منتظرم کق بقیه این ماجرا رو بخونم.

Siamak Zargarian گفت...

ناصر خان منتظر ادامه اش هستیم

Hossein گفت...

ناصرجان،
چند پیشنهاد دم دستی:
۱- آخر این داستان حیات ماست یا حیاط عباس آقا؟
۲- یک عکس بذار ببینیم چه شکلی بودی اون موقع :-).
ما بی صبرانه منتظر کارهای جدید از شما هستیم.
ارادتمند

ستاره گفت...

ناصر جون نمي دوني چقدر از خوندن مطالبت كيف كردم حسابي منو بردي به اون حال و هواي بچگي چقدر قشنگ توصيف كردي ولي يادت رفت در مورد اون نمايش كه ظبط كرديم با شاهين باباپور چيزي بنويسي راستش من هميشه فكر ميكردم تو در هر نمايشي بهترين و اولين نقشو داري و تازه كلي به دوستام در اين مورد پز ميدادم ! والان هم نميخوام قبول كنم كه تو بعضي وقتها نفر اول نبودي به هرحال خيلي خوشم اومد و شديدا منتظر بقيه داستانت هستم

عبّاس آقا گفت...

ناصر آقای عزیز

دستتان درد نکند که همّت شما همیشه انگیزانندهٔ دوستانتان بوده و انشا‌الله خواهد بود. نقل داستانتان خیلی‌ شیرین است و بیصبرانه منتظر قسمت‌های بعدی هستیم البته پیشاپیش از خود رفع اتّهام می‌کنم. همیشه پایدار باشید.

Amir گفت...

Jaleb bood moroor khaterat to baraye ma ke taze kashfet karde im Nasser jaan. alan bish as 25 saal mishe ke kar mikoni, montazere edame mataleb hastam.

پیمان گفت...

جالب بود.منتظر میز پینگ پنگ هستیم:-)

ناشناس گفت...

درود

امیدوارم در همه حال موفق ، شاد و سربلند ؛ در زندگی پر تلاطم خود به بهروزی رسیده و طعم دلنشین خاطرات همیشه همراه با نور حقیقت آمیخته گردد .
از میز پینگ پنگ تا کارگاه گلابر فراموش نشود .
با آرزوی تندرستی
بهروز محمودی
behrouzmahmoudi@yahoo.com
www.tkbm.blogfa.com

Unknown گفت...

ناصر جان بسیار شیرین نوشتی. من هم به زودی اون بروشور ها را میفرستم/ کیوان

maryam heydari گفت...

kheyli jaleb bood.ba khoondane matalebe shoma raftam be gozashtehaye khodam.mamnoon ke minevisid.

محمد حسن ارداقیان گفت...

جناب مردانی سلام
در دلنوشته زیبایت " از میز پینگ پنگ..."از یک دوست قدیمی پر کشیده یاد کرده بودی " مصطفی ارداقیان " من تقریبا همه همکلاسیهای دوره دبیرستان مصطفی را میشناسم و خیلی از بچه های قدیمی تاتر را اگر چه اسمتان برایم خیلی آشناست اما هرچه در صندوقچه ذهن جستجویتان کردم نیافتم به هر حال خواندن نام مصطفی در متن شما حس غریبی یا قریبی داشت ممنون .
محمد حسن ارداقیان