۱۳۹۰ اردیبهشت ۳, شنبه

آخرین تلفن به هاشم!

هاشم هر وقت می آمد خونه ی ما، با هم گلاویز می شدیم! اون لااقل ۱۵ سالی از من بزرگتر بود. گلاویز شدن ما با نفرت نبود، می خندیدیم، رجز می خوندیم، کلی حرف می زدیم و همه ی اینها را در حالی که در هم گره خورده بودیم و سخت به سر و صورت هم می کوفتیم انجام می دادیم. هاشم پسر خاله ی من بود. بعد از سال ها بهش زنگ زدم همین اواخر، حالش خوب نبود، با هم لااقل ۱۵۰۰ کیلومتری فاصله داشتیم، هاشم خسته بود، رنجور بود، اون هپاتیت داشت، اینو خیلی وقت پیش شنیده بودم، اون لامصب حرف نمی زد، وقتی ازش می پرسیدی چطوری می گفت خوبم. یه موقعی تو بیمارستان بستری شده بودم، کلیه ام داشت می پوکید، شنیده بودم که هاشم هم گیر کبدش یا همون جیگرشه! دو تامون مهندس شده بودیم، هاشم فیلیپین درس خونده بود و من در شیراز. من دنیای انگیزه بودم و هاشم بیشتر سکوت می کرد. هرگز ندیدم کسی از دستش ناراحت باشه. ناراحت بودن از دست هاشم شاید یکی از سخت ترین کارهای دنیا بود! هاشم و آدم های مثل هاشم انگار به آدم های دیگه ی این دنیا محبت بدهکار هستند.آره داشتم باهاش حرف می زدم با تلفن از مسقط، صداش خسته بود. بچه هاش از آب و گل در آمده اند، شاید فکر کرده بود حالا دیگه وقت رفتنه و لازم نیست بیش از این مقاومت کنه. هاشم نگاهش همیشه رو به پایین بود و می شد پشت چشمش را وقتی داری باهاش حرف می زنی ببینی. لبخند انگار رو صورتش نقاشی شده بود به همین خاطر آدم مطمئن نبود که هاشم خوشحاله یا نه؟ شاید هم خوشحال بود، اما نبود، نبود آنچه که وا می نمود! هاشم روایت خیلی از مردمان این سرزمینه، حرف نمی زنند مگر کارد به استخوان رسیده باشد. می دانند که نباید، نشاید، ننشیند، نگردد، نرود، نپوید، نگوید، نایستد، اما دم بر نمی آورند و می گویند باید، شاید، نشیند، بگردد،...مبادا که کسی را آزرده باشند!...هاشم سرفه ای کرد که با یک سرفه ی معمولی خیلی فرق داشت از پشت تلفن هم می تونستم بفهمم حتی سرفه کردن هم براش سخت شده! نه! هاشم دیگه هاشم سال های دور نبود، دلم می خواست باز هم باهاش گلاویز بشم، دست و پامون تو هم گره بخوره، همدیگر را بکوبیم یا یه دل مفصل به ترکی " وروش چرپش" کنیم. یه بار آنقدر همدیگر را زدیم و بالا پایین پریدیم که زدیم یه شیشه ی گنده ی خونه مون را در قزوین شکستیم، ما با زدن و کوبیدن همدیگر با هم حرف می زدیم، هاشم می گفت دیگه بریده، خسته شده، گفتم هاشم چی می گی، گفت دیگه نمی تونم، گاهی براش ایمیل می فرستادم، نوشته هامو می خوند، یه بار برام نوشت: ناصر نوشته هاتو می خونم باز هم برام بفرست. آنقدر در جواب دادن به ایمیلش تنبلی کردم تا اینکه دایی هر دومون دکتر جواد برام نوشت: ناصر، هاشم ذره ذره مرد!

۶ نظر:

aek گفت...

می‌خواستم چشم‌های ترا ببوسم
تو نبودی، باران بود
رو به آسمانِ بلندِ پُر گفت‌وگو گفتم:
تو نديديش...!؟ -

و چيزی، صدايي...
صدايی شبيهِ صدای آدمی آمد،
گفت:نامش را بگو تا
جست‌وجو کنيم

نفهميدم چه شد که باز
يکهو و بی‌هوا، هوای تو کردم...
ديدم دارد ترانه‌ای به يادم می‌آيد..
گفتم:
شوخی کردم به خدا
می‌خواستم صورتم از لمسِ لذيذِ باران
فقط خيسِ گريه شود
ورنه کدام چشم
کدام بوسه
کدام گفت‌وگو ...!؟
من هرگز هيچ ميلی
به پنهان کردنِ کلماتِ بی‌رويا نداشته‌ام
سید علی صالحی
تسلیت میگم و امید وارم که هاشم به آرامش رسیده باشه ..روحشون شاد

نرگس فراهانی گفت...

آقا ناصر از صميم قلب اين فقدان را به شما و بستگان عزيزتان تسليت عرض ميكنم. در نهايت اين دچار ناگزيز غربتيست كه در آن اسيريم و عزيزانمان را در واپسين لحظات زندگيشان همراهي نميكنيم و يك عمر حسرت دوريشان بر دلمان ميماند.

Bahareh گفت...

Naser jan, tasliat migam. Engar adama age to khatere ha bashan hanoz zendean va age az yada beran morde, rohesh shad. montazere poste badid hastim, Baharehx

ارزو گفت...

بغض خالی بود مثل یه کیسه ی مملو از هوا که با یه ضربه .............تق بترکه.

کتایون گفت...

ناصر عزیز

غم از دست دادن عزیزان برای من غمی سخت اشناست که من عزیزترین را از دست داده ام.از فقدان دوست خوبت بسیار متاسفم و در عین حال خوبست که از دوران شادابی و سلامتی او بیشتر خاطره داری.ما رفتگان را در ذهن و در قلبمان زنده نگه میداریم به نیستی ناشی از خفتن در خاک و از نظر
ظاهر نبودن اعتقادی ندارم.......

کامبیز گفت...

با احسان تو آلمان آشنا شدم برای معالجه سرطان اومده بود. درست روزی که آلمان رو ترک کردم او هم دنیا رو ترک کرد. ممنون ناصر که مث همیشه موجز نوشتی و زیبا. تصور میکنم هاشم و احسان شباهتهایی با هم داشتند.