من و "حمید کاظم زاده" به سرعت پدیده ای را در جهاد دانشگاهی کشف کردیم كه او هم انگارمدت ها بود دنبال ما می گشت تا یک گروه درست و حسابی را تشکیل دهیم. یک روح نا آرام، بی قرار، منتقد، دشمن ابتذال و البته شاعر. او همانی بود كه ما می خواستیم و ما همانی بودیم كه او دنبالش می گشت. "محمود ناظری"كه اوایل در قامت یک جوان اهل شعر ظاهر شد به سرعت به داستان نویسی و بعد نمایشنامه نویسی روی آورد."تز" نام اولین نمایش کوتاهی بود از نوشته های او كه به کارگردانی من و بازیگری "حمید کاظم زاده"، "بهزاد دوران" ، "محسن آرضی"، " مرجان زحمتکشان"، " جبار محسن نژاد"و... به صحنه رفت؛ اين نمایش كه با اجرای خوب توانست با مخاطبینش در یکی از شبهای هنر سال ۱۳۶۸ ارتباط برقرار کند، روایت دانشجویی است كه نا امیدانه به دنبال سوژه مناسبی برای تز خود می گردد و در این راه به آدم ها و حوادث گوناگونی بر می خورد. "تز" به ما روحیه داد تا دست به کار های بزرگتر بزنیم.
جشنواره پنجم تئاتر دانشجویی کشور در راه بود و گروه ما مصمم شده بود به این جشنواره راه پيدا كند در واقع با حضور در جشنواره بود كه ما هویت پیدا می کردیم و می توانستیم در خود و در نگاه مسولین جهاد دانشگاهی این اطمینان را ایجاد کنیم كه یک گروه تئاتر کامل از میان دانشجویان قابل شکل گیری است. پس"محمود" دست به کار شد و نمایشنامه ی "قربانی" را نوشت كه روایت مرد عاشق فقیری را در محله ای كه چاهی هم در قسمتی از آن وجود داشت بازگو می کرد؛ بچه های محله ناگهان با سر و صدا و هیاهو از افتادن "زهرا کوچولو" به داخل چاه خبر می دهند و ضجه و زاری مادر و زنان دیگر و شور و مشورت مردهای محله برای نجات "زهرا" شروع می شود كه در این میان مرد عاشق تنگدست قصه با دوچرخه اش از راه رسیده و وارد معرکه می شود و در حالی كه کسی جرات رفتن به داخل چاه را نداشت بی درنگ برای بیرون آوردن دخترک خود را به داخل چاه انداخته و دیگر به هیچ صدایی جواب نمی دهد تا اينكه "زهرا"یی كه همه درون چاه به دنبالش می گشتند از گوشه ی دیگر صحنه وارد می شود اما مرد به چاه پریده دیگر هرگز بیرون نمی آید. "حسین مثقالی"، "حمید کاظم زاده"، شعله نیکروش"، "مرجان زحمتکشان"، "هاشم رهنما"، "فرزین پور محبی"، "محسن دهقان"،" جبار محسن نژاد"، "اصغر مرادی"و ... در این نمايش بازی کردند. بعد از حدود دو ماه تمرین فشرده، نمايش براي بازبینی توسط گروه داوری جشنواره آماده شد. " داریوش ارجمند" و "داوود کیانیان " به عنوان داوران بازبینی به سالن "دستغیب" جهاد دانشگاهی آمدند تا ببینند كه آیا "قربانی" ما شایستگی حضور در جشنواره را دارد یا خیر. بازبینی انجام شد و کار ما در بین ۶ اثر نمایشی قرار گرفت كه از تمام دانشگاه های هنری و غیر هنری سراسر کشور برای حضور در جشنواره پنجم تئاتر دانشجویی انتخاب شده بودند. ما از این موفقیت در پوست خود نمی گنجیدیم روزی كه قرار بود به مشهد كه محل برگزاری جشنواره آن سال بود برویم با کودکان بازیگر و مادرهایشان ۱۹ نفر بوديم همه ی کارها را هم باید خودمان انجام می دادیم حتی پیدا کردن اتوبوس دربست و چانه زدن با راننده بر سر قیمت کرایه در ترمینال مسافربری شیراز. بالاخره اتوبوس ما به حرکت در آمد و به مشهد رسید و کار اجرا شد؛ جشنواره مسابقه ای نبود و در پایان اجرا "حمید سمندریان" به پشت صحنه آمد تا همه ی ما را تشویق کند اما در جلسه ی نقد و بررسی، عموم دانشجویان هنرهای زیبای دانشگاه تهران کار را به شدت کوبیده و بنده را به عنوان کارگردان "له و لورده" کردند آنها هم چنين معتقد بودند مقصراصلی داورانی هستند كه این کار را برای جشنواره برگزیده اند. انتخابی كه داوران کردند گرچه به مذاق منتقدین جشنواره خوش نیامده بود اما تغییر شگرفی در دیدگاه مسؤلین جهاد دانشگاهی شیراز نسبت به توانایی خود دانشجویان در مقام کارگردان در کار تئاتر ایجاد کرد. البته این اولین بارم نبود كه کوبیده می شدم دفعه اول وقتی بود كه کلاس اول دبیرستان (۱۳۶۲) مرتکب کارگردانی شدم و نتیجه ی آن مخلوطی از "فاجعه" و "خیر " بود فاجعه از آن جهت كه نمایشنامه ی "اصیل آباد" نوشته ی "رضا رهگذر" را با اجرایی آشفته و ضعیف در روی صحنه ذبحش نمودم و "خیر" از آن رو كه باعث شدم متولیان امور فرهنگ و ارشاد قزوین به تمام مدارس هشدار دهند كه از این پس جهت رفاه حال مردم هر گونه اجرای عمومی تئاتر باید از قبل توسط کارشناسان بازبینی شود. خدا خیرشان بدهد!
وسوسه ی کارگردانی از روز اولی كه علاقمند به این هنر شدم در من وجود داشت همان روزي كه پسر خاله ام "مهدی" در سال ۱۳۶۰ در پادگان مراغه فقط خلاصه ی داستان نمایش "سوسنگرد" را كه در قزوین بازی کرده بود برايم تعريف كرد انگيزه و اعتماد به نفسی در خود يافتم كه من هم مي توانم بنابراين به سرعت با جمع كردن چند نفر از هم مدرسه ای های دوران راهنمایی از جمله "شاهین باباپور" نمایشی راديویی در مورد ستم های اشغال گران به مردم سوسنگرد با اقتباس از نمايشى كه مهدی برايم گفته بود ساختیم و روی نوار با دستگاه ضبط صوت ضبطش کردیم. خواهرم"ستاره" نیز نقشی در آن نمایش کودکانه داشت.
امان از دست پادگان مراغه و قزوین! برگردیم به مشهد. اتوبوس ما بعد از پایان جشنواره از مشهد به طرف شیراز به راه افتاد درآن مسير طولانی و در عبوراز کویرهای مرکزی ایران ذهن و فکر مسافران در سراب های دوردست به هزار سو کشانده و نقشه های زیادی هم در سر من پرورده مي شد. مي توانستم سوال های بسیاری كه در ذهن آنها مطرح بود را حدس بزنم از جمله اینکه چرا "ناصر" در جلسه ی نقد و بررسی خیلی زود تسلیم منتقدان شد؟ اما شاید آنها نمی دانستند كه من چاره ای جز این نداشتم چون دفاع فنی از یک اثر نمایشی نیاز به دانش کافی دارد كه من در آن روز احساس می کردم حریف آن دانشجویان تند و تیز رشته ی تئاتر كه سرشار از مفاهیم و اصطلاحات تئاتری بودند نیستم پس بهترین انتخاب تسلیم شدن بود. اما من در بازگشت اين را می دانستم كه مصمم هستم تا در مورد تئاتر آن قدر مطالعه کنم تا در جشنواره های آینده از قوت کار ارایه شده از طرف دانشگاه شیراز انگشت به دهان بمانند این دانشجویان رشته ی تئاتر!
کویر به سرعت از مقابل دیدگان مسافرین ساکت اتوبوس رد می شد و "فرزین پور محبی"، "حسین مثقالی" و "حمید کاظم زاده" را بی تاب رسیدن به شیراز می کرد تا کار جدیدی را این بار با کارگردانی خودشان شروع کنند.
به شیراز برگشتیم و اجرای عمومی "قربانی" به مدت ۱۰ شب در سالن "دستغیب" جهاد دانشگاهی شروع شد استقبال از اجرا آن چنان زیاد نبود و واقعه ی ناگوار زلزله ی "رودبار" در روز های پایانی اجرا كه ایران ما را تکان داد هم بر اجرای اين نمايش بي تاثير نبود و چشمان همه و به خصوص دوست و همراه دانشگاهی ام "علی نقی قربانی" را كه از دبیرستان "پاسداران" قزوین با هم به شیراز برای تحصیلات آمده بودیم گریان کرد او كه در اجرای کار ما را همراهی می کرد به زادگاهش رفت تا ببیند چه كسی زنده است و چه كسی ...
پاییز سال ۱۳۶۹ فرا رسید و اولین جشنواره ی "قطعات نمایشی" در جهاد دانشگاهی دانشگاه شیراز کلید خورد. "جواد رعیتی" از کارمندان پر تلاش جهاد دانشگاهی كه دانشجوی دانشکده ی مهندسی هم بود و البته توفیق آن چنانی هم در دانشکده نداشت!! در برگزاری جشنواره سنگ تمام گذاشت او به همراه "ایرج شهریوری" برای برگزاری جشنواره ستادی تشکیل دادند و در هر روز برگزاری جشنواره كه حدود یک هفته به طول انجامید خبر نامه ی با مزه ای را هم منتشر می کردند. من در این جشنواره نمایش کوتاه "خلاء" نوشته نویسنده ی نامدار فرانسوی"اوژن یونسکو" را با بازی "حمید کاظم زاده"، "محسن آرضی" و "لیلا بیاتی" کارگردانی کردم. در روز اجرای کار "جواد رعیتی" مطلبی نوشت با این مضمون: "امروز نوبت دیدن اجرای غول قطعات نمایشی است"!!
"خلاء" اولین تجربه ی اجرای کاراز نویسنده ی غیر ایرانی در دانشگاه شیراز در آن دوران بود. استاد دانشگاهی كه عاشق نمایش دادن مدارک تحصیلی اش است و از در و دیوار خانه اش آنها را آویزان کرده ناگهان به او اعلام می کنند در مدرک دیپلم دبیرستان او اشکالی وجود دارد و لازم است برای پر کردن این "خلاء" بعضی از امتحانات را دوباره بدهد استاد عالی رتبه تن به این کار می هد و نتیجه کسب نمرات افتضاح است! شروع نمایش از جایی است كه او فکر می کند تمام جهان قصد توطئه بر علیه او را داشته اند و در پایان او همه ی آن مدارک را نابود می کند.
"بهزاد دوران" نقد جالبی در جشنواره بر"خلاء" نوشت با عنوان "خلاء در خلاء" كه اشاره به کمبود نشانه ها و گزاره های لازم در کارهای عبث نما، در اجرای این کار داشت. همین نقد دقیق شاید نقطه ی آغازی بود بر احساس نیاز همه ی ما به مطالعه ی منابع، جهت درک مفاهیم و سبک های مختلف. نتیجه ی اين نقد به راه افتادن موج کتاب خوانی با موضوع تئاتر بود؛ ما خیلی از کتابهای در دسترس را خواندیم تا با نمایش نامه ها و نمایش نامه نویس های بزرگ جهان و روش کار آنها آشنا شويم.
"حسین مثقالی" در اين جشنواره نمایش "میهمان" را با همکاری "فروزنده سپهر" و"شعله نیک روش" به صحنه آورده بود كه در نوع خود کار مهمی بود. این گروه بر خلاف موج کارهای عبث نما، فانتزی و غیرواقع گرا، کاری با سبک کاملا وفادار به اصول واقع گرایانه ارايه داد و یاد آور شد كه دیدن یک نمایش واقع گرا هنوز لذت بخش است. این نمایش نوشته و کار مشترک این گروه خوش فکر بود.
اما "فرزین پورمحبی" نامش را در شیراز با نمایش"نامزد ویولت" نوشته ی یک نویسنده ی فرانسوی پیوند زد او نشان داد كه در جذب مخاطب موفق تر از هر کس دیگری است من به یاد ندارم در آن زمان از کاری تا این اندازه استقبال شده باشد او در هر شب اجرای عمومی این کار در سال ۱۳۶۹بیش از ۷۰۰ نفر را به سالن "دستغیب" جهاد دانشگاهی می کشاند كه هنوز هم یک رکورد است. اجرای عمومی "نامزد ویولت" هم زمان بود با اجرای عمومی "خلاء" در یک سالن و پشت سر هم كه به نوعی دانشگاه را با دو اجرای عمومی به کانون قابل توجه تئاتر در شهر شيراز تبدیل کرد. "بهزاد دوران" در اجرای عمومی "خلاء" بازی کرد تا شاید بر گزاره های عبث نمای کار كه نگران فقدانشان در نقد نوشته شده اش هم بود، بیفزاید.
در اين سا ل ها علاقمندی دیگری را هم با جدیت دنبال می کردم و آن پرداختن به ورزش هندبال بود به همین دلیل با حضور در تيم دانشگاه در مسابقات مختلفی شرکت می کردم ما فيلم" دانتون" اثر "آندره وايدا" را بارها در دانشگاه می دیدیم و دیالوگی را همواره برای هم تکرار می کردیم. "ضربه را وارد کن" بهزاد و حمید كه گاهی برای دیدن مسابقات من به یکی از سالن های ورزشی شیراز می آمدند در میان غریو تماشاگران كه اغلب، تیم های شیرازی را در مقابل تیم دانشگاه تشویق می کردند فریاد می زدند "ناصر ضربه را وارد کن"! من شاید با زدن گل هایی چند در هندبال ضربه را وارد کرده بودم اما هنوز تئاتر دانشجویی شیراز منتظر ضربه ی اساسی من بود! ادامه دارد...
۱۳۸۸ آبان ۲۸, پنجشنبه
۱۳۸۸ آبان ۱۷, یکشنبه
از میز پینگ پنگ تا حیاط عباس آقا! (قسمت اول) - پسر سر به زیر!
این دکتر "بهزاد دوران" بود كه مرا به راه اندازی وبلاگ وادار کرد! "بهزاد" دوست مهمی است و فکر کردم باید در مورد او و بعضی دیگر از دوستانم بنویسم. سوال این بود كه از کجا باید شروع کنم؟ همین طور كه گذشته را ورق می زدم به یاد شیراز و دانشگاه شیراز و دوران دانشجویی ام افتادم، می گویند دوران دانشجویی آخرین دوره ی بی تعهدی هر آدم تحصیل کرده ایست، از درستی یا نا درستی جمله ی قصار اخیر كه بگذریم ما در دانشگاه شیراز در طی سال های طولانی تحصیلات به معنی واقعی کلمه در تئاتر غرق شده بودیم بی هیچ چشم داشت مالی پشت سر هم نمایشی را با زحمت و مشقت و بدون امکانات و به قیمت عقب افتادن از برنامه ی تحصیلی آماده می کردیم تا تنها دستمزدمان سرمستی از تشویق تماشاگرانمان باشد كه با علاقمندی و منتقدانه کارهای ما را دنبال می کردند و به ما انگیزه و نیرو برای ارایه ی کارهای بهتر و قوی تر می دادند.
"بهزاد" خیلی راحت تر از من مدرک مهندسیاش را در رشتهٔ مهندسی شیمی گرفت. من در دانشکده ی مهندسی دانشگاه شیراز این اصل عملی را ثابت کردم كه می توان در همان دوره ی دانشجویی به بازنشستگی هم رسيد! این اصل اصیل را با گرفتن مهندسی مکانیک در دوره ی زمانی كه برای گرفتن مدرک فوق تخصص مغز و اعصاب لازم است به منصه ی ظهور گذاشتم چرا كه به نظرم آدم یا نباید کاری را انجام دهد یا اگر انجام می دهد باید "دقیق و عمیق" آن را به سامان برساند! "بهزاد" اما پس از اینکه مهندس شیمی شد و جواب سوالهای ازلی و ابدی انسان را نیافت در جامعه شناسی دکترا گرفت و البته هنوز هم در پئ پاسخ به این سوال است که آمدنم بهر چه بود؟
زمانى كه متوجه شدم از تئاتر خوشم می آید روزی بود در سال های آغاز جنگ، وقتی كه پسر خاله ام "مهدی" از قزوین برای دیدن ما به پادگان مراغه آمده بود و خاطراتش را با لذت فراوان در مورد اجرای یک نمایش در شهر قزوین برايم مى گفت. او به همراه "علی میلانی"، پسر دایی مادرم كه سراپای وجودش تئاتر بود و هنوز هم هست در نمایشی به نام "سوسنگرد" بازی کرده بودند "مهدی" در آن زمان جوانکی بود و از شور و شوق خود برای من كه تازه به دوران راهنمایی در تحصیلات طولانی ام رسیده بودم حرف می زد. در خیالم فکر می کردم كه اگر روزی من هم بتوانم در روی صحنه تئاتر بازی کنم چه خواهد شد؟ سال ۱۳۶۰ در سالگرد پیروزی انقلاب اولین باری بود كه به روی صحنه رفتم صحنه ای كه با کنار هم قرار دادن چند میز پینگ پنگ در مدرسه ی راهنمایی پادگان مراغه آماده و دکور قشنگی هم برایش ساخته بودیم. میز های پینگ پنگ، قدیم ها اینقدر نازک و ظریف نبودند و با آن پایه های چوبی قطوری كه داشتند می شد از آنها به عنوان ابزاری برای کارهای فرهنگی هم استفاده کرد! روز اول كه معلم تاریخ ما آقای "ملک پور" گفت می خواهد تئاتر درست کند من هم پریدم جلو و در ابتدا فقط نقش نگهبان تفنگ به دست کاخ صدام نصیبم شد اما بعد از چند جلسه تمرین به جای حاکم کاخ بر تخت نشستم و داستان این طور تمام می شد كه کاخ صدام با یورش رزمندگان فرو می ریخت! "عباس حسن زاده" همکلاسی ام كه سر شاگرد اولی هم رقابت داشتیم از تخت پايین آمد و تفنگ مرا در دست گرفت. معلم تاریخ ما در مورد سرنوشت کاخ درست پیش بینی کرده بود اما ظاهرا در مورد رنگ مو و چشم تسخیر کنندگان کاخ نه! بعد از پایان اجرای نمایش با همان لباس خیالی صدام (شنل قرمز و ...) جایزه ی شاگرد ممتاز ثلث اول را هم از دست حضرات مدرسه گرفتم اما بعدها فهمیدم كه یا تئاتر یا شاگرد ممتاز! گروه دانش آموزی ما در هر سه سال دوره ی راهنمایی نمايشى در دست اجرا داشت و البته هر سال کارهایمان بهتر هم می شد. من و برادران "شاهین و شهرام باباپور" در پادگان مراغه از دوستان نزدیک هم بودیم در یک مدرسه با هم درس می خواندیم و فوتبال عشق مشترک ما بود؛ آن ها در آن زمان تماشاگر کارهای تئاتر ما بودند اما امروز نام های آشنایی در سریال های تلویزیون هستند هر وقت اسم آنها را به عنوان تهیه کننده یا کارگردان در یک کار خوب می بینم کلی کیف می کنم.
پدرم ارتشى بود و ما را به شهر های زیادی به دنبال خود مى کشید به همین دلیل از پادگان مراغه به شهر قزوین كه به روستای اجدادی ام "فارسجین" نزدیک بود نقل مکان کردیم زمانی كه من وارد دوره ی دبیرستان در رشته ی ریاضی و فیزیک می شدم با ثبت نام دردبیرستان پاسداران دوره ی دیگری از زندگی تئاتری ام آغاز شد. خیلی زود با گروه تئاتری كه آقایان "فرخ منش" و "میر فخرایی" در اداره ی فرهنگ و ارشاد قزوین تشکیل دادند آشنا شدم و نتیجه ی آن، بازی در نمایش های "ایستگاه برزخ" نوشته ی "حسین نوری"، "مظلوم پنجم"نوشته ی "رضا صابری" و "معمای ماهیار معمار" نوشته ی "رضا قاسمی" در سال های ۱۳۶۳ تا ۱۳۶۶ بود این کارها در سالن هاى هلال احمر و یکی از دبیرستان های قدیمی قزوین اجرای عمومی داشتند. نقش هایی كه به من می دادند از نقش بی کلام کوتاه در "ایستگاه برزخ" به نقش به نسبت طولانی در " معمای ماهیار معمار" رسید. ستاره ی بازیگری آن سال های قزوین جوانی بود به نام "رضا قدیانی" که هنوز هم کار تئاتر را دنبال می کند. در همین سال ها گاهی هم در دبیرستان به مناسبت های مختلف مرتکب کارگردانی می شدم كه به همراه دوست و هم کلاسی بسیار با استعدادم "محمد رضا حسینی قانع" تلاش مى كرديم با اجراى نمايش هاى كوتاه طنز خنده بر لبهاى هم مدرسه اى هايمان بنشانيم در سال هایی كه همه جا بوی خون ، جنگ و شهادت می داد و دوستانی كه روزی سر کلاس با هم شلوغ کاری و شوخی می کردیم و روزی دیگر در مراسم تشیع جنازه اشان غمگنانه شرکت می کردیم،" مصطفی ارداقیان" یکی از این جوانان دوست داشتنی بود كه خیلی زود از پیش ما رفت، هنوز هم وقتی به خانه ی پدری ام در قزوین می روم سری هم به دبیرستان پاسداران مى زنم جایی كه عکس های دوستانم در آنجا نصب شده و جلوی نام هایشان کلمه ی شهید نوشته شده در حالى كه هنوز به ما لبخند می زنند. نمایش "مظلوم پنجم" یادآور سلحشوری های محله ی ذوالفقاری آبادان بود كه با دست خالی می جنگیدند تا شهرشان را حفظ کنند. هرگز گریه های مادران در شب های اجرای این نمایش از ذهنم پاک نشده است چیز غریبی است این تئاتر! اما مهم ترین واقعه ی تئاتری آن سال ها برای من دیدن نمایش" پرواز بر فراز آشیانه ی فاخته" به کارگردانی " پری صابری" در سالن اصلی تئاتر شهر تهران بود كه برای اولین بار به قدرت جادویی دیدن یک تئاتر قوی پی بردم كه چطور می تواند سال ها در ذهن آدمی نقش و اثر از خود به جای بگذارد.
یکی از بزرگترین لطف هایی كه پدرنظامی ام در حق من کرد باز داشتن من از کار تئاتر در سال آخر دبیرستان بود، سال کنکور. سال ورود به دانشگاه یا اعزام به سربازی در بحبوحه ی جنگ! و من در میان بهت همگان از سد کنکور با رتبه ی خوب گذشتم و پایم به بخش مکانیک دانشکده ی مهندسی دانشگاه شیراز باز شد. قبول شدن در دانشگاه برای من بیشتر از آن جهت خوشایند بود كه فارغ از هر گونه تعهد و نگرانی و فشار خانواده به تئاتر بپردازم. به سرعت در کلاس هاى تئاتر جهاد دانشگاهی ثبت نام کردم و روز اول کلاس وقتی از تاکسی در خیابان کریمخان زند پیاده شدم تا خود کلاس دویدم تا لحظه ای را از دست نداده باشم و آن روز تمرین نمایش "آخرین دور" را كه با سبک فاصله گذاری نوشته و اجرا شد، آغاز کرديم. این نمایش به مدت ۱۰ شب در تالار آل احمد دانشکده ی ادبیات به نویسندگی و کارگردانی چهره ی شاخص تئاتر شیراز "علی نقی رزاقی" اجرای عمومی شد. عمده ی بازیگران نقش های بلند از غیر دانشجویان بودند و من نقش یک دکتر را كه کوتاهترین نقش هم بود بازی کردم. "علی نقی رزاقی" کسی است كه باید از او به عنوان فراهم کننده ی امکان حضور خانم ها در فعالیت های تئاتر دانشجویی در دانشگاه شیراز نام برده شود. "حافظ خلوت نشین پر هیاهو" در جشنواره ی تئاتر فجر همان سال در تهران شرکت کرد و پس از اجرای جشنواره به مدت ۱۵ شب اجرای عمومی در تالار وحدت تهران داشت البته قبل از آن هم حدود سه هفته در دی ماه همان سال در شیراز اجرای عمومی داشتیم كه اجرای عمومی شیراز با اقبال بسیار بیشتری نسبت به اجرای تهران مواجه شد. در روز های تمرین و اجرای نمایش "آخرین دور" در سال ۱۳۶۶ پسر سر به زیر و گوش به فرمانی به نظر می رسیدم اطرافیان تصور می کردند من یک دانشجوی اهل درس هستم كه علاقه ی جانبی ام تئاتر است و وقتی به خوابگاه بر می گردم حسابی درس می خوانم تا حریف سختی های زبانزد دانشکده ی مهندسی بشوم! اما "علی سلیمانی"، "مهدی تارخ"، "آزاده و آرزو سیفی" و "دیدار و دنا رزاقی" شاید فکر نمی کردند كه این جوانک اینقدر ها هم كه نشان می دهد آرام و قرار ندارد البته گروهی از این بازیگران به همراه "حمید کاظم زاده"،" شهرام سلطانی"، "رضا نور محمدی"، "غلامرضا و غلامحسین رهبر" و "گشتی زاده" در نمایش "حافظ خلوت نشین پر هیاهو" در سال ۱۳۶۷به تدریج متوجه شده بودند كه لازم است برای عاقبت به خیری گروه تئاتر دانشجویی شیراز از نقشه های من در آینده دست به دعا بردارند. من آرام آرام داشتم خودم را پیدا می کردم.
تا اینجای کار اتفاقی نیفتاده بود كه بتواند مرا راضی کند؛ بازی در دو نمایش كه در کل درخشندگی آن چنانی هم نداشتند. "حمید کاظم زاده" خیلی زود یار غار من شد و با هم شروع کردیم به ایجاد یک گروه كه آرزوی کار دانشجویی با ویژگی های خودش را در سر داشت، تئاتری با شکستن قالب های همیشگی و کهنه و در انداختن حرف های نو. بستر این نیاز در برنامه ای ابتکاری با نام "شب هنر دانشجویی" در جهاد دانشگاهی فراهم آمد. "جواد رعیتی"، " پور علی"، "مقصودی"، "برادران همافر" و "مهندس شورانگیز" گروهی بودند كه جهاد دانشگاهی را مدیریت می کردند. در آن زمان كه دیدن ساز قباحت داشت و حتی داشتن ویدیو ممنوع بود این برنامه همیشه با اقبال بی شمار دانشجویان مواجه می شد شب های هنر شامل شعر، موسیقی، نمایش کوتاه و فیلم بود و قسمت نمایش آن جایی بود كه ما دنبالش می گشتیم. "قطعه نمایشی" پدیده ای است كه در اثر برگزاری همین شب های هنر بوجود آمد و بعدها تبدیل به "جشنواره قطعات نمایشی" شد.ادامه دارد....
"بهزاد" خیلی راحت تر از من مدرک مهندسیاش را در رشتهٔ مهندسی شیمی گرفت. من در دانشکده ی مهندسی دانشگاه شیراز این اصل عملی را ثابت کردم كه می توان در همان دوره ی دانشجویی به بازنشستگی هم رسيد! این اصل اصیل را با گرفتن مهندسی مکانیک در دوره ی زمانی كه برای گرفتن مدرک فوق تخصص مغز و اعصاب لازم است به منصه ی ظهور گذاشتم چرا كه به نظرم آدم یا نباید کاری را انجام دهد یا اگر انجام می دهد باید "دقیق و عمیق" آن را به سامان برساند! "بهزاد" اما پس از اینکه مهندس شیمی شد و جواب سوالهای ازلی و ابدی انسان را نیافت در جامعه شناسی دکترا گرفت و البته هنوز هم در پئ پاسخ به این سوال است که آمدنم بهر چه بود؟
زمانى كه متوجه شدم از تئاتر خوشم می آید روزی بود در سال های آغاز جنگ، وقتی كه پسر خاله ام "مهدی" از قزوین برای دیدن ما به پادگان مراغه آمده بود و خاطراتش را با لذت فراوان در مورد اجرای یک نمایش در شهر قزوین برايم مى گفت. او به همراه "علی میلانی"، پسر دایی مادرم كه سراپای وجودش تئاتر بود و هنوز هم هست در نمایشی به نام "سوسنگرد" بازی کرده بودند "مهدی" در آن زمان جوانکی بود و از شور و شوق خود برای من كه تازه به دوران راهنمایی در تحصیلات طولانی ام رسیده بودم حرف می زد. در خیالم فکر می کردم كه اگر روزی من هم بتوانم در روی صحنه تئاتر بازی کنم چه خواهد شد؟ سال ۱۳۶۰ در سالگرد پیروزی انقلاب اولین باری بود كه به روی صحنه رفتم صحنه ای كه با کنار هم قرار دادن چند میز پینگ پنگ در مدرسه ی راهنمایی پادگان مراغه آماده و دکور قشنگی هم برایش ساخته بودیم. میز های پینگ پنگ، قدیم ها اینقدر نازک و ظریف نبودند و با آن پایه های چوبی قطوری كه داشتند می شد از آنها به عنوان ابزاری برای کارهای فرهنگی هم استفاده کرد! روز اول كه معلم تاریخ ما آقای "ملک پور" گفت می خواهد تئاتر درست کند من هم پریدم جلو و در ابتدا فقط نقش نگهبان تفنگ به دست کاخ صدام نصیبم شد اما بعد از چند جلسه تمرین به جای حاکم کاخ بر تخت نشستم و داستان این طور تمام می شد كه کاخ صدام با یورش رزمندگان فرو می ریخت! "عباس حسن زاده" همکلاسی ام كه سر شاگرد اولی هم رقابت داشتیم از تخت پايین آمد و تفنگ مرا در دست گرفت. معلم تاریخ ما در مورد سرنوشت کاخ درست پیش بینی کرده بود اما ظاهرا در مورد رنگ مو و چشم تسخیر کنندگان کاخ نه! بعد از پایان اجرای نمایش با همان لباس خیالی صدام (شنل قرمز و ...) جایزه ی شاگرد ممتاز ثلث اول را هم از دست حضرات مدرسه گرفتم اما بعدها فهمیدم كه یا تئاتر یا شاگرد ممتاز! گروه دانش آموزی ما در هر سه سال دوره ی راهنمایی نمايشى در دست اجرا داشت و البته هر سال کارهایمان بهتر هم می شد. من و برادران "شاهین و شهرام باباپور" در پادگان مراغه از دوستان نزدیک هم بودیم در یک مدرسه با هم درس می خواندیم و فوتبال عشق مشترک ما بود؛ آن ها در آن زمان تماشاگر کارهای تئاتر ما بودند اما امروز نام های آشنایی در سریال های تلویزیون هستند هر وقت اسم آنها را به عنوان تهیه کننده یا کارگردان در یک کار خوب می بینم کلی کیف می کنم.
پدرم ارتشى بود و ما را به شهر های زیادی به دنبال خود مى کشید به همین دلیل از پادگان مراغه به شهر قزوین كه به روستای اجدادی ام "فارسجین" نزدیک بود نقل مکان کردیم زمانی كه من وارد دوره ی دبیرستان در رشته ی ریاضی و فیزیک می شدم با ثبت نام دردبیرستان پاسداران دوره ی دیگری از زندگی تئاتری ام آغاز شد. خیلی زود با گروه تئاتری كه آقایان "فرخ منش" و "میر فخرایی" در اداره ی فرهنگ و ارشاد قزوین تشکیل دادند آشنا شدم و نتیجه ی آن، بازی در نمایش های "ایستگاه برزخ" نوشته ی "حسین نوری"، "مظلوم پنجم"نوشته ی "رضا صابری" و "معمای ماهیار معمار" نوشته ی "رضا قاسمی" در سال های ۱۳۶۳ تا ۱۳۶۶ بود این کارها در سالن هاى هلال احمر و یکی از دبیرستان های قدیمی قزوین اجرای عمومی داشتند. نقش هایی كه به من می دادند از نقش بی کلام کوتاه در "ایستگاه برزخ" به نقش به نسبت طولانی در " معمای ماهیار معمار" رسید. ستاره ی بازیگری آن سال های قزوین جوانی بود به نام "رضا قدیانی" که هنوز هم کار تئاتر را دنبال می کند. در همین سال ها گاهی هم در دبیرستان به مناسبت های مختلف مرتکب کارگردانی می شدم كه به همراه دوست و هم کلاسی بسیار با استعدادم "محمد رضا حسینی قانع" تلاش مى كرديم با اجراى نمايش هاى كوتاه طنز خنده بر لبهاى هم مدرسه اى هايمان بنشانيم در سال هایی كه همه جا بوی خون ، جنگ و شهادت می داد و دوستانی كه روزی سر کلاس با هم شلوغ کاری و شوخی می کردیم و روزی دیگر در مراسم تشیع جنازه اشان غمگنانه شرکت می کردیم،" مصطفی ارداقیان" یکی از این جوانان دوست داشتنی بود كه خیلی زود از پیش ما رفت، هنوز هم وقتی به خانه ی پدری ام در قزوین می روم سری هم به دبیرستان پاسداران مى زنم جایی كه عکس های دوستانم در آنجا نصب شده و جلوی نام هایشان کلمه ی شهید نوشته شده در حالى كه هنوز به ما لبخند می زنند. نمایش "مظلوم پنجم" یادآور سلحشوری های محله ی ذوالفقاری آبادان بود كه با دست خالی می جنگیدند تا شهرشان را حفظ کنند. هرگز گریه های مادران در شب های اجرای این نمایش از ذهنم پاک نشده است چیز غریبی است این تئاتر! اما مهم ترین واقعه ی تئاتری آن سال ها برای من دیدن نمایش" پرواز بر فراز آشیانه ی فاخته" به کارگردانی " پری صابری" در سالن اصلی تئاتر شهر تهران بود كه برای اولین بار به قدرت جادویی دیدن یک تئاتر قوی پی بردم كه چطور می تواند سال ها در ذهن آدمی نقش و اثر از خود به جای بگذارد.
یکی از بزرگترین لطف هایی كه پدرنظامی ام در حق من کرد باز داشتن من از کار تئاتر در سال آخر دبیرستان بود، سال کنکور. سال ورود به دانشگاه یا اعزام به سربازی در بحبوحه ی جنگ! و من در میان بهت همگان از سد کنکور با رتبه ی خوب گذشتم و پایم به بخش مکانیک دانشکده ی مهندسی دانشگاه شیراز باز شد. قبول شدن در دانشگاه برای من بیشتر از آن جهت خوشایند بود كه فارغ از هر گونه تعهد و نگرانی و فشار خانواده به تئاتر بپردازم. به سرعت در کلاس هاى تئاتر جهاد دانشگاهی ثبت نام کردم و روز اول کلاس وقتی از تاکسی در خیابان کریمخان زند پیاده شدم تا خود کلاس دویدم تا لحظه ای را از دست نداده باشم و آن روز تمرین نمایش "آخرین دور" را كه با سبک فاصله گذاری نوشته و اجرا شد، آغاز کرديم. این نمایش به مدت ۱۰ شب در تالار آل احمد دانشکده ی ادبیات به نویسندگی و کارگردانی چهره ی شاخص تئاتر شیراز "علی نقی رزاقی" اجرای عمومی شد. عمده ی بازیگران نقش های بلند از غیر دانشجویان بودند و من نقش یک دکتر را كه کوتاهترین نقش هم بود بازی کردم. "علی نقی رزاقی" کسی است كه باید از او به عنوان فراهم کننده ی امکان حضور خانم ها در فعالیت های تئاتر دانشجویی در دانشگاه شیراز نام برده شود. "حافظ خلوت نشین پر هیاهو" در جشنواره ی تئاتر فجر همان سال در تهران شرکت کرد و پس از اجرای جشنواره به مدت ۱۵ شب اجرای عمومی در تالار وحدت تهران داشت البته قبل از آن هم حدود سه هفته در دی ماه همان سال در شیراز اجرای عمومی داشتیم كه اجرای عمومی شیراز با اقبال بسیار بیشتری نسبت به اجرای تهران مواجه شد. در روز های تمرین و اجرای نمایش "آخرین دور" در سال ۱۳۶۶ پسر سر به زیر و گوش به فرمانی به نظر می رسیدم اطرافیان تصور می کردند من یک دانشجوی اهل درس هستم كه علاقه ی جانبی ام تئاتر است و وقتی به خوابگاه بر می گردم حسابی درس می خوانم تا حریف سختی های زبانزد دانشکده ی مهندسی بشوم! اما "علی سلیمانی"، "مهدی تارخ"، "آزاده و آرزو سیفی" و "دیدار و دنا رزاقی" شاید فکر نمی کردند كه این جوانک اینقدر ها هم كه نشان می دهد آرام و قرار ندارد البته گروهی از این بازیگران به همراه "حمید کاظم زاده"،" شهرام سلطانی"، "رضا نور محمدی"، "غلامرضا و غلامحسین رهبر" و "گشتی زاده" در نمایش "حافظ خلوت نشین پر هیاهو" در سال ۱۳۶۷به تدریج متوجه شده بودند كه لازم است برای عاقبت به خیری گروه تئاتر دانشجویی شیراز از نقشه های من در آینده دست به دعا بردارند. من آرام آرام داشتم خودم را پیدا می کردم.
تا اینجای کار اتفاقی نیفتاده بود كه بتواند مرا راضی کند؛ بازی در دو نمایش كه در کل درخشندگی آن چنانی هم نداشتند. "حمید کاظم زاده" خیلی زود یار غار من شد و با هم شروع کردیم به ایجاد یک گروه كه آرزوی کار دانشجویی با ویژگی های خودش را در سر داشت، تئاتری با شکستن قالب های همیشگی و کهنه و در انداختن حرف های نو. بستر این نیاز در برنامه ای ابتکاری با نام "شب هنر دانشجویی" در جهاد دانشگاهی فراهم آمد. "جواد رعیتی"، " پور علی"، "مقصودی"، "برادران همافر" و "مهندس شورانگیز" گروهی بودند كه جهاد دانشگاهی را مدیریت می کردند. در آن زمان كه دیدن ساز قباحت داشت و حتی داشتن ویدیو ممنوع بود این برنامه همیشه با اقبال بی شمار دانشجویان مواجه می شد شب های هنر شامل شعر، موسیقی، نمایش کوتاه و فیلم بود و قسمت نمایش آن جایی بود كه ما دنبالش می گشتیم. "قطعه نمایشی" پدیده ای است كه در اثر برگزاری همین شب های هنر بوجود آمد و بعدها تبدیل به "جشنواره قطعات نمایشی" شد.ادامه دارد....
اشتراک در:
پستها (Atom)