در اوایل ورود به دانشگاه چند باری دچار درد کلیه شده بودم که البته سالها بعد موضوع چنان بحرانی و حاد شد که تا مرز از دست دادنشان پیش رفتم.در آن زمان فهمیده بودم درد کلیه می گیرد ول می کند، می گیرد ول می کند، می گیرد ول می کند تا اینکه می گیرد و دیگر تو را رهایی از این درد طاقت فرسا نیست و چنان به هم می پیچی که فراموش می کنی که هستی و کجایی! به بازیگران نمايش کرگدن که قرار بود در جلوی چشمان تماشاگران به تدریج کرگدن شوند همین نسخه را تجویز کردم که بذار بگیردت بعد دوباره به خودت بیا که نه، من و کرگدن شدن؟! اما وسوسه ی بی منطق شدن و قدرت نمایی کردن و فارغ شدن از عقل دست و پا گیر و پا بر زمین کوبیدن و نعره بر سر جهان زدن دوباره می گیردت و آنقدر با این وسوسه مبارزه می کنی تا شکست بخوری و کرگدن بشی!
صحنه ی دوم کرگدن صحنه ی اداره ای است که "برانژه" (طوفان مهردادیان) و دختری که به شدت دوستش دارد یعنی "دیزی" (افسون افشار) به همراه دیگران مشغول کار روزانه ی خود هستند آدم های دیگری هم در این اداره همکاران این دو هستند و البته موضوع داغ امروز کارمندان اتفاقی است که روز گذشته در وسط شهر افتاده و ارایه ی نظرات متفاوتی در مورد درستی یا نادرستی خبری که شنیده اند. در این صحنه درگیری های کلامی و گاه فیزیکی "دودار" (فرخ بک زاهدی) و "بوتار" (محسن آرضی) بر سر بودن یا نبودن کرگدن بالا می گیرد و "مسیو پاپیون" (آرمان منصوری) رئیس اداره آنها را دایم به آرامش دعوت می کند اما "دیزی" و "برانژه" بر دیده شدن کرگدن اصرار دارند و در مقابل، "بوتار" دیدن کرگدن توسط "برانژه" را به الکلی بودنش و تائید "دیزی" را به روابط عاشقانه اش با "برانژه" ربط می دهد و "دودار" را نیز به خاطر دیدن کرگدن به توطته متهم می کند! در این میان "آقای بوف" کارمند دیگر اداره سر کار خود نیامده و رئیس اداره از این موضوع عصبانی است که ناگهان همسر "آقای بوف"(رها مهاجری) سراسیمه به وسط صحنه می آید و می گوید یک کرگدن او را تا در اداره دنبال کرده! وقتی همکاران "آقای بوف" بیشتر به جلوی در ورودی بیرون از اداره دقت می کنند در می یابند کرگدنی که صدای پای کوفتنش می آید و صداهای عجیب و گاه عاشقانه ای! هم از خود در می آورد همان "آقای بوف" است! در نهایت "خانم بوف" به خاطر شکسته شدن پله های اداره توسط شوهر کرگدن شده اش ناچار می شود به پشت او بپرد تا با هم چهار نعل و شادی کنان از آنجا دورشوند!
انبوه کلمات در صحنه ی دوم هم در مورد کرگدن رد و بدل می شود که حاصل آن برای تماشاگر خنده و تعجب است که به راستی چه دارد بر سر این شهر و آدمهایش می آید؟
در میان تمرین های بدن و بیان دائم فریاد می زدیم "حیوان شو" و البته در شب های اجرا به هم می گفتیم "آرام باش حیوان" تا روند کار حفظ شود و این استحاله ی انسان به حیوان به شکل قابل باور پیش رود.
"طوفان مهردادیان" در نقش "برانژه" در تمام چهار صحنه ی نمایش از ابتدا تا انتها نقش محوری را داشت."طوفان" همگان را از میزان درک نقش و قدرت اجرای آن انگشت به دهان کرده بود این آدم در تمام مدت سه ساعت و نیم اجرا، روی صحنه بود، دیالوگ داشت و حرکت انجام می داد. او این نقش را جانانه بازی کرد.
در شب های اجرا بعد از صحنه ی دوم استراحت کوتاهی به مدت پانزده دقیقه داشتیم که بازیگران و تماشاگران نفسی تازه می کردند و دوباره ادامه ی ماجرا.
در صحنه ی سوم "برانژه" برای دیدن "ژان" (خودم!) به خانه ی او می رود و در می یابد که حال "ژان" خوب نیست و بی تاب و قرار شده است. دوباره بحث مفصلی با او در باره ی آنچه که در آن روز در کافه دیده اند در می گیرد. حالا وقت آن بود که خود را محکی بزنم که چگونه بازیگری هستم."ژان" قرار بود کرگدن بشود آن هم جلوی چشمان دوستش "برانژه" و تماشاگران صحنه!
"برانژه" نگران بد حالی "ژان" و تغییر لحظه به لحظه ی ظاهر او در طول صحبتشان است "ژان" گاهی صدایش کلفت می شد و دوباره به خود می آمد! هم زمان با کلفت کردن صدایم دستهایم را نیز مشت می کردم، زانوهایم را خم می کردم و پشتم را خمیده تا اینکه دوباره بر می گشتم به حالت طبیعی اما بی دوام و آنجا که کلمات می مانند و نمی توانند منظور من (ژان) را پیش ببرند، دوباره چشمانم گشاد می شد صدایم خش دار، مشت هایم گره کرده و هن هن می کردم، نفس زنان به گونه ای که می خواستم فریاد بزنم و خود را راحت کنم اما من ژان بودم همان که به برانژه می گفت چرا موهایت نامرتب است، چرا بوی گند الکل می دهی، برو تئاتر ببین، مجله های ادبی را بخوان،آدم باش! و ... و حالا خودش جلوی چشمان دوستش دارد کرگدن می شود! "ژان" از دلسوزی های "برانژه" برای خودش عصبانی می شود و "برانژه" به او می گوید: از دست من عصبانی نشو، من دوست تو هستم و "ژان" پاسخ می دهد "دوستی وجود ندارد من به دوستی تو اعتقاد ندارم" و پس از چند جمله "برانژه" می گوید " امروز حسابی مردم گریز شده ای" و من پا سخ می دادم "آره مردم گریز شده ام ، مردم گریز شده ام..." در اینجا من از روی صحنه به میان تماشاگران می پریدم و یک دور کامل در سالن در بین تماشاگران می دویدم و فریاد می زدم مردم گریز شده ام، مردم گریز شده ام... "کیوان کثیریان" دانشجوی دانشکده ی کشاورزی که آن زمان به آرامی داشت وارد گروه های تئاتر دانشجویی شیراز می شد و برای خود اسم و رسمی دست و پا می کرد به من می گفت: "بار اولی که کرگدن را می دیدم و پریدی وسط تماشاگران و دیوانه وار نعره می زدی، تمام تماشاگران ردیفی که ما در آنجا نشسته بودیم دست و پایشان را از ترس جمع می کردند چون تو دیگر از انسان بودن داشتی خارج می شدی ..."
در صحنه های اول و دوم، صدای خنده های مداوم تماشاگران به طنزهای دیالوگ ها و موقعیت ها به گوش می رسید و ما از صدای خنده هایشان لذت می بردیم به تدریج از صحنه ی سوم که فضای کار دگرگون می شد سکوت سنگینی سالن را فرا می گرفت و گاه خنده هایی نیز در لحظاتی که انتظار داشتیم شنیده می شد و چقدر این واکنش های تماشاگران برای هر بازیگر و کارگردانی لذت بخش است تماشاگری که زنده و در جا ارتباط برقرار می کند و با کار بده و بستان دارد.
"ژان" در انتهای صحنه ی سوم دیوانه وار به "برانژه" حمله می کند تا به قول خودش او را لگد مال کند و "برانژه" در حین فرار فریاد می زند:"آهای یک کرگدن توی عمارت است".
ما ترجمه ی" جلال آل احمد" را برای اجرا برگزیده بودیم که ترجمه ای است فاخر و البته روان.
کار گریم نمايش کرگدن به عهده ی "فضل الله رفیعی" بود. "فضل الله رفیعی" مردی بود از آسمان او به واقع زمینی نبود یک فارسی تمام عیار با لهجه ها و نگرانی ها و آرزوها و خیالات و رویاها و ایده آل های خود. "فضل الله" دانشجو نبود که شاید بچه هایش هم سن ماها بودند و شاید هم اصلا ازدواج نکرده بود ما اصلا نمی دانستیم او در کجا ی شیراز زندگی می کند. او ناگهان آمد و شد یکی از ما کار اصلی اش گریم و ساخت دکور و هر کاری که از دستش بر می آمد بود. "فضل الله رفیعی" مهربان، صادق، فداکار و بسیار نگران بود و عاشق گذشته ها، گذشته هایی که اصلا معلوم نیست وجود داشتند یا نه؟ او تنومند و ریش دار و با چشمانی گیرا و نافذ و صدایی گرم بود. چندی پیش طوفان گفت که او رفت و من مرگ او را باور ندارم اما اگر به آسمان رفته باشد خدایش رحمت کند.
در صحنه ی چهارم این نمایش سه ونیم ساعته "دودار" (فرخ بک زاهدی) به دیدار "برانژه" می رود. "برانژه" از کرگدن شدن "ژان" در مقابل چشمانش بهت زده است. او حالا عصبانی است و موضوع کرگدن ها را جدی تر گرفته است چیزی که در ابتدا همه در مورد آن جدی بودند به جز "برانژه" . "دودار" سعی می کند به "برانژه" دلداری بدهد و موضوع کرگدنها، که حالا لحظه به لحظه به تعدادشان هم افزوده می شد را توجیه و تحلیل کند او کرگدن شدن همکارش "بوتار" را ناشی از عقده ی حقارت و دق دلی او می داند بعد به تدریج در میان بحث ها از بی طرفی در مورد کرگدن شدن یا نشدن حرف می زند و می گوید: هرچیزی که وجود دارد منطقی است و فهمیدنش یعنی توجیه کردنش. "برانژه" اما بی تاب است و نگران صدای رفت و آمد کرگدن ها که حالا آهنگی هم به خود گرفته و از بیرون می آید او مطلع می شود که رییسش "مسیو پاپیون" هم کرگدن شده و "دودار" دلیل آن را نیاز "مسیو پاپیون" به کمی استراحت می داند!
"برانژه" از "دودار" می پرسد: پس تو این قضیه را طبیعی می دانی؟
"دودار": آخر چه چیزی طبیعی تر از کرگدن؟
کلمات! کلمات! کلمات دیوانه کننده اند؛ کلمات، آدمهای نمایش کرگدن را و تماشاگران را دیوانه می کنند کلمات خیانت بارند کلمات به راحتی همه چیز را توجیه می کنند و گاه از توضیح ساده ترین موضوعات هم بر نمی آیند. آدم های نمایش کرگدن آنجا که از کلمات بهره می گیرند می مانند، عاجزند، بی دوامند، مبتذل اند، بیچاره اند، ناتوانند... اما وقتی کلمات را به گوشه ای نهاده و سم بر زمین می کوبند و نعره می زنند و چهارنعل می تازند چیز دیگری می شوند.
بحث میان "دودار" و "برانژه" بالا می گیرد این "برانژه" دیگر آن آدم لاقید و الکلی صحنه ی اول نیست او در مقابل آدمی قرار گرفته که تحصیل کرده است و به راحتی با بازی با کلمات، کرگدن شدن آدم ها را تحلیل منطقی می کند اما "برانژه"، درونش، احساسش، غریزه اش ، انسانیتش و وجدانش می فهمد که کرگدن شدن قابل دفاع نیست اما از عهده ی "دودار" برنمی آید که آرام و مسلط کلمات را مورد استفاده قرار می دهد. "دودار" جایی از تقدم نظر بر عمل در تاریخ علم می گوید "برانژه" خشمگینانه پاسخ او را می دهد که این ها دیوانگی است اما "دودار" به دنبال معنای دقیق دیوانگی است که "برانژه" می پرسد حالا این کرگدن در حوزه ی عمل است یا نظر؟
دودار: هم این، هم آن
برانژه: چطور هم این، هم آن؟
دودار: هم این، هم آن یا ...یا این یا آن، بسته است به بحث!
برانژه: حالا که همچه شد... من اصلا از تفکر خودداری می کنم.
در اینجا "برانژه" به یاد آقای "منطق دان" صحنه ی اول می افتد تا از او کمک بخواهد اما کلاه حصیری "منطق دان" را روی سر یکی از کرگدن ها می بیند منطق دان هم کرگدن شده ! دیگر گندش در آمده! منطق دان کرگدن شده! "برانژه" سر خود را از پنجره بیرون می کند و خطاب به گله ی کرگدن ها فریاد می زند که : من از شما پیروی نمی کنم!
در این میان "دیزی" به طور سرزده وارد خانه ی "برانژه" می شود "دودار" از او می پرسد: پس زیاد اینجا می آیید؟ "دودار" نیز دل در گرو "دیزی" دارد وهمین کافی است تا حال او دگرگون شود زیاد طول نمی کشد که آرام آرام صدایش کلفت، دستهایش مشت، چشمانش گشاد و زانوهایش خم می شوند " فرخ بک زاهدی" چنان ظریف و دقیق از حسادت کرگدن می شد که آدمی را به خنده و زجر توام دچار می کرد. "فرخ" از بهترین های کرگدن ما بود تقابل بازی آرام و با حوصله او در صحنه های قبل با نحوه ی کرگدن شدنش در اثر حسادت کشنده ی بر آمده از عشق به "دیزی"، به بازی او حالت ویژه ای داده بود حسادت چنان در چشم های او موج خشم و نفرت ایجاد می کرد که راه دیگری برای او جز کرگدن شدن باقی نمی گذاشت تا از شر این حالت خلاص شود به نوعی که تماشاگر نیز موافق بود تا او کرگدن شود!
دیگر کرگدن ها همه جای شهر را با شور و هیجان گرفته بودند و کارشان هم فقط نابودی بود؛ نابودی هر چه هست. حالا در صحنه ی ما فقط "دیزی" مانده و "برانژه" آنها با هم غذا می خورند از عشق می گویند و از این که همدیگر را دوست دارند و تنها نمی گذارند و برای هم ساخته شده اند. "دیزی" می گوید: هزار جور واقعیت داریم تو آن را انتخاب کن که مناسب حالت باشد، فرار به عالم خیال.
اما "برانژه" نگران است و این نگرانی "دیزی" را خوش نمی آید و به او توصیه می کند که با وجدانش همه چیز را خراب نکند اما در واقع "دیزی" هم مطمئن نیست که نباید کرگدن نشد چون همه آن بیرون دارند به کرگدن ها می پیوندند و سرمست اند و محکم و یاغی و ویرانگر و او هنوز اینجا دربند نگرانی های "برانژه" است صدای زنگ تلفن "برانژه" را به طرف گوشی می کشاند اما از آن صدای بررررر بررررر می آید! گویا کرگدنی است که با آنها شوخی اش گرفته "دیزی" به خشم می آید و می ترسد "برانژه" شروع به توجیه می کند اما "دیزی" به او فرصت این کار را نمی دهد."افسون افشار" در نقش دیزی یکی از قوی ترین و محکم ترین بازی های خودش را ارائه داد او نیز در صحنه ی آخر در مقابل چشمان "برانژه" کرگدن می شود "دیزی" به روی میز وسط اتاق می رود پا بر آن می کوبد، مشت گره می کند صدا کلفت می کند و نعره می زند، ظرافت زنانه با زمختی کرگدن معجونی غریب رامی ساخت. در دی ماه 1372 "افسون افشار" هر شب اجرا در این صحنه تماشاگران را بر صندلی ها میخکوب می کرد "برانژه" التماس می کند اما بی فایده است "دیزی" نیز در حال کرگدن شدن است. زمین دارد می لرزد از صدای پای کرگدن ها که از بیرون صحنه می آید. "برانژه" می گوید: عزیزم مگر من برایت بس نیستم همه دلهره هایت را برطرف می کنم. اما این حرفها برای"دیزی" خنده دار و احمقانه شده است او رو به تماشاگران فریاد می زند: می بینی! مردم اینها هستند خیلی هم خوشحال می نمایند! "برانژه" از شدت عصبانیت لگدی بر میز می زند که البته در نمایشنامه قید شده بود " سیلی به صورت او می زند" که "دیزی" این کار "برانژه" را ناشی از کم آوردن در دلیل و برهان می داند و از اینجا به بعد "برانژه" تسلیم می شود تا "دیزی" هم از دستش برود اما خودش هنوز می ماند.
حالا صدای کرگدن ها آهنگ مضطرب کننده ای به خود گرفته هاهاهوم، هوم هوم، ..."آزاده بهپور" با اجرای زنده ی پیانو درهر شب اجرا ما را که در پشت صحنه پا بر زمین می کوبیدیم و این آوا را زمزمه می کردیم همراهی می کرد. صدای هماهنگ پیانو بر شدت اضطراب صحنه لحظه به لحظه می افزود "برانژه" این صداها و رقص ها را تنفرآمیز می داند و "دیزی" آن را قشنگ وشنیدنی! آخرین دیالوگ "دیزی" در میان صدای پاها و آهنگ پیانو این است : "زندگی مشترک دیگر ممکن نیست!"
از اینجا به بعد "یونسکو" برانژه را در صحنه تنها رها می کند تا او به عنوان آخرین آدمیزاد باقی مانده خطابه ی طولانی به تماشاگران بگوید این مونولوگ، پیام آور مقاومت "برانژه" در مقابل کرگدن شدن است و اینکه چه شد که دوستانش و عشقش در مقابل چشمانش کرگدن شدند.
اما اجرای ما به گونه ای دیگر پایان می یافت تمام بازیگران نمایش در تداوم همان آهنگ هاهاهوم، هوم هوم... به صورت پاهای جفت شده و مشت های گره کرده و زانوهای خم شده پشت سر هم در رقصی عجیب وارد صحنه می شدند و قدم هایشان را می پریدند.این آدم های کرگدن شده از دو طرف با صداهای هماهنگ وارد صحنه شده، دوری می زدند و سپس از پله های دوطرف صحنه به پایین روبروی تماشاگران سرازیر می شدند آنها دست "برانژه" را از پایین می گرفتند تا او رانیز به جمع خود کشانند اما او مقاومت می کرد سپس کرگدن ها او را تنها روی صحنه رها کرده و رو به تماشاگران ریتم آهنگ را همراه با پیانو به اوج می رساندند، پای بر زمین می کوبیدند، نعره می زدند و پایان!
کرگدن اولین بار در صبح یک روز جمعه در بخش جنبی جشنوارهِ قطعات نمایشی در سالن دستغیب اجرا شد. اجرا قرار بود ساعت ده شروع بشود وقتی ساعت هشت صبح وارد حیاط ساختمانی که به آن "ساحلی" می گفتند شدم دیدم اندک تماشاگرانی را که آمده بودند و با هم صحبت می کردند، یادم هست تماشاگر نوجوانی را که آن موقع صبح به دنبال بروشور نمایش بود، به خودم گفتم یعنی امروز چه می شود؟ نیم ساعت قبل از اجرا سالن 700 نفری "دستغیب" داشت پر می شد اجرا شروع شد همه ی بچه ها عالی بودند فقط من گاهی در چند دیالوگ اشکال داشتم که به کمک بقیه حل می شد ، تماشاگران با لحظه به لحظه ی کار همراهی می کردند و ارتباط می گرفتند؛ خنده ها ، سکوت ها، صداها و نفس ها یشان به ما می گفت که حواسشان با ماست. صحنه آخر فرا رسید و آن حرکتها و نعره های آتشین و بعد دیدم که چشمهای محمود در میان تماشاگران در حالی که به همراه بقیه از جای خود برخاسته تا تشویقمان کند سرخ شده. کرگدن به مدت 8 شب دیگر در سالن "فجر" معاونت دانشجویی دانشگاه شیراز اجرای عمومی شد. روز اول اجرا سه شنبه روزی بود و دو روز بعد یعنی پنج شنبه در سالن چهارصد نفره ی فجر جای خالی به سختی پیدا می شد نگاههای بهت زده ی تماشاگران در پایان اجرا دیدنی بود. ما خودمان هم حالت عادی نداشتیم هر شب به آرامی می آمدیم ، لباس، گریم، صحنه و اجرا و در آخر مثل آدمهایی که انگار چیزی جا گذاشته اند سالن را ترک می کردیم و فردایش با شوق دوباره می آمدیم تا پیدایش کنیم. دخترک نوجوان و مرد میانسالی را به یاد دارم که چند شب از شب های اجرا می آمدند و در یک جای خاص هم می نشستند و کار را می دیدند و من از دیدن هر بار آنها از میان پالت های پشت صحنه چنان ذوق می کردم که مپرس!
اجرای بیشتر کرگدن به علت شروع امتحانات آخر ترم و درگیر بودن سالن برای برنامه های دیگر ممکن نشد خیال داشتیم اجرا را به تهران ببریم خیلی تلاش کردیم اما نشد که نشد!
پارچه نوشته ی بزرگی خارج از در ورودی مجتمع دانشگاهی "ارم" در روزهای اجرا نصب کرده بودیم برای راهنمایی تماشاگران با این عنوان: "به طرف کرگدن←"!
کرگدن تمام شد. امتحانات شروع شد. در انتهای ترم تحصیلی مسئولین امور آموزشی دانشگاه به سراغ آنهایی رفتند که بیش از حد متعارف در دانشگاه مانده بودند و شروع کردند به بررسی نمره ها و معدل ها و تهیه فهرست بلند بالایی از تعلیقی ها و محروم از تحصیل ها و البته نام من هم در میان آنها می درخشید با اینکه حداکثر دو ترم دیگر تا گرفتن مدرک فاصله داشتم اما این تو بمیری از آن ... اجازه ی انتخاب واحد در ترم بعد را به من و بقیه آن بیچارگان لیست ندادند، اغلب آنها موضوع را رها کردند و رفتند، البته دانشگاه این بار خیلی جدی به نظر می آمد ما چند نفر شده بودیم که تعداد واحدهای باقیمانده مان زیاد نبود ( آن چنان زیاد نبود!) از این اتاق به آن اتاق معاونت آموزشی می رفتیم ، صحبت می کردیم ، وقت می خواستیم، مجالی بدهید، جبران می کنیم، یعنی بعد از این همه مدت بذاریم بریم؟ نه! این دفعه دیگه وضع فرق می کرد توی روزنامه دیدم که در درانشگاه های دیگر هم همین کار را کرده اند و اصلا موضوع داغ روز شده بود " افت تحصیلی در دانشگاهها". نه امکان نداره! چه وضعی ! نه مهندس شدم، نه تئاتری! پس من چی ام؟ به چه درد می خورم؟ هیچی. تو اخراجی، اخراج، تو به درد نمی خوری ، عرضه نداری ، تو تو تو...
ولی نه! نباید نا امید شد. دیدم به بچه هایی که فقط یک ترم دیگر داشتند تا فارغ التحصیل شوند اجازه انتخاب واحد دادند پس برای دو ترمی ها هم فکری می کنند، باید ماند و مقاومت کرد کارم هر روز صبح شده بود رفتن به دیدن آدم های مختلف و چانه زدن اما عصرها چی؟ یعنی تئاتر تعطیل؟ نه مگه می شد؟ هر روز صبح دانشجوها از خوابگاه می رفتند سر کلاس اما من ... از بقیه یک جور هایی خجالت می کشیدم انگار واقعا داشتم مردم گریز می شدم! نه دیگه نمی شه ادامه داد باید تصمیم گرفت... ول کن اصلا این مهندسی را! ولی آخه ببین آنهایی را که فقط کار تئاتر می کنند و راه درآمد دیگری ندارند چه حال و روزی دارند؟... دیگر اجازه انتخاب واحد نداری!... باید مقاومت کرد، باید ماند...
اما جشنواره ی نهم تئاتر دانشجویی کشور در راه بود و محمود نمایشنامه ای داشت به نام "زن و مردی برای امروز" که به خاطر سختی آن، کسی اجرایش نکرده بود. نمایشنامه ای قوی که در میان متن های انتخابی جشنواره قرار گرفت و تا به خودم بیایم دیدم روی صحنه ایستاده ام و دارم با سه بازیگر نمایشنامه در مورد دشواری اجرای آن صحبت می کنم. این بار می خواستم در جشنواره ی دانشجویی کشور فریاد بزنم که بابا من این دفعه کاری را آورده ام کارستان . بیایید و مرا کشف کنید با " زن و مردی برای امروز"
تمرین ها شروع شد ! ادامه دارد...