۱۳۹۱ فروردین ۱, سه‌شنبه

از میز پینگ پنگ تا حیاط عباس آقا! (قسمت هفتم) - انگشت ششم یک دست!

تجربه ی اجرای پرشور "کرگدن" در دی ماه سال ۱۳۷۲ مثل یک رعد و برق آمد و رفت، تعلیق شدنم از ادامه ی تحصیل در بهمن همان سال ضربه ای بود که مانند پتکی سنگین به سرم خورد و یک لحظه که به خودم نگاه کردم دیدم نه کرگدن ماند و نه مهندس شدن! تماشاگرانی که بعد از پایان هر ۹ اجرای کرگدن دقایق طولانی برای ما می ایستادند و کف می زدند و ما را که در پایین صحنه داشتیم از حرکت نفس گیر آخر اجرا نفس نفس می زدیم تشویق می کردند، حالا دیگر نبودند. آنها شده بودند عین خیال، توهم، یک خواب که دیگر تمام شده بود و من در حالی که فقط دو ترم دیگر داشتم تا آن مدرک طلسم شده را بگیرم و بروم دنبال کار تئاتر، امید هایم همه نقش بر آب شده بود!
جهاد دانشگاهی شیراز نمایشنامه ی "زن و مردی برای امروز" محمود ناظری را برای بازخوانی و تصویب به ستاد جشنواره ی نهم تئاتر دانشجویان کشور فرستاده بود و دیری نگذشت که خبر تصویب شدن آن و اعلام زمان بازبینی به دستمان رسید.
نمایشنامه ای با سه شخصیت عجیب، یک زوج معلول نشسته روی صندلی چرخ دار و یک عمه به عنوان خدمتکار در یک خانه ی فراموش شده!
معلولیت زن و مرد در اثر حادثه ی جنگ بود و آنها دائم در خانه ی خود با هم حرف می زدند و البته خیلی حرف می زدند! مثل اغلب کارهای "محمود" کلمه ها شده بودند مکافات زندگی. زن و مرد از هر چه و هر جا می گفتند. معلوم نبود آن بیرون کسی از حضور آنها در این خانه خبر دارد یا نه؟ آنها ولی هنوز زنده بودند و با هم جر و بحث می کردند، سر هم فریاد می زدند، با هم قهر می کردند، از گذشته ها می گفتند، با هم آشتی می کردند، سر یک موضوع بی اهمیت کلی کلمه رد و بدل می کردند، خسته می شدند، سکوت می کردند و دوباره ادامه می دادند. نمایشنامه ای که بیشتر در عرض حرکت می کرد تا در طول! حادثه و هیجان نداشت اما وقتی آن را روی کاغذ می خواندی دوست داشتی همچنان ادامه بدهی، شاید تنها موضوعی که می توانست تماشاگر را برای دقایق بعدی روی صندلی نگه دارد این بود که آیا کسی وارد خواهد شد؟ آیا این دو با دنیای بیرون ارتباطی برقرار خواهند کرد؟ عمه می رفت بیرون و می آمد اما خیلی سر از حرف های این دو در نمی آورد پس آنها را رها می کرد. آنها فراموش شده بودند واز یاد و ذهن دیگران رفته بودند چون ناتوان شده بودند اما تسلیم نشده بودند همچنان حرف می زدند و تحلیل می کردند و منتظر بودند که کسی خواهد آمد! و اتفاقی خواهد افتاد!
کار تمرین شروع شد؛ طوفان مهردادیان، ماندانا مباشری و زهرا عباسپور نقش ها را گرفتند. صندلی های چرخ دار آمدند و سالن دستغیب جهاد دانشگاهی شد محل تمرین. کار با دو بازیگر نشسته روی صندلی چرخ دار آسان نبود اما ما قصد نداشتیم خسته شویم! پس همه چیز با دقت و قدرت پیش می رفت. رفتارهای خشن من در روزهای تمرین هم همان بود که بود!
حرکت های پیچیده ای که برای کار طراحی کرده بودم امان از دست های طوفان و ماندانا که باید چرخ ها را می چرخاندند بریده بود.
کار داشت شکل می گرفت، وقت اندک بود و باید ظرف کمتر از دو ماه آن را آماده می کردیم. یکی ازهمان شب های تمرین به خانه ی محمود رفتم و گفتم امروز در یک جایی اواخر کار به این نتیجه رسیدیم باید زن و مرد از روی صندلی های چرخ دار بلند شوند و راه بروند! محمود تعجب نکرد انگار انتظار همچین چیزی را داشت! ما به راستی به هم اعتماد داشتیم! بلند شدن زن و مرد از روی صندلی های چرخ دار خیلی خوب به کار چسبیده بود، فضای واقعی کار را می شکست و با ذهن و خیال تماشاگر ارتباط برقرار می کرد.
در آخرنمایش، زن و مرد با بلند شدن از روی صندلی ها به همراهی عمه به جلوی صحنه رو به تماشاگران آمده و رو به دیگرانی که فقط صداهایشان از بیرون می آمد فریاد می زدند: آهای ما اینجاییم ! ما اینجاییم!
بالاخره این نمایش یک ساعت و چهل دقیقه ای آماده شد تا در عید ۱۳۷۳ خورشیدی توسط دکتر "محمود عزیزی" و "سعید کشن فلاح" که از ستاد جشنواره به شیراز آمده بودند بازبینی شود.
اجرای بازبینی در یک روز ابری از روزهای تعطیلات عید سال ۱۳۷۳ به پایان رسید البته کار از جهت نور، صدا، دکور، لباس و وسایل صحنه به غایت ساده و فقیرانه بود اما به جرات می شود گفت که با قدرت بازیگران، تماشاگر کار را دنبال می کرد و احساس می کرد حیف است که رهایش کند! یک قطعه ی سه تار هم برای لحظاتی از اجرا بازیگران را همراهی می کرد.
بعد از بازبینی به بوفه ی سلف سرویس روبروی سالن رفتیم، آنجا در واقع پاتوق بچه های تئاتر بود ولی درآن روز تعطیل عید فقط یک نفراز کارکنان بوفه آن جا بود که برایمان چای و قند می آورد!
هر دو داور بازبینی از کار خوششان آمده بود و احساس خوبی داشتند اما "سعید کشن فلاح" معتقد بود که زمان کار طولانی است. آنها هر دو مدرس تئاتر در دانشگاه های هنر بودند. بحث ما بالا گرفت، اعتماد من به محمود و نوشته هایش بیش از حرف های آنها بود! "اسدالله زارع" که به عنوان کارشناس نمایش در جهاد دانشگاهی شیراز استخدام شده بود و ما از او بهره ها بردیم هم همین نظر را داشت اما من سر سخت تر از آن بودم که کوتاه بیایم! محمود نظری نداشت ولی من احساس می کردم ما برای کلمه به کلمه ی کار برنامه ریزی کردیم، زحمت کشیدیم، آن لحظه ها هر کدام یک بخش مهم از شکل کلی کار هستند، کدامشان را باید حذف کنم که "کشن فلاح" گفت: "این کار مثل دستی است که شش انگشت دارد و تو باید آن انگشت اضافه را قطع کنی"!
داوران بازبینی شیراز را ترک کردند و من ماندم و دغدغه ی این که نمایش را کوتاه کنم یا نه؟
جشنواره ی تئاتر دانشجویی، دوره ی نهم خود را می گذراند و هنوز دانشجویان رشته های تئاتر با دانشجویان غیرتئاتری در یک صحنه با هم رقابت می کردند.
زمان جشنواره فرا رسید و ما به تهران رفتیم. "اردوان زینی سوق" هم که دیگر شده بود آچار فرانسه ی کارها و اجراهای من به همراه گروه عازم تهران شد و البته "اسدالله زارع".
از دانشگاه های مختلف کشور کار پذیرفته شد بود . میدان مبارزه داشت آماده می شد. سالن های دانشگاه تهران همه به اشغال تئاتری ها درآمده بود. اسم کار و گروهمان را در بروشور برنامه ها دیدم؛ "زن و مردی برای امروز" کارگردان "ناصر مردانی" . دیگر همه می دانستند که کارهای دانشجویی شیراز را باید دید چون همیشه یک چیز های دارد که به درد بخورد!
با اینکه از ادامه ی تحصیل معلق شده بودم اما هنوز در قد و قواره ی دانشجویی در جلسات و سالن ها و مصاحبه ها و ... شرکت می کردم. شاید اگر آنها می دانستند که من دچار چه وضع بغرنجی در دانشگاه شدم می گفتند: ببین تو اول برگرد تکلیفت را با اداره ی آموزش دانشگاه روشن کن و بعد بیا اینجا در جشنواره تئاتر هر چه دلت خواست قیافه بگیر و بگو کار ما یک چیز دیگه است!
اجراها را یک به یک می دیدیم، همه ی گروه باهم. خیلی زود فهمیدیم این جشنواره با جشنواره ی دوسال پیش که در همین دانشگاه تهران برگزار شد و ما جایزه ی بهترین کار دانشجویان غیر هنر آن را گرفتیم خیلی فرق دارد یعنی در واقع ضعیف تر است! پس امسال ما این امکان را داریم که خودی نشان بدهیم ... "کاری از شیراز از دانشجویان رشته های غیرهنر، بهترین اثر جشنواره ی تئاتر دانشجویان کشور! ناصر مردانی و محمود ناظری چه کردند" ؟! ... و ناگهان یاد اسم و شماره ی دانشجویی ام می افتادم که شاید هنوز روی دیوار دانشکده در میان دهها اسم دیگر می درخشید و در بالای همه ی آن اسم ها نوشته بودند: " تعلیق از ادمه ی تحصیل"! تعلیق، معلق، آویزان، نه در هوا نه در زمین، نه تئاتری تئاتری و نه مهندس حسابی مهندس.
در دانشکده ی مهندسی به من می گفتند تو اصلا برای چی آمدی اینجا ول کن برو سراغ همون تئاتر، برای چی خودت را علاف ریاضی مهندسی، مقاومت مصالح ۳ و ترمودینامیک و ... کردی؟ و تئاتری ها هم می گفتند آخه مگه می شه بدون تحصیلات آکادمی تئاتر بتونی از یک حد بیشتر جلو بری؟ تئاتر امروز علم شده، تدریس می شه، مدرک می خواد، مگه همین جوری الکی می شه با درس خوانده های تئاتر رقابت کرد؟!
اهالی جشنواره و تماشاگران بر اساس گفته های دست اندرکاران جشنواره و تعاریف داوران بازبینی با خبر شده بودند که کار شیراز و چند نمایش از دانشجویان دانشکده ی هنر های زیبا از جمله "ماشین نشین ها" بهترین ها هستند پس باید آنها را حتما دید!
اجرای ما در یک بعد ازظهرآفتابی در یکی از سالن های دانشگاه تهران شروع شد. هیئت بزرگ داوران در ردیف اول نشستند. آن روز پدر و مادرم به همراه چند نفر دیگر از بستگان هم آمده بودند تا کار ما را ببینند دکتر علوی، علی میلانی و ...
کار شروع شد، فضای غیر معمولی که بخاطر بازی دو بازیگر اصلی صحنه روی صندلی چرخ دار ایجاد شده بود برای تماشاگران جالب بود. نمایش پیش می رفت اوج و فرودها خوب در می آمدند طوفان، ماندانا و زهرا همه ی آن چیزهایی را که خواسته بودم خیلی خوب اجرا می کردند شور و حال و حس آنها با لحظه های مختلف و متنوع اجرا به خوبی به تماشاگر منتقل می شد اما "زن و مردی برای امروز" از جنس آن اجراهایی نبود که ناگهان اتفاق، حادثه و یا گره واضح و مشخص و قابل لمس و درکی را در لحظه ایجاد کند، تماشاگر را به دنبال بازیگران برای باز کردن گره بکشاند، به اوج ببرد و دوباره برگرداند. یک چیز دیگری بود که اگر جنس آن را دوست نداشتی می شد که زود خسته شوی و بگویی: ای بابا این هم که تموم نمی شه! ولی فضای جشنواره، آدمهای تئاتری و علاقمند به تئاتر را روی صندلی ها می نشاند. در واقع گروه داوران فقط به آن چند نفر محدود نمی شود بلکه همه ی سالن در حال داوری بازی ها، کارگردانی، متن، نور، صدا و ... هستند.
من در اتاق فرمان بودم تا نور و صدا به خوبی پیش برود، بعضی وقت ها می رفتم بیرون دوباره می آمدم. جایی شنیده بودم تماشا کردن سرهای تماشاگران از اتاق فرمان که بی حرکت رو به صحنه ثابت مانده اند از بهترین لذت های زندگی یک کارگردان تئاتر است و وای به روزی که آن کله ها در ضد نور صحنه دائم به چپ و راست و بالا و پایین بچرخند! بعد از گذشت زمان زیادی از اجرا آن جایی که دو بازیگر از روی صندلی ها بلند شدند و یک قسمت را روی پاهایشان اجرا کردند فهمیدم چه تصمیم درستی گرفتیم. هنوز سرها ثابت بودند آنها تماشاگران کار من بودند و من آنها را دوست داشتم!
در جایی زن می گوید: منظورم اینه که باهاش چه کار کردی؟
مرد: دیگه فکرشو نکن، بی خیالش
زن: هرکاری می کنم نمی تونم چیزهایی رو که می دونم به زور فراموش کنم.
مرد: فقط مضحک بود همین. از اتفاقات نادر زندگیمون نبود!
زن: ولی دوست دارم بدونم. خب چی شد؟ آخه چی شد؟ یعنی به خودم می گم ممکنه چی پیش اومده باشه؟ ممکنه چه جوری از شر مگسه خلاص شده باشی؟!
مرد: محلش نذاشتم مگسه هم آخرش خودش رفت خسته شد و گذاشت رفت.
زن: ولی این تو بودی که خسته اش کردی. خیال می کنی من حواسم نبود؟ تموم مدت مواظبتون بودم. هر دوتون! دو تا موجود خیلی با حوصله و سمج بودین.
مرد: هر سه تامون! تو هم که تو نخ ما رفته بودی، تموم اون مدت حوصله کرده بودی. مضحکه ! یا نادره؟
………….
اجرای ما به پایان رسید و نقد بررسی های بعد از اجرا توسط کارشناسان جشنواره آغاز شد.
"همایون علی آبادی" در بولتن جشنواره نقد بسیار مثبت و پرشور و حالی را بر اجرا نوشت که در قسمتی از آن آمده بود:
به گاه آغازین حرکتهای متن و اجرا بر ذهن یاد "چوب زیر بغل" بهمن فرسی و "از پشت شیشه های" اکبر رادی خلید. کار تا انجام و فرجام که رویت شد این هر دو در سایه ماندند و اثر درخشان و مشترک ناظری - مردانی از این سنت و صبغه سبقت گرفت.......
روز اجرای نمایش رقیب ما فرا رسید؛ کاریکی از گروه های تئاتر دانشکده ی هنرهای زیبا رشته ی تئاتر به نام "ماشین نشین ها" نوشته ی "علی خودسیانی" به کارگردانی "اصغر فرهادی".
چند لاستیک روی صحنه و بازیگران نشسته و سوار بر آنها که تراژدی توام با مضحکه ای را به خوبی و با قدرت اجرا می کردند؛ اجرا در هر لحظه با تماشاگران ارتباط برقرار می کرد و به خاطر سادگی به راحتی هم هضم می شد. وقتی با محمود و طوفان و بقیه ی اعضای گروه کار را دیدیم فهمیدیم که رقیب قدری است اما فکر می کردیم عمق و سنگینی کار ما را ندارد و شاید فضای جشنواره به سمت ما باشد گرچه آنها در واقع شاگردان گروه داوری جشنواره هم بودند. آیا داوران گروه غیرحرفه ای و کار ما را به کار حرفه ای شاگردان خود که هم کارشان و هم درسشان همین تولید نمایش بود ترجیح و برتری می دادند.
"اصغر فرهادی" این روزها بسیار مورد احترام مردم و جامعه ی هنری ایران است. صبح روزی که "اسکار" را برای اولین بار به ایران آورد و اولین جمله ی فارسی را از پشت میکروفن سالن باشکوه برگزاری مراسم اسکار بر زبان راند که : "سلام به مردم خوب سرزمینم" بسیار هیجان زده شده و به همه ی دوستان و آشنایانم تبریک گفتم. دوستی می گفت این فقط اصغر فرهادی نبود که آن روز آن جایزه ی مهم را بعد از ربودن چندین جایزه ی داخلی و خارجی دیگر گرفت، این سینما و در یک عبارت هنر نمایش سرزمین ما بود که این جایزه را می گرفت و من هم همین احساس را داشتم و به او، کارش و گروهش درود می فرستادم اما در روز اختتامیه ی نهمین جشنواره ی تئاتر دانشجویی کشور در بهار سال ۱۳۷۳ فقط شکست دادن " اصغر فرهادی" که در آن روزها دانشجوی سال سوم دانشکده ی هنر های زیبا بود می توانست مرا راضی کند!
اختتامیه ی جشنواره در عصر آخرین روز برگزار می شد، تماشاگران و گروه های تئاتری تهران و شهرستان های مختلف دسته دسته به سالن می آمدند، دیری نگذشت که سالن بزرگ فردوسی دانشگاه تهران پر از تماشاگر بود و بازار حدس و گمان در باره ی کار و کار های برتر داغ.
بعد از قرائت بیانیه ی هیئت داوران نوبت به اسامی برندگان در رشته های مختلف و جایزه های همراه با سکه های طلا رسید.
برندگان جوایز یک به یک اعلام می شدند؛ در رشته های مختلف نویسندگی، کارگردانی، بهترین بازیگر مرد، بهترین بازیگر زن، طراحی صحنه و ...
نام "زن و مردی برای امروز" دوبار برده شد و آن هم زودتر از "ماشین نشین ها" و این یعنی شکست! جایزه ی دوم بهترین متن، جایزه ی دوم بهترین بازیگر زن که محمود ناظری و ماندانا مباشری را با تشویق تماشاگران به صحنه کشاند تا جوایزشان را دریافت کنند. آنها هر دو لایق آن جایزه ها و حتی بیشتر از آن هم بودند! اما "اصغر فرهادی" و گروهش بارها به صحنه رفتند و توسط هم دانشکده ای ها و هم کلاسی های پرشمار خود و دیگران بارها تشویق شدند و این البته به مذاق من خوش نمی آمد!
مراسم به پایان رسید "سعید کشن فلاح" از در سالن بیرون بیرون آمد و به داخل خودروی خود رفت. گروه از هم گسسته و پوکیده ی ما در کنار یک درخت کهنه جمع شده بودند در حالی که هوا نه آن قدر تاریک بود که چراغ های محوطه ی دانشگاه روشن شود و نه آن قدر روشن که بشود خطوط چهره ی این استاد تئاتر را داخل ماشین اش دید. جلوی ما ترمز زد و گفت خسته نباشید، گفتم ممنون ولی این "ماشین نشینها" چی بود که این همه جایزه به آن دادید، بحثی درگرفت و حالی ام کرد که تو به توصیه ی ما برای کوتاه کردن کار گوش نکردی...
امروز که آن صحنه را حتی با جزئیات به یاد می آورم می بینم راست می گفت ما باید کار را کوتاه می کردیم و من آن انگشت ششم و اضافه را قطع نکرده بودم!
آن دو جایزه گرچه برای هر گروه شهرستانی غیر تئاتری می توانست یک دستاورد بزرگ و افتخار باشد و به هنگام برگشت آنها را با پلاکارها و پیام های تبریک در دانشگاه خودشان مواجه بکند اما هم خود ما و هم دانشگاهی که از آن به نمایندگی آمده بودیم می دانستیم که این همه ی توان ما نیست و یک جای کار ایراد دارد! ما باید فضای کارمان را عوض کنیم شاید دیگر جشنواره ی تئاتر دانشجویی به کار ما نمی آید و باید به دنبال عرصه های دیگری باشیم.
به شیراز برگشتیم برای کار زحمت بسیار کشیده بودیم و فقط یک اجرا در جشنواره نمی توانست جواب آن همه تلاش را بدهد پس قرار بر اجرای عمومی گذاشتیم. من می دانستم سالن بزرگ هفت صد نفره ی دستغیب جهاد دانشگاهی شیراز مناسب این کار نیست و ارتباط تماشاگر با کار را مخدوش می کند در ضمن این گونه تئاتر آنقدرها تماشاگر جذب نمی کند. پس باید به دنبال فضای گرم تر و نزدیک به کار باشیم تا کار بازیگران، حرکت ها و لحظه ها کشته نشوند!
رضا میرزایی، رها مهاجری، اردوان زینی سوق، اسدالله زارع و البته مرحوم فضل الله رفیعی از اعضای گروه بودند که کمک کردند تا با ساخت و نصب پانل ها و پایه های پروژکتور در پله های مجاور سالن غذاخوری جهاددانشگاهی در فضای باز یک تئاتر کوچک بسازیم به صورتی که تماشاگر روی پله ها بنشیند و به کار بازیگران در آن پایین نگاه کند. البته جای نشستن تماشاگران برای چنین کار طولانی خیلی راحت هم نبود اما طوفان مهردادیان، ماندانا مباشری و زهرا عباسپور در طول تمام حدود ده شب اجرای عمومی،تماشاگران را محکم سرجای خود می نشاندند. اجرا هر شب بعد از تاریکی هوا و تعطیلی غذاخوری شروع می شد و آن چند ردیف پله، صندلی های ۲۵ تا ۳۰ نفرتماشاگر کار ما در فضای باز جهاد دانشگاهی شیراز بودند.
اجرای عمومی به پایان رسید و پرونده ی "زن و مردی ..." هم بسته شد. دیگر نشنیدم که کسی آن را دوباره اجرا کرده باشد همین اواخر محمود می گفت آن را به صورت دیگری بازنویسی کرده اما آن اجرا شاید دیگر تکرار نشود چون آن آدم ها دیگر نیستند!
بهار سال ۱۳۷۳ فکری در سر داشتم، من همیشه به برگزار کنندگان جشنواره ها ی تئاتر می تاختم که جشنواره باید چنین باشد و چنان باشد، این کارها کهنه هستند، حرفی ندارند و ...مدیریت دوست دیرینه ام شهرام محمود سلطانی در واحد فرهنگی اداره ی فوق برنامه ی دانشگاه که نهادی در دانشگاه شیراز و کاملا جدا از جهاد دانشگاهی بود و سالن فجر دانشگاه که به تازگی کرگدن و نمایش دیگری به نام "نامزد ویولت" به کارگردانی شاهرخ رحمانی به زبان انگلیسی به روی صحنه رفته بودند و وقت آزادی که به خاطر تعلیق موقت از ادامه ی تحصیل داشتم همه چیز را آماده می کرد تا پدیده ای به نام "جشنواره ی بهار نمایش دانشجویی" شکل بگیرد. تئاتر در دانشگاه شیراز با وجود چهره های جدیدی مثل طوفان مهردادیان، کیوان کثیریان، بهرام سروری نژاد، کامبیز مینایی، اردوان زینی سوق، زهرا عباسپور و ... که حالا دیگر فقط بازیگری نمی کردند و سر سودای کارگردانی هم داشتند می توانست توسعه ی چشمگیری پیدا کند و ما باید سالن نوسازی شده و بسیار خوب "فجر" را به تسخیر تئاتر دربیاوریم وگرنه پر می شود از انواع سخنرانی ها و ...
با خودم شرط گذاشتم که کار نخواهم داد و فقط به عنوان برگزار کننده خواهم بود و همین طور هم شد!
در آن سال ها پرس و جوها و سوال های پدر و مادرم و بقیه ی اعضای خانواده شکل دیگری به خود گرفته بود و آنها تقریبا مطمئن شده بودند که ناصر با مدرک مهندسی از شیراز برنمی گردد. روایت ها و داستان های عجیب و غریب در موردم ساخته می شد و این ها همه به خصوص برای پدرم که آرزوها برایم داشت آزار دهند ه بود و من دیگر حتی به دیدن آنها هم نمی رفتم تنها خواهرم هم از آنها جدا شده و به دانشگاه شهید بهشتی در تهران رفته بود و البته خوب هم درس می خواند.
اما من موضوع را رها نکرده بودم، خیلی از بچه های آن لیست تعلیقی ها خودشان را از معلق بودن نجات داده بودند آن هم با رها کردن درس و دانشگاه! اما من نمی خواستم شکست بخورم پس به تلاشم ادامه می دادم؛ به دیدن آدم های مختلف می رفتم و نامه های گوناگون می نوشتم. وضعیت تعلیقی ها در کمیته های آموزشی مورد بررسی قرار می گرفت و کمیته ای هم برای موارد خاص در نظر گرفته بودند و من فقط دو ترم احتیاج داشتم تا به دریافت مدرک مهندسی مکانیک نایل آمده و به آغوش تئاتر بازگردم! آنهایی که یک ترم برای فارغ التحصیلی احتیاج داشتند مجوز گرفتند پس من هم می توانم ، می توانم !تصور این که به خانه برگردم و بگویم که نتیجه ی همه ی این سالها در این دستان خالی من است آزارم می داد پس نباید ناامید شد...
اطلاعیه ی فراخوان متن برای "اولین جشنواره ی بهار نمایش دانشجویی" بر تابلوهای اعلانات دانشکده ها چسبانده شد تا من حالا در قامت یک برگزار کننده ی جشنواره ی تئاتر در دانشگاه شیراز ظاهر شوم.
من در ۲۶ سالگی هنوز تسلیم نشده بودم.....
ادامه دارد...

۹ نظر:

Hassan گفت...

Salam naser jan, sale no mobarak

Mamnon az eydi ke be ma dadi. mikhastam baraye chandomin bar tagazakonam ke agar az in ejraha filmi darid dar youtube share konid.

sale khobi ro baraye to va khanevade-at arezo mikonam

ناشناس گفت...

مثل همیشه جذاب و خواندنی و دقیق.تصویری و جالبناک....خوب جزییاتش یادت مونده پسر.... راستشو بخوای گرچه سعی کردی حق مطلبو ادا کنی اما شاید در مورد خودت کمی ناچار به سکوت شدی...در اون جشنواره از این فاصله امروز که بهش نگاه می کنم و اجرای روی صحنه ی تو و نه اجرای کف انهم با اون توضیحاتت در مورد متن باید بگم که کارگردانیت خوب و عالی بود... ضمن اینکه هم طوفان مهردادیان و هم زری بعلاوه ی ماندانا بازیهاشون خوب و عالی بود..درواقع ما جایزه مون رو اون سال در بولتن و از نقدها گرفتیم

ناشناس گفت...

ناصر جان اگه یادت باشه اجرای عمومی نمایش یک شبش تماشاگر ویژه ای داشت که بخاطر عید اومده بود شیراز و رهگذری عبور کرده بود و پلاکادر اجرا رو دیده بود و اومده بود تو...یادته؟اگه گفتی کی یو می گم... و اما بعد.. نمایش ما یک ویژگی مهم داشت اونم اینکه سه عنصر اصلی متن و کارگردانی و بازیها شونه به شونه هم در سطح خوبی ایستاده بودن اما ماشین نشینها قابل سطح بندی بود و اول کارگردانی خوبی داشت و در مرحله بعد بازیها و متن با فاصله از این دو عنصر متوسط و بیشتر قصه بود...منتها ما تجربه نداشتیم اگه کارمون بجای قاب صحنه ای تو کف اجرا می شد یا اگه قبلن نور بدرد بخوری می بود که روش طراحی کنی که نداشتیم تصورشو بکن چقدر بیشتر حقش ادا می شد.ماشین نشینها با استفاده از اجرای کف و نور استاندارد و از قبل طراحی شده جلوه بیشتری پیدا کرد منتها من دو تا دلیل اصلی تر سراغ دارم یکی لج کردن کشن با تو و اون موضوع جر و بحث که سر نوع بازی زری هم بود و شخصیت عمه گمونم و نکته دوم خب دانشجوبان هنرهای زیبا و ما هرکدوم یه رشته غیر هنری از دانشگاه شیراز...

محمد رضا گفت...

ناصر خان جذاب و خوندنی بود

عباس گفت...

ناصر آقای عزیز

باز هم خسته نباشید. قصه گوی ماهری هستید و خوب همه را در خماری نگه میدارید. از شاخ به شاخ شدن با اصغر فرهادی ، بازیافت تحصیل ناتمام ، دلها و چشمهای منتظر پدر و مادر تا ادامه داستان.....شک ندارم همه خوانندگان به نحوی کار شما را آیینه ای از زندگی خود و فراز و نشیب های آن میبینند . بیصبرانه منتظر قسمتهای بعدی هستیم.

اردوان گفت...

سلام ناصرجان
خاطرات را زیبا تر از آنچه تصور میکردیم عنوان میکنی یا خاطرات آنچنان زیبا هستند که نوع بیانشان هم زیبایی خودشان را دارد و یا این نوستالوژیست که مارا دیوانه میکند.................درهر صورت دست مریزاد که آنچنان دست رو دلم گذاشتی که من هنوز نمیانم مهندسم یا تئاتری و یا کارمند یا هنردوست و یا بالاخره چیکاره؟!..........ولی بدان من بعد از تو هم در سنگر درس و هم تئاتر راهت را ادامه دادم

ناشناس گفت...

فرشيد ...
ناصر جان خاطرات را بسيار زيبا وموجز به رشته تحرير دراوردي وگذشته را به بهترين نحو تداعي كردي .با سپاس.

نیلوفر گفت...

ناصر آقای عزیز،

نوشته تان را خواندم و لذت بردم. خیلی برام جالب بود که شما و اصغر فرهادی با هم تقریبا هم دوره بودید. به خصوص حالا که جایزه برده. درضمن، عبارت "انگشت ششم هم بسیار جالب و قابل تامل بود. پایدار باشید.

علی گفت...

یعنی این داستان هایی که گفتی، مال قبل از وقتیه که من بیام شیراز! سال 73...
ولی چقدر جالبه و خوندنی! آدم راست راستی دلش میخواد تموم نشه. بخصوص تصویرسازی شرایط اجرا و اینکه هوا چه جوری بود و اینا چقدر احتمالا تو روحیه ی شما تاثیر داشته. منتظر بعدیش می مونم.