۱۳۸۹ اردیبهشت ۴, شنبه

از میز پینگ پنگ تا حیاط عباس آقا! (قسمت ششم)-مردم گریز شده ام!

در اوایل ورود به دانشگاه چند باری دچار درد کلیه شده بودم که البته سالها بعد موضوع چنان بحرانی و حاد شد که تا مرز از دست دادنشان پیش رفتم.در آن زمان فهمیده بودم درد کلیه می گیرد ول می کند، می گیرد ول می کند، می گیرد ول می کند تا اینکه می گیرد و دیگر تو را رهایی از این درد طاقت فرسا نیست و چنان به هم می پیچی که فراموش می کنی که هستی و کجایی! به بازیگران نمايش کرگدن که قرار بود در جلوی چشمان تماشاگران به تدریج کرگدن شوند همین نسخه را تجویز کردم که بذار بگیردت بعد دوباره به خودت بیا که نه، من و کرگدن شدن؟! اما وسوسه ی بی منطق شدن و قدرت نمایی کردن و فارغ شدن از عقل دست و پا گیر و پا بر زمین کوبیدن و نعره بر سر جهان زدن دوباره می گیردت و آنقدر با این وسوسه مبارزه می کنی تا شکست بخوری و کرگدن بشی!
صحنه ی دوم کرگدن صحنه ی اداره ای است که "برانژه" (طوفان مهردادیان) و دختری که به شدت دوستش دارد یعنی "دیزی" (افسون افشار) به همراه دیگران مشغول کار روزانه ی خود هستند آدم های دیگری هم در این اداره همکاران این دو هستند و البته موضوع داغ امروز کارمندان اتفاقی است که روز گذشته در وسط شهر افتاده و ارایه ی نظرات متفاوتی در مورد درستی یا نادرستی خبری که شنیده اند. در این صحنه درگیری های کلامی و گاه فیزیکی "دودار" (فرخ بک زاهدی) و "بوتار" (محسن آرضی) بر سر بودن یا نبودن کرگدن بالا می گیرد و "مسیو پاپیون" (آرمان منصوری) رئیس اداره آنها را دایم به آرامش دعوت می کند اما "دیزی" و "برانژه" بر دیده شدن کرگدن اصرار دارند و در مقابل، "بوتار" دیدن کرگدن توسط "برانژه" را به الکلی بودنش و تائید "دیزی" را به روابط عاشقانه اش با "برانژه" ربط می دهد و "دودار" را نیز به خاطر دیدن کرگدن به توطته متهم می کند! در این میان "آقای بوف" کارمند دیگر اداره سر کار خود نیامده و رئیس اداره از این موضوع عصبانی است که ناگهان همسر "آقای بوف"(رها مهاجری) سراسیمه به وسط صحنه می آید و می گوید یک کرگدن او را تا در اداره دنبال کرده! وقتی همکاران "آقای بوف" بیشتر به جلوی در ورودی بیرون از اداره دقت می کنند در می یابند کرگدنی که صدای پای کوفتنش می آید و صداهای عجیب و گاه عاشقانه ای! هم از خود در می آورد همان "آقای بوف" است! در نهایت "خانم بوف" به خاطر شکسته شدن پله های اداره توسط شوهر کرگدن شده اش ناچار می شود به پشت او بپرد تا با هم چهار نعل و شادی کنان از آنجا دورشوند!
انبوه کلمات در صحنه ی دوم هم در مورد کرگدن رد و بدل می شود که حاصل آن برای تماشاگر خنده و تعجب است که به راستی چه دارد بر سر این شهر و آدمهایش می آید؟
در میان تمرین های بدن و بیان دائم فریاد می زدیم "حیوان شو" و البته در شب های اجرا به هم می گفتیم "آرام باش حیوان" تا روند کار حفظ شود و این استحاله ی انسان به حیوان به شکل قابل باور پیش رود.
"طوفان مهردادیان" در نقش "برانژه" در تمام چهار صحنه ی نمایش از ابتدا تا انتها نقش محوری را داشت."طوفان" همگان را از میزان درک نقش و قدرت اجرای آن انگشت به دهان کرده بود این آدم در تمام مدت سه ساعت و نیم اجرا، روی صحنه بود، دیالوگ داشت و حرکت انجام می داد. او این نقش را جانانه بازی کرد.
در شب های اجرا بعد از صحنه ی دوم استراحت کوتاهی به مدت پانزده دقیقه داشتیم که بازیگران و تماشاگران نفسی تازه می کردند و دوباره ادامه ی ماجرا.
در صحنه ی سوم "برانژه" برای دیدن "ژان" (خودم!) به خانه ی او می رود و در می یابد که حال "ژان" خوب نیست و بی تاب و قرار شده است. دوباره بحث مفصلی با او در باره ی آنچه که در آن روز در کافه دیده اند در می گیرد. حالا وقت آن بود که خود را محکی بزنم که چگونه بازیگری هستم."ژان" قرار بود کرگدن بشود آن هم جلوی چشمان دوستش "برانژه" و تماشاگران صحنه!
"برانژه" نگران بد حالی "ژان" و تغییر لحظه به لحظه ی ظاهر او در طول صحبتشان است "ژان" گاهی صدایش کلفت می شد و دوباره به خود می آمد! هم زمان با کلفت کردن صدایم دستهایم را نیز مشت می کردم، زانوهایم را خم می کردم و پشتم را خمیده تا اینکه دوباره بر می گشتم به حالت طبیعی اما بی دوام و آنجا که کلمات می مانند و نمی توانند منظور من (ژان) را پیش ببرند، دوباره چشمانم گشاد می شد صدایم خش دار، مشت هایم گره کرده و هن هن می کردم، نفس زنان به گونه ای که می خواستم فریاد بزنم و خود را راحت کنم اما من ژان بودم همان که به برانژه می گفت چرا موهایت نامرتب است، چرا بوی گند الکل می دهی، برو تئاتر ببین، مجله های ادبی را بخوان،آدم باش! و ... و حالا خودش جلوی چشمان دوستش دارد کرگدن می شود! "ژان" از دلسوزی های "برانژه" برای خودش عصبانی می شود و "برانژه" به او می گوید: از دست من عصبانی نشو، من دوست تو هستم و "ژان" پاسخ می دهد "دوستی وجود ندارد من به دوستی تو اعتقاد ندارم" و پس از چند جمله "برانژه" می گوید " امروز حسابی مردم گریز شده ای" و من پا سخ می دادم "آره مردم گریز شده ام ، مردم گریز شده ام..." در اینجا من از روی صحنه به میان تماشاگران می پریدم و یک دور کامل در سالن در بین تماشاگران می دویدم و فریاد می زدم مردم گریز شده ام، مردم گریز شده ام... "کیوان کثیریان" دانشجوی دانشکده ی کشاورزی که آن زمان به آرامی داشت وارد گروه های تئاتر دانشجویی شیراز می شد و برای خود اسم و رسمی دست و پا می کرد به من می گفت: "بار اولی که کرگدن را می دیدم و پریدی وسط تماشاگران و دیوانه وار نعره می زدی، تمام تماشاگران ردیفی که ما در آنجا نشسته بودیم دست و پایشان را از ترس جمع می کردند چون تو دیگر از انسان بودن داشتی خارج می شدی ..."
در صحنه های اول و دوم، صدای خنده های مداوم تماشاگران به طنزهای دیالوگ ها و موقعیت ها به گوش می رسید و ما از صدای خنده هایشان لذت می بردیم به تدریج از صحنه ی سوم که فضای کار دگرگون می شد سکوت سنگینی سالن را فرا می گرفت و گاه خنده هایی نیز در لحظاتی که انتظار داشتیم شنیده می شد و چقدر این واکنش های تماشاگران برای هر بازیگر و کارگردانی لذت بخش است تماشاگری که زنده و در جا ارتباط برقرار می کند و با کار بده و بستان دارد.
"ژان" در انتهای صحنه ی سوم دیوانه وار به "برانژه" حمله می کند تا به قول خودش او را لگد مال کند و "برانژه" در حین فرار فریاد می زند:"آهای یک کرگدن توی عمارت است".
ما ترجمه ی" جلال آل احمد" را برای اجرا برگزیده بودیم که ترجمه ای است فاخر و البته روان.
کار گریم نمايش کرگدن به عهده ی "فضل الله رفیعی" بود. "فضل الله رفیعی" مردی بود از آسمان او به واقع زمینی نبود یک فارسی تمام عیار با لهجه ها و نگرانی ها و آرزوها و خیالات و رویاها و ایده آل های خود. "فضل الله" دانشجو نبود که شاید بچه هایش هم سن ماها بودند و شاید هم اصلا ازدواج نکرده بود ما اصلا نمی دانستیم او در کجا ی شیراز زندگی می کند. او ناگهان آمد و شد یکی از ما کار اصلی اش گریم و ساخت دکور و هر کاری که از دستش بر می آمد بود. "فضل الله رفیعی" مهربان، صادق، فداکار و بسیار نگران بود و عاشق گذشته ها، گذشته هایی که اصلا معلوم نیست وجود داشتند یا نه؟ او تنومند و ریش دار و با چشمانی گیرا و نافذ و صدایی گرم بود. چندی پیش طوفان گفت که او رفت و من مرگ او را باور ندارم اما اگر به آسمان رفته باشد خدایش رحمت کند.
در صحنه ی چهارم این نمایش سه ونیم ساعته "دودار" (فرخ بک زاهدی) به دیدار "برانژه" می رود. "برانژه" از کرگدن شدن "ژان" در مقابل چشمانش بهت زده است. او حالا عصبانی است و موضوع کرگدن ها را جدی تر گرفته است چیزی که در ابتدا همه در مورد آن جدی بودند به جز "برانژه" . "دودار" سعی می کند به "برانژه" دلداری بدهد و موضوع کرگدنها، که حالا لحظه به لحظه به تعدادشان هم افزوده می شد را توجیه و تحلیل کند او کرگدن شدن همکارش "بوتار" را ناشی از عقده ی حقارت و دق دلی او می داند بعد به تدریج در میان بحث ها از بی طرفی در مورد کرگدن شدن یا نشدن حرف می زند و می گوید: هرچیزی که وجود دارد منطقی است و فهمیدنش یعنی توجیه کردنش. "برانژه" اما بی تاب است و نگران صدای رفت و آمد کرگدن ها که حالا آهنگی هم به خود گرفته و از بیرون می آید او مطلع می شود که رییسش "مسیو پاپیون" هم کرگدن شده و "دودار" دلیل آن را نیاز "مسیو پاپیون" به کمی استراحت می داند!
"برانژه" از "دودار" می پرسد: پس تو این قضیه را طبیعی می دانی؟
"دودار": آخر چه چیزی طبیعی تر از کرگدن؟
کلمات! کلمات! کلمات دیوانه کننده اند؛ کلمات، آدمهای نمایش کرگدن را و تماشاگران را دیوانه می کنند کلمات خیانت بارند کلمات به راحتی همه چیز را توجیه می کنند و گاه از توضیح ساده ترین موضوعات هم بر نمی آیند. آدم های نمایش کرگدن آنجا که از کلمات بهره می گیرند می مانند، عاجزند، بی دوامند، مبتذل اند، بیچاره اند، ناتوانند... اما وقتی کلمات را به گوشه ای نهاده و سم بر زمین می کوبند و نعره می زنند و چهارنعل می تازند چیز دیگری می شوند.
بحث میان "دودار" و "برانژه" بالا می گیرد این "برانژه" دیگر آن آدم لاقید و الکلی صحنه ی اول نیست او در مقابل آدمی قرار گرفته که تحصیل کرده است و به راحتی با بازی با کلمات، کرگدن شدن آدم ها را تحلیل منطقی می کند اما "برانژه"، درونش، احساسش، غریزه اش ، انسانیتش و وجدانش می فهمد که کرگدن شدن قابل دفاع نیست اما از عهده ی "دودار" برنمی آید که آرام و مسلط کلمات را مورد استفاده قرار می دهد. "دودار" جایی از تقدم نظر بر عمل در تاریخ علم می گوید "برانژه" خشمگینانه پاسخ او را می دهد که این ها دیوانگی است اما "دودار" به دنبال معنای دقیق دیوانگی است که "برانژه" می پرسد حالا این کرگدن در حوزه ی عمل است یا نظر؟
دودار: هم این، هم آن
برانژه: چطور هم این، هم آن؟
دودار: هم این، هم آن یا ...یا این یا آن، بسته است به بحث!
برانژه: حالا که همچه شد... من اصلا از تفکر خودداری می کنم.
در اینجا "برانژه" به یاد آقای "منطق دان" صحنه ی اول می افتد تا از او کمک بخواهد اما کلاه حصیری "منطق دان" را روی سر یکی از کرگدن ها می بیند منطق دان هم کرگدن شده ! دیگر گندش در آمده! منطق دان کرگدن شده! "برانژه" سر خود را از پنجره بیرون می کند و خطاب به گله ی کرگدن ها فریاد می زند که : من از شما پیروی نمی کنم!
در این میان "دیزی" به طور سرزده وارد خانه ی "برانژه" می شود "دودار" از او می پرسد: پس زیاد اینجا می آیید؟ "دودار" نیز دل در گرو "دیزی" دارد وهمین کافی است تا حال او دگرگون شود زیاد طول نمی کشد که آرام آرام صدایش کلفت، دستهایش مشت، چشمانش گشاد و زانوهایش خم می شوند " فرخ بک زاهدی" چنان ظریف و دقیق از حسادت کرگدن می شد که آدمی را به خنده و زجر توام دچار می کرد. "فرخ" از بهترین های کرگدن ما بود تقابل بازی آرام و با حوصله او در صحنه های قبل با نحوه ی کرگدن شدنش در اثر حسادت کشنده ی بر آمده از عشق به "دیزی"، به بازی او حالت ویژه ای داده بود حسادت چنان در چشم های او موج خشم و نفرت ایجاد می کرد که راه دیگری برای او جز کرگدن شدن باقی نمی گذاشت تا از شر این حالت خلاص شود به نوعی که تماشاگر نیز موافق بود تا او کرگدن شود!
دیگر کرگدن ها همه جای شهر را با شور و هیجان گرفته بودند و کارشان هم فقط نابودی بود؛ نابودی هر چه هست. حالا در صحنه ی ما فقط "دیزی" مانده و "برانژه" آنها با هم غذا می خورند از عشق می گویند و از این که همدیگر را دوست دارند و تنها نمی گذارند و برای هم ساخته شده اند. "دیزی" می گوید: هزار جور واقعیت داریم تو آن را انتخاب کن که مناسب حالت باشد، فرار به عالم خیال.
اما "برانژه" نگران است و این نگرانی "دیزی" را خوش نمی آید و به او توصیه می کند که با وجدانش همه چیز را خراب نکند اما در واقع "دیزی" هم مطمئن نیست که نباید کرگدن نشد چون همه آن بیرون دارند به کرگدن ها می پیوندند و سرمست اند و محکم و یاغی و ویرانگر و او هنوز اینجا دربند نگرانی های "برانژه" است صدای زنگ تلفن "برانژه" را به طرف گوشی می کشاند اما از آن صدای بررررر بررررر می آید! گویا کرگدنی است که با آنها شوخی اش گرفته "دیزی" به خشم می آید و می ترسد "برانژه" شروع به توجیه می کند اما "دیزی" به او فرصت این کار را نمی دهد."افسون افشار" در نقش دیزی یکی از قوی ترین و محکم ترین بازی های خودش را ارائه داد او نیز در صحنه ی آخر در مقابل چشمان "برانژه" کرگدن می شود "دیزی" به روی میز وسط اتاق می رود پا بر آن می کوبد، مشت گره می کند صدا کلفت می کند و نعره می زند، ظرافت زنانه با زمختی کرگدن معجونی غریب رامی ساخت. در دی ماه 1372 "افسون افشار" هر شب اجرا در این صحنه تماشاگران را بر صندلی ها میخکوب می کرد "برانژه" التماس می کند اما بی فایده است "دیزی" نیز در حال کرگدن شدن است. زمین دارد می لرزد از صدای پای کرگدن ها که از بیرون صحنه می آید. "برانژه" می گوید: عزیزم مگر من برایت بس نیستم همه دلهره هایت را برطرف می کنم. اما این حرفها برای"دیزی" خنده دار و احمقانه شده است او رو به تماشاگران فریاد می زند: می بینی! مردم اینها هستند خیلی هم خوشحال می نمایند! "برانژه" از شدت عصبانیت لگدی بر میز می زند که البته در نمایشنامه قید شده بود " سیلی به صورت او می زند" که "دیزی" این کار "برانژه" را ناشی از کم آوردن در دلیل و برهان می داند و از اینجا به بعد "برانژه" تسلیم می شود تا "دیزی" هم از دستش برود اما خودش هنوز می ماند.
حالا صدای کرگدن ها آهنگ مضطرب کننده ای به خود گرفته هاهاهوم، هوم هوم، ..."آزاده بهپور" با اجرای زنده ی پیانو درهر شب اجرا ما را که در پشت صحنه پا بر زمین می کوبیدیم و این آوا را زمزمه می کردیم همراهی می کرد. صدای هماهنگ پیانو بر شدت اضطراب صحنه لحظه به لحظه می افزود "برانژه" این صداها و رقص ها را تنفرآمیز می داند و "دیزی" آن را قشنگ وشنیدنی! آخرین دیالوگ "دیزی" در میان صدای پاها و آهنگ پیانو این است : "زندگی مشترک دیگر ممکن نیست!"
از اینجا به بعد "یونسکو" برانژه را در صحنه تنها رها می کند تا او به عنوان آخرین آدمیزاد باقی مانده خطابه ی طولانی به تماشاگران بگوید این مونولوگ، پیام آور مقاومت "برانژه" در مقابل کرگدن شدن است و اینکه چه شد که دوستانش و عشقش در مقابل چشمانش کرگدن شدند.
اما اجرای ما به گونه ای دیگر پایان می یافت تمام بازیگران نمایش در تداوم همان آهنگ هاهاهوم، هوم هوم... به صورت پاهای جفت شده و مشت های گره کرده و زانوهای خم شده پشت سر هم در رقصی عجیب وارد صحنه می شدند و قدم هایشان را می پریدند.این آدم های کرگدن شده از دو طرف با صداهای هماهنگ وارد صحنه شده، دوری می زدند و سپس از پله های دوطرف صحنه به پایین روبروی تماشاگران سرازیر می شدند آنها دست "برانژه" را از پایین می گرفتند تا او رانیز به جمع خود کشانند اما او مقاومت می کرد سپس کرگدن ها او را تنها روی صحنه رها کرده و رو به تماشاگران ریتم آهنگ را همراه با پیانو به اوج می رساندند، پای بر زمین می کوبیدند، نعره می زدند و پایان!
کرگدن اولین بار در صبح یک روز جمعه در بخش جنبی جشنوارهِ قطعات نمایشی در سالن دستغیب اجرا شد. اجرا قرار بود ساعت ده شروع بشود وقتی ساعت هشت صبح وارد حیاط ساختمانی که به آن "ساحلی" می گفتند شدم دیدم اندک تماشاگرانی را که آمده بودند و با هم صحبت می کردند، یادم هست تماشاگر نوجوانی را که آن موقع صبح به دنبال بروشور نمایش بود، به خودم گفتم یعنی امروز چه می شود؟ نیم ساعت قبل از اجرا سالن 700 نفری "دستغیب" داشت پر می شد اجرا شروع شد همه ی بچه ها عالی بودند فقط من گاهی در چند دیالوگ اشکال داشتم که به کمک بقیه حل می شد ، تماشاگران با لحظه به لحظه ی کار همراهی می کردند و ارتباط می گرفتند؛ خنده ها ، سکوت ها، صداها و نفس ها یشان به ما می گفت که حواسشان با ماست. صحنه آخر فرا رسید و آن حرکتها و نعره های آتشین و بعد دیدم که چشمهای محمود در میان تماشاگران در حالی که به همراه بقیه از جای خود برخاسته تا تشویقمان کند سرخ شده. کرگدن به مدت 8 شب دیگر در سالن "فجر" معاونت دانشجویی دانشگاه شیراز اجرای عمومی شد. روز اول اجرا سه شنبه روزی بود و دو روز بعد یعنی پنج شنبه در سالن چهارصد نفره ی فجر جای خالی به سختی پیدا می شد نگاههای بهت زده ی تماشاگران در پایان اجرا دیدنی بود. ما خودمان هم حالت عادی نداشتیم هر شب به آرامی می آمدیم ، لباس، گریم، صحنه و اجرا و در آخر مثل آدمهایی که انگار چیزی جا گذاشته اند سالن را ترک می کردیم و فردایش با شوق دوباره می آمدیم تا پیدایش کنیم. دخترک نوجوان و مرد میانسالی را به یاد دارم که چند شب از شب های اجرا می آمدند و در یک جای خاص هم می نشستند و کار را می دیدند و من از دیدن هر بار آنها از میان پالت های پشت صحنه چنان ذوق می کردم که مپرس!

اجرای بیشتر کرگدن به علت شروع امتحانات آخر ترم و درگیر بودن سالن برای برنامه های دیگر ممکن نشد خیال داشتیم اجرا را به تهران ببریم خیلی تلاش کردیم اما نشد که نشد!
پارچه نوشته ی بزرگی خارج از در ورودی مجتمع دانشگاهی "ارم" در روزهای اجرا نصب کرده بودیم برای راهنمایی تماشاگران با این عنوان: "به طرف کرگدن←"!
کرگدن تمام شد. امتحانات شروع شد. در انتهای ترم تحصیلی مسئولین امور آموزشی دانشگاه به سراغ آنهایی رفتند که بیش از حد متعارف در دانشگاه مانده بودند و شروع کردند به بررسی نمره ها و معدل ها و تهیه فهرست بلند بالایی از تعلیقی ها و محروم از تحصیل ها و البته نام من هم در میان آنها می درخشید با اینکه حداکثر دو ترم دیگر تا گرفتن مدرک فاصله داشتم اما این تو بمیری از آن ... اجازه ی انتخاب واحد در ترم بعد را به من و بقیه آن بیچارگان لیست ندادند، اغلب آنها موضوع را رها کردند و رفتند، البته دانشگاه این بار خیلی جدی به نظر می آمد ما چند نفر شده بودیم که تعداد واحدهای باقیمانده مان زیاد نبود ( آن چنان زیاد نبود!) از این اتاق به آن اتاق معاونت آموزشی می رفتیم ، صحبت می کردیم ، وقت می خواستیم، مجالی بدهید، جبران می کنیم، یعنی بعد از این همه مدت بذاریم بریم؟ نه! این دفعه دیگه وضع فرق می کرد توی روزنامه دیدم که در درانشگاه های دیگر هم همین کار را کرده اند و اصلا موضوع داغ روز شده بود " افت تحصیلی در دانشگاهها". نه امکان نداره! چه وضعی ! نه مهندس شدم، نه تئاتری! پس من چی ام؟ به چه درد می خورم؟ هیچی. تو اخراجی، اخراج، تو به درد نمی خوری ، عرضه نداری ، تو تو تو...
ولی نه! نباید نا امید شد. دیدم به بچه هایی که فقط یک ترم دیگر داشتند تا فارغ التحصیل شوند اجازه انتخاب واحد دادند پس برای دو ترمی ها هم فکری می کنند، باید ماند و مقاومت کرد کارم هر روز صبح شده بود رفتن به دیدن آدم های مختلف و چانه زدن اما عصرها چی؟ یعنی تئاتر تعطیل؟ نه مگه می شد؟ هر روز صبح دانشجوها از خوابگاه می رفتند سر کلاس اما من ... از بقیه یک جور هایی خجالت می کشیدم انگار واقعا داشتم مردم گریز می شدم! نه دیگه نمی شه ادامه داد باید تصمیم گرفت... ول کن اصلا این مهندسی را! ولی آخه ببین آنهایی را که فقط کار تئاتر می کنند و راه درآمد دیگری ندارند چه حال و روزی دارند؟... دیگر اجازه انتخاب واحد نداری!... باید مقاومت کرد، باید ماند...
اما جشنواره ی نهم تئاتر دانشجویی کشور در راه بود و محمود نمایشنامه ای داشت به نام "زن و مردی برای امروز" که به خاطر سختی آن، کسی اجرایش نکرده بود. نمایشنامه ای قوی که در میان متن های انتخابی جشنواره قرار گرفت و تا به خودم بیایم دیدم روی صحنه ایستاده ام و دارم با سه بازیگر نمایشنامه در مورد دشواری اجرای آن صحبت می کنم. این بار می خواستم در جشنواره ی دانشجویی کشور فریاد بزنم که بابا من این دفعه کاری را آورده ام کارستان . بیایید و مرا کشف کنید با " زن و مردی برای امروز"
تمرین ها شروع شد ! ادامه دارد...

۱۹ نظر:

ناشناس گفت...

سلام ناصر...خیلی گیرا و موثر..نشد نصفه نیمه بخوانم یا بذارم برای بعد... چه دقیق یادت مانده و چه در گوشت و خونت نفوذ کرده بوده...سر اشکم درامد و بغضم گرفت بخاطر ان سالهای از دست رفته...یا تکرار نشدنی... فکر می کنم بعد از رفتنت گروه تئاتر دانشجویی منسجم ما از هم پاشید و من هم به نوعی منزوی شدم...هیچکس نمی توانست بخوبی تو متنهای - در هر حد و بی ادعای - مرا اجرایی کند... حسرت کارگردانی ات روی متن ناخوانده را دارم با بازیگرانی که خودت می دانی...و حتی از درون به برون...راستش بخودم می گویم بجز این دو متن که بهرحال هنوز متاثر از فضای ان سالها بودم و نوشتم دیگر متن ننوشته ام...نمی دانم خوشبختی یا نه ولی بدون تئاتر چیزی کم داشتی که انجا باز رفتی سراغ تئاتر مگرنه؟..لعنت به دوزار پنجزار زندگی...عشق را بچسب تئاتر

Unknown گفت...

ناصر جان،
عالي بود، عالي. مثل خود کرگدن. دلم براي ديدن کرگدن اونم با بازي طوفان و بروبچه هاي شيراز و کارگرداني تو تنگ شده. اونم تو زماني که کرگدن ها بيشتر از آدماند.

ستاره گفت...

ناصر جان چقدر گیرا و محکم نوشته بودی خیلی منقلب شدم چه روز های عجیبی داشتی از یک طرف در اوج افتخار و از طرف دیگه.... اون هم در یک مکان !میخوام بگم از اینکه برادری مثل تو دارم خیلی به خودم میبالم منظر بقیه داستان هستم

نغمه گفت...

سلام آقا ناصر:
امیدوارم که خوب باشین. اول از همه بگم که متنایی که مینویسین واقعا گیراست. و دیگه اینکه ما هرگز محفل گرم خونه شما و کنسرتها و موسیقی ها و شب شعرهارو فراموش نمیکنیم. به امید تکرار اون روزها.

Unknown گفت...

باید ماند و مقاومت کرد،آنقدر که بگیردت و ولت نکنه،...
(قشنگ مثله همیشه)

Unknown گفت...

ناصر مردانی عزیز
حق با توست! باور کردن مرگ فضل ا... رفیعی برای من هم مشکله و فکر کنم برای بقیه هم... این اواخر هر وقت مرا می دید می گفت بروم کارت عضویت در انجمن ؟ تاتر را بگیرم. او نمی خواست بداند که من آنقدر درگیر کارهای دانشگاهی ام هستم که فرصت این کارها را ندارم. نمی دانم به شماها که می رسید تکیه کلامش چه بود اما به من که می رسید جندین "ناظری اینکه پیره"، "کلاه پوس تاسی"، "بنازمت که چرخ بدستی" با خنده تحویل می داد. رفیعی نماینده کسانی هستند که با وجود شایستگی های فراوانشان خیلی کم دیده می شوند.
حرف محمود در مورد حال و هوای تکرار نشدنی اون روزا کاملاً درسته. بازم ناصر که اینجوری ما رو به یاد خودمون می یاره. در مورد اون روزا نظر من اینه که ما حالا داریم نمایش بازی می کنیم، کارگردانی می کنیم و ... اما اون موقع داشتیم زندگی راست راستکی خودمونو می کردیم...
محمود جان علت بغض ها شاید اینه...

ناشناس گفت...

سلام اقا ناصر کولاک کردی. خیلی جالب می نویسی من این موضوع رو دنبال می کنم تا ببینم چطور شد کما شما رو در مسقط دیدبم.اسلامی

Hassan گفت...

سلام دستت درد نکند. ناصر جان میان این همه دوست و این همه بازیگر کسی عکس یادگاری نگرفت یا مثل آن جوان یک بروشور برای خودش جور نکرد.

Reza گفت...

ناصر جان خیلی خوب و جذاب بود و منتظر " زن و مردی برای امروز" هستیم

امیر عطارچی گفت...

آفرین ناصر جان! خیلی دوست داشتم آنجایی که به میان تماشاگران آمدی و فریاد " مردم گریز شده ام" را سر داده بودی می دیدم ! این صحنه را در ذهنم مجسم می کنم و ......
در ضمن قلمت هم خیلی قویه. نوشته هات عالیه. منتظر ادامه مطالب هستیم.
امیر عطارچی
25 آوریل 2010

محمد رضا گفت...

سلام ناصر جان، انتخاب نمایش کرگدن واز اون مهم تر اجرای زیبای شما معلومه در عمق وجود تماشا گر نفوذ کرده بوده. حضورهربار دخترک نوجوان و مرد میانسال گواه این مدعاست. عشق به صحنه و تاترت رو به راحتی میشه ازلابلای کلمات پیدا کرد، توصیف بی نظیری از محتوای نمایش و حال و هوای سالن ارائه دادی چنان که بارها خودم رو میخکوب بر روی صندلی ردیف جلو شاهد کرگدن شدن آدمهای نمایش احساس کردم. توالی قشنگی در اینجا داشتی " کرگدن تمام شد. امتحانات شروع شد " انگار میخواستی یک جورایی از روزگار شکایت کنی که چرا نمیذاره روی صحنه با "برانژه" بمونی . خیلی زیبا بود لذت بردم.

ناشناس گفت...

خب مکانی هم برای دیدن دوستان قدیم شده وبلاگت...کامبیز خان چطوری..کامبیز مینایی با نمایش جنگنامه غلامان که خوب کار کرده بودی...بهزاد عزیز...و حمید و بقیه که کامنت می ذارن...محمود

ماندانا گفت...

خواندن این خاطرات برای من که خیلی از آنها را قبلا شنیده ام باز هم جذاب است. هر چند گذشته تکرار نشدنی است و جمع شدن مجدد همه شما غیرممکن ولی مزه مزه کردن خاطرات آن روزهای هیجان انگیز هم لذتی دارد که نباید از آن غافل شد حتی برای من که با شما نبودم.
خیلی دلم می خواد بتونم شرایط را تغییر بدم به نحوی که تو بتونی بدون دغدغه فقط و فقط بری سراغ تئاتر چون من هم مثل محمود معتقدم تو بدون تئاتر چیزی کم داری که نمی ذاره آرام و قرار داشته باشی مطمنم که تو باز هم برای خودت و اطرافیانت خاطره خواهی ساخت. آینده قابل پیش بینی نیست شاید روزی...
ماندانا

ناشناس گفت...

نع ... اين طوري نمي شود آق ناصر... بايد بد كوره اي باشد اين منبع حرارتي كه دارد در دل تو زبانه مي كشد. من كه مي گويم فكري به حال دل خودت بكني... اين نوشته ها كه من مي بينم يك طوري است كه آدم خيال مي كند همه اين سال ها را كار حرفه اي كرده اي و دورو بر تئاتر شهر پلكيده اي... مطمئني اين طور نبوده است؟ كدام شير پاك حورده اي تورا هل داد طرف مهندس بازي و اين حرفا؟ تو عاشقي پسر .. مي فهمي؟ عاشق... فكري به حال دلت بكن...
دارم چه مي گويم؟ هيچي مهندس فراموش كن... فلاكت است فرهنگ و هنر...
ب . ر

ناشناس گفت...

متنت کماکان دل نشین و پر از حرف های شنیدنیست. یه جورایی خیلی‌ داستان کرگدن و قسمتهای مختلف داستانت باهم جورند. هنوز وقت هست که پایانشون متفاوت باشه...

برانژه شو ژان...

ارادتمند،

حسین

حميد گفت...

چند روز پيش بالاخره بعد از مدتها گذارم به جهاد دانشگاهي افتادكه البته حالا ديگر پاره پاره شده و هر كدام براي خودش دكاني!دم در سراغ بخش تئاتررا گرفتم نگهبان گفت بعد از مرگ مسئولش ديگر خبري از نمايش نيست و وقتي جويا شدم خبر از مرگ رفيعي داد پس از شنيدن اسمش بود كه چهره معصومش به خاطرم آمد و آه از نهادم بلند شد.دريغ!!!
دو تن از كارمندان قديمي را ديدم هر دو سر گلايه شان باز بود و دل پر دردي از بي رونقي هنر داشتند و همچنان در حسرت آن روزگار!
و اما از كرگدن گفتي آن نمايش را يك بار بيشتر نديدم كه زير پرچم مشغول خدمت بودم و از شيراز بسيار دور اما هنوز هم سنگيني خرناسه هاي كرگدنها در گوشم است و هول هجومشان را در روانم دارم.به راستي نمايشي شور انگيز آفريده بوديد.
آن چه آن شبها بر صحنه تصوير مي كرديد را امروز به عينه در جامعه مي بينيم .مردمي كه به تدريج پوستي سخت و ستبر و خشن از نامردمي بر انسانيتشان كشيده مي شود و واي بر آن كه بخواهد برانژه وار انسانيتش را حفظ كند
بگذاريم و بگذريم.به قول محمود :لعنت بر اين دوزار پنجزار زندگي....
از اين كه مي نويسي ونسيمي از خاطرات آن دوران را به دلهاي مرده مان مي رساني ممنون

Unknown گفت...

سلام و دست مريزاد!
همه‌ی اين چند نوشته را يك جا خواندم، عين يك فصل گيرا از يك رمان بلند.
هر چند هيچ وقت شاهد كارهايت نبوده‌ام، اما به هر حال، در زمان و مكانی كه از آن حرف زده‌ای و نوشته‌ای، حضور داشته‌ام و به موازات آن چه خيال‌ها كه از سرم می‌گذرد حالا.
سرت سلامت!

ناشناس گفت...

ناصر اگه به زن و مردی رسیدی در باره بخشی که طوفان و مباشری را از روی ویلچر بلند کردی و توی صحنه راه می رفتند و جست و خیز می کردند- انها که پای ایستادن ندارند- توضیح بده راستش داشتم به چیزهای عجیبی فکر می کردم می خواهم بدانم تو خودت به انها رسیده بودی یا ناخوداگاه بوده چون کارگردانی غریزی هم داریم بخشی از هنر اساسا غریزی ست...

محسن گفت...

سلام.........من، یکی ازون نابازیگرهایی بودم که تو استادانه ازم بازی گرفتی.....هرچند باید بگم هرگز بازیگر نشدم...ولی هنوز با خوندن اون خاطرات ، که به حق شیرین تر از خودشون هم توصیف شده اند!!!دلم میلرزه...اون دوستا...شبایی که تا صبح خوابگاه نرفتیم و تالار دستغیب رو دکور کردیم...اون تشویقا.....اون همه جمعیت....اون همه غرور........//

برای همه تون...خودت....حمید....بهزاد....طوفان....محمود...و...آرزوی سلامتی دارم و امیدوارم بشه یه بار دیگه دور هم جمع بشیم.محسن آرضی